یقظه
قیام آن حضرت در مدینه، صلاى “یقظه” و بیدارى بود. یقظه و بیدارى از خواب غفلتى که سایه سنگین آن را ستم بىامان و لالایى ریایى امویان بر چشم مردم تحمیل کرده بود تا در پناه آن خواب گران دمشق را با مدینه جابهجا کنند! اما چشم بیدار حسین(ع) بر این توطئه شیطانى شورید.
براى درک عمق فاجعه کافى است که سیرى در قبرستان بقیع داشته باشید، سپس سرى به گورستان شام بزنید. در یک لحظه چنان مىیابید که گویا بعثت و دعوت به اسلام نه در مدینه بلکه در شام بوده است! سبحانالله! این همه صحابى و تابعین که در شام مدفونند، از عبدالله جعفر تا بلال موذن رسول خدا! عمق دسیسه و گستره فتنه را آشکارا از همین یک نکته مىتوان دریافت. با این توطئه نه تنها شام، جاى مدینه را مىگرفت که مجاز بر حقیقت و ظاهر بر باطن در آخرین نفس پیروزى بود. در چنین لحظات حساسى بود که حسین یقظه را در مدینه بنیاد نهاد. خلوتى ساخت که اغیار را در آن راه نبود:
پیر میخواران به صدر اندر نشست
احتیاط خانه کرد و در ببست
محرمان راز خود را خواند پیش
جمله را بنشاند پیرامون خویش
جمله را کرد از شراب عشق مست
یادشان آورد آن عهد الست!
گفت شاباش این دل آزادتان!
باده خوردستید بادا، یادتان!
یادتان باد اى فرامش کردهها
جلوه ساقى زپشت پردهها!
کاین خمار، آن باده را بد در قفا
هان و هان! آن وعده را باید وفا!
در این یقظه هرکه توانست شرکت کند و سهمى داشتهباشد از جا برخاست و عزم راه کرد. این بیداران دست در دامن داناى راز شدند که:
اى وجودت در صفا مرآت حق
بهرهمند از هر صفت ،جز ذات حق
اى شب جهال را تابنده ماه
اى به ره گمکردگان، هادى راه
با زمان زان باده، در ساغر بکن
حالت ما را پریشانتر بکن
این امیر کاروان و سرحلقه عاشقان، یاران را به رازدارى فرمان داد که:
با مخالف پرده دیگرگون زنید
با منافق نعل را وارون زنید
پاى ما را، نى اثر باید نه جا
هرکه نقش پاى دارد گو میا!
اینک آن ساغر به کف ساقى منم
جمله اشیا فانى و باقى منم!
از فناى من شما هم باقىاید
مژدهاى مستان که مست ساقىاید!
از شریعت به طریقت
به همین دلیل احرام حج بستند و مشغول طواف شدند.
این حرکت سه معنى داشت:
یکى آنکه رمزى بود از هجرت و از اینکه باید از زندگى مالوف دست برداشت و از آشیان این خاکدان تا بارگاه سیمرغ پرواز کرد.
و دیگر اینکه اشارهاى بود به استتار از نااهلان که همیشه باید حقیقت را در پوشش مجاز پنهان کرد.
و سوم آنکه در هر حرکتی، شریعت برنامه خود را دارد و زهد و ورع، البته به معنى خاص خود زمینهساز توفیق در سلوک است.
به مکه رسیدند. احرام بستند و دل را به دور خانهاى از سنگ و گل طواف دادند. اگرچه حضرت حق در دل بود، نه در سنگ و گل؛ اما به هرحال توجه به مظاهر در سیر و سلوک همیشه مطرح بوده و هست و چه مظهرى باشکوهتر از کوى معشوق. آری:
باغ بهشت و سایه طوبى و قصر و حور
با خاک کوى دوست برابر نمىکنم
این طواف در اثر جذبه گرم و پرقوت معشوق به اتمام نرسید!
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمىگذارى که مرا نماز باشد!
آیین حج را به هدایت این جذبه ناتمام گذاشته رو به کعبه مقصود نهاد. در آغاز این مرحله لازم بود که دست به گزینشى دیگر زده یاران را هشدار دهد که تا اینجا شریعت بود و تکلیف عام؛ شما هم همراهى کردید.
