فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسیدند . وقتی که آنها به سن ازدواج رسیدند ، خداوند به آدم (ع) وحی کرد تا « لیوذا » را به ازدواج « هابیل » و « اقلیما » را به ازدواج « قابیل » درآورد . آدم (ع) فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ کرد . قابیل از انجام این فرمان و رأی پدر در آشفت و با اعتراض گفت : چگونه است که مرا به ازدواج اقلیما خواهر زشت چهره هابیل (ع) درمی آوری و لیوذا خواهر زیبای مرا به ازدواج هابیل . حرص و حسد ، آن چنان قابیل را گرفتار کرده بود که به پدرش تهمت زد و با تندی گفت : خداوند چنین فرمانی نداده است بلکه این تو هستی که چنین انتخاب کرده ای ! حضرت آدم (ع) برای اینکه به فرزندانش ثابت کند که فرمان ازدواج از طرف خداست ، به هابیل (ع) و قابیل فرمود : هر کدام چیزی را در راه خدا قربانی کنید ، قربانی هر کدام از شما قبول شد او به آنچه میل دارد ، سزاوارتر و راستگوتر است . ( نشانه قبول شدن قربانی در آن عصر به این بوده که صاعقه ای از آسمان بیاید و آن را بسوزاند ) .
فرزندان این پیشنهاد را قبول کردند . هابیل (ع) که گوسفند چران و دامدار بود از بهترین گوسفندانش یکی را که چاق و شیرده بود ، برگزید ، ولی قابیل که کشاورز بود از بدترین قسمت زراعت خود خوشه ای ناچیز برداشت . سپس هر دو بالای کوه رفتند و قربانی های خود را بر بالای کوه نهادند . طولی نکشید صاعقه ای از آسمان آمد و گوسفند را سوزانید ولی خوشه زراعت باقی ماند . به این ترتیب قربانی هابیل (ع) پذیرفته شد و روشن گردید که هابیل (ع) مطیع فرمان خداست و قابیل از فرمان خدا سرپیچی می کند .