▪ اولین نشانه را معمولا همه بهمعنای افسردگی میدانند؛ احساس غمگینی و پوچی در اکثر اوقات
روز و در بیشتر روزهای مدت افسردگی. اما با اینکه مهمترین نشانه افسردگی، همین حس
غمگینی است، چیزهای دیگری هم برای اینکه ما به یک نفر بگوییم افسرده، لازم است.
▪ نشانه دوم هم خیلی مهم است. کسی که افسرده است، از فعالیتهایی که قبلا لذت میبرده، دیگر
لذت نمیبرد.
او تقریبا به همه چیز بیمیل میشود. افسردگی مثل شمشیری است که اول فعالیتهایی که قبلا هم
چندان لذتی نداشتند را از ته میزند و کمکم جلو میآید و حتی مهمترین علاقه یک آدم را هم از او
میگیرد.
تصور کنید نقاشی را که دیگر میلی ندارد دست به قلم ببرد یا روزنامهنگاری را که دست و دلش به
مطلب نوشتن نمیرود.
▪ نشانههای سوم تا ششم بیشتر زیستیاند؛ یعنی به نشانههای بیماریهای پزشکی شبیه هستند.
فرد یا اشتهایش را بدجور از دست میدهد، یا برعکس خیلی پراشتها میشود؛ در مورد خواب هم
همینطور. برخلاف تصور مردم، افسردهها الزاما هم آدمهای پرخواب و تنبلی نیستند؛ خیلی از آنها
اتفاقا دچار کمخوابی میشوند. غیر از خواب و اشتها، افسردهها یک نشانه دیگر هم دارند که
بیشتر دیگران متوجهش میشوند تا خودشان؛ افسردهها یواش میشوند! یعنی کارهایشان
- چه یدی و چه فکری را کندتر انجام میدهند. دقیقا مثل ضبط صوتی که گذاشته باشیدش روی
دکمه اسلو؛ حتی حرف زدن افسردهها هم از قبل کندتر میشود، حافظهشان دیرتر کار میکند،
محاسبهها را دیرتر میفهمند و خلاصه اینکه باتری وجودشان ضعیف میشود.
▪ نشانه آخر این گروه، این است که معمولا احساس خستگی میکنند و حس میکنند برای کاری که
قبلا با سرعت انجام میدادهاند، انرژی ندارند.
از نشانههای بدنی که بگذریم، افسردهها بدجوری احساس بیارزشی میکنند. آنها زندگیشان را
بیمعنا میبینند. غیر از این، آنها بیدلیل و بادلیل احساس گناه میکنند. اما نکته اینجاست که حتی
اگر خطایی از آنها سر زده باشد، احساس گناهشان اصلا تناسبی با گناهی که انجام دادهاند، ندارد.
مبتلایان به افسردگی، احساس بلاتکلیفی میکنند و نمیدانند چطور تصمیم بگیرند؛ ماندهاند سر هزار
راهی و آخرش هیچکدام را هم انتخاب نمیکنند.
ادامه دارد...