اما بعد از این دیگر بر همگان تکلیف نیست. شریعت تکلیف عام است، اما طریقت اهل خود را مىطلبد. مردان مردى که از بلا نیندیشند. پس این راز را با یاران در میان نهاد:
اى که از جان طالب این بادهاید
بهر آشامیدنش آمادهاید
گرچه این مى را دو صد مستى بود
نیست راسرمایه هستى بود
اما این جام آسان به کف نمىآید و ساقى باقى این باده را به ناز پروردان تنعم و گوشهگیران سلامت ارزانى نمىدارد که:
این نه جام عشرت، این جام ولاست!
درد او درد است و صاف آن، بلاست!
بر هواى او نفس هرکس کشید
یک قدم نارفته پا وا پس کشید
مرد خواهم همتى عالى کند
ساغر ما را زمى خالى کند
گفت اى یاران! راه ما راه خون است و جنون! راهى که باید همچون پروانه جان داد و دم نزد! در این راه مرگ آرایه مردان و نقد جان کمترین ارمغان است و هرکه گام در این راه نهد منزل به منزل بیشتر در گام بلا فرو رود. در هر قدم با استقبال توفانى از غم روبروییم:
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمى از نو به مبارکبادم
این هشدار حسین(ع)براى آن بود که بیرونیان را براند، چرا که:
عشق از اول سرکش و خونى بود
تا گریزد هرکه بیرونى بود
بیرونیان هریک به بهانهاى چنانکه افتد و دانی، پا واپس کشیدند و بوسه بر سر و روى آن قربانى راه حقزده، به خدایش سپردند!
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسى از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکى عذرى دگر گفتند باز
آرى این راه، راه هرکسى نیست:
هرکسى را بود عذرى تنگ و لنگ
این چنین کس کى کند عنقا به چنگ؟
هرکه عنقا راست از جان خواستار
دست، از جان بازدارد، مردوار
چون ندارى ذرهاى را گنج و تاب
چون توانى یافت گنج آفتاب
زآنچه آن خود هست، بویى نیست این
کار هر ناشسته رویى نیست این!
حسین(ع) مىدانست که نه هرکه همراه اوست تا آخر با اوست. اما هنوز فرصتى در کار بود. به راه افتادند و هر روز و هر ساعتى به گوششان مىخواند که در این راه باید دست از جان شست:
چون دل تو دشمن جان آمده است
جان برافشان، ره به پایان آمده است
سد ره جان است، جان ایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
درد و خون دل بباید عشق را
قصه مشکل بباید عشق را
عقبهها
راز مشکلات عشق آن است که آزمونى است از جوهر عاشق و اینان گام به گام با این آزمون روبرو بودند. شاید گرانترین مرحله تا اینجا، مرحلهاى بود که خبر قتل مسلم را شنیدند.
این خبر براى شیفتگان حق معنى دیگرى داشت: اشارتى بود به توفیق و بشارتى بود از سرانجام نیکى که در انتظارشان بود! اما براى نااهلان هشدارى بود که تا دیر نشده است از بلا بپرهیزند! شاید هم گروهى چنین کردند و این فرصت را براى فرار از پنجه خونین عشق غنیمت شمردند! چرا که کمى بعد با انبوهى از لشکردشمن روبرو شدند که در برنامه کارشان جز گرفتارى اینان چیزى نبود.
امام براى آنکه حجت تمام کند، پیشنهادهاى گوناگونى داد؛ اما نتیجه نداشت. پافشارى فرمانده این سپاه بر آن بود که رهایشان نکند، که خود نخستین قربانى این راه بود! اگرچه در آن لحظه از این سرنوشت باشکوه خبر نداشت! این جریان، هشدارى دیگر بود که عشقبازان با نشیب و فراز راه آشناتر گردند و نااهلان سر خود گیرند و دور شوند.
با این آخرین مانع، آن سرور عاشقان سفر را به پایان رسانده در سرزمینى که نامش صلاى بلا مىداد، خیمه زد. مشکلات و سختىها لحظه به لحظه، حلقه را تنگتر مىکند و حسین این لحظهها را در اطمینان و آرامش مىگذراند که مبادا معشوق را “بدا”یى پدید آید و سرانجام کار، چنانکه آرزو بود رخ ننماید:
زان نمىآرم برآوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید به گوش
باورش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
اندک اندک دست بردارد زجور
ناقص آید بر من این فرخنده دور!
سرانجام، شمشیرها آختند و لحظه جانبازى فرا رسید. شگفتا که فرمانده آزاده سپاه دشمن بیش از هرکسى پاى در رکاب آورده، آماده جانبازى گشته با کمال شرمسارى به پیشگاه سرور شهیدان آمد. زبان ظاهرش خاموش و لسان حالش عذرخواه ماجرا بود که “با حکم ازل تدبیر نیست!”؛ اما به شکرانه این صبح سپیدى که در پى آن شام سیاه، برایم دمیده است از کرم بىپایانت انتظار دارم که افتخار سبقت در نثار جان را داشته باشم:
گفت کاى صورتگر ارض و سما
اى دلت آیینه ایزد نما
اول این آینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام، سنگ!
باید اول از پى دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله!
سوزش اندر مغز مستان آورم
مى به یاد مىپرستان آورم!
و چنین هم شد. سپس یکایک یاران پاى در میدان نهادند.
یاد یاران
در این میان آزمون الهى در لحظه لحظه یاران جارى بود. عباس(ع) را که بزرگ سردار لشکر عشق بود، اماننامهاى از بلا آمد. حسین(ع) او را به قانون شریعت،اجازت داد که بتواند از این ورطه جان به سلامت برد اما دل عباس(ع) با طعم عشق آشناتر از آن بود که جلوه جان و مال بتواند گوشه چشمى از او وام گیرد.
جانب اصحاب تازان با خروش
مشکى از آب حقیقت پر به دوش
کرده از شط یقین، آن مشک پر
مست و عطشان همچو آب آور شتر
تشنه آبش حریفان سر به سر
خود زمجموع حریفان تشنهتر
اما این تشنه که در فرات موج افشان لب به آب تر نکرد، نشان داد که چقدر با حقیقت آشناست! در راه خیام تیر قضا بار آب را هم از دوشش افکند و او از این خوشحال که دستهایى را که مىخواست مشکى آب را به خیمه آن دریاى بیکران به ارمغان ببرد پیش از آب از دست داد.
آزمون دگر با قاسم بود. دست قضا پاى او را در بند عشق نو عروسش نهاد. اما قاسم گوش به نداى حقیقت داشت که:
اى قدح نوشان صحراى الست
از مراد خویشتن شویید دست
کشته گشتن عادت جیش شماست
نامرادى بهترین عیش شماست
آرزو را ترک گفتن خوشتر است
با عروس مرگ خفتن خوشتر است!
و حسین را با على اکبر نظرى دیگر بود که او را مظهرى از پیامبر(ص)مىدید. اینک باید این آیینه را هم به آیینهگر مىسپرد و على اکبر نگران از اینکه نوبت او دیر شده و مبادا که فرصت از دست برود:
دیر شد هنگام رفتن اى پدر
رخصتى گر هست، بارى زودتر!
و حسین چشم بر چشم اکبر دوخته، شکوه عشق را به تماشا ایستاده بود:
کردهاى از حق تجلى اى پسر
زین تجلى فتنهها دارى به سر
راست بهر فتنه، قامت کردهای
وه کز این قامت، قیامت کردهای!
از رخت مست غرورم مىکنی
وز مراد خویش دورم مىکنى
گه دلم پیش تو، گاهى پیش اوست
رو که در یکدل، نمىگنجد دو دوست!
بیش از این بابا دلم را خون مکن
زاده لیلى مرا مجنون مکن
حایل ره، مانع مقصد مشو!
بر سر راه محبت، سد مشو!
و چنین شد که همه را از دست داد.
ذکر یکایک یاران را مجال نیست. اما در اینجا از نکتهاى نباید گذشت. و آن اینکه: در ره عشق کار ساز اصلى عنایت حق است و عنایت، در قید سن و سال و تلاش و کوشش نیست.
محبوبانى هستند که سلوک و فنایشان در گرو تلاش و مجاهده نیست. دولتشان دولتى است بىخون دل و گنجى است بىرنج! بر این ادعا، گواه بزرگى داریم و آن حضور علىاصغر آن کودک شش ماهه در میدان جانبازى است در آن فضا که شور و عشق موج مىزند، این کودک شش ماهه نیز با این موج به انبساط آمد که:
گر ندارم گردن شمشیر جو
تیر عشقت را سپر سازم گلو!
آن سرور عاشقان که دست از همه چیز شسته بود، چرا باید دل در گرو اصغر داشته باشد؟ و سرانجام او راهم بر کف گرفت تا نثار کند و در معرکه ایثار سرافراز باشد.
لاجرم چون آن حریف پاکباز
در قمار عاشقى شد پاکباز
شد برون با کیسهاى پرداخته
مایه را از جزو و از کل باخته
یافت اندر بزم آن سلطان ناز
نیست لایقتر از این گوهر نیاز
خوش رهاوردی، بدان درگاه برد
بر سر دستش به پیش شاه برد
کاى شه! این گوهر به استسقاى توست
خواهش آبش ز خاک پاى توست
لطف بر این گوهر نایاب کن
از قبول حضرتش سیراب کن!
و آن بلاجو، در میان موج بلا، همچنان کوهى استوار ایستاده بود.
هرچه خار غم بیشتر جانش مىخلید بیشتر گل از گلش مىشکفت:
پیش او جسم جوانان، ریز ریز
از سنان و خنجر و شمشیر تیز
پشت سر، بر سینه و بر سر زنان
بىپدر طفلان و بىشوهر زنان
چشم سوى رزمگاه، از یک طرف
سوى بیمارش نگاه، از یک طرف
چشم بر دیدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا، جانش فدا
محو و مات حق، همه ذرات او
جمله ذرات، محو و مات او
بر لب بحر فنا
روى بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به توفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
فنا همانند عشق، قابل تعریف نیست. فنا را جز اهل فنا نمىشناسند.
فنا بر خلاف مفهوم لفظى آن، یک معناى سلبى نیست که عین اثبات است.
فنا شکست قیود و تعینات مجازى و ظهور مطلق حقیقت است.
فنا، اساس بقاى برترى است که تنها انسان شایسته آن است.
اگرچه مستى عشقم خراب کرد ولی
اساس هستى من ز آن خراب، آباد است
با فناست که نى به نیستان، قطره به دریا، مجاز به حقیقت، مقید به مطلق، محدود به نامحدود و متناهى به نامتناهى بدل مىگردد. با فناست که جان به جانان مىرسد و دل بر دلدار مىرود.
این فنا، محصول شیرین همه تلخىهاى سلوک است و مقصد و مقصود همه جا به جایىها و جنبشها و سامان همه نابسامانىها.
اینک پیشواى عاشقان در مشقنامه عشق و عرفانش، آخرین مراحل این سیر را با وداع آخرینش از همه وابستگان به نمایش مىگذارد. تا براى همیشه به انسان و انسانیت درس شهامت فنا را داده باشد. فنا لازمه ظهور قهاریت حق است و قهاریت، مستلزم ویرانى بنیاد ماسواست. و اینک این قهرمان و ویرانى را در ظهر عاشورا به تماشا مىنشینیم!
حسین(ع) پا در رکاب ذوالجناح نهاده، از آن براق تیزگام مىخواهد که درنگ روا ندارد.
اى به رفتار از تفکر تیزتر
و از براق عقل چابک خیزتر
رو به کوى دوست منهاج من است
دیده واکن وقت معراج من است!
تو براق آسمان پیماى من
روز عاشورا شب اسراى من
در شکوه این سیر، کائنات در مسیر حسین(ع) به جنبش درآمده بود و ذوالجناح، نمایشى از این جنبش بود. تنها یک گردنه در پیش بود که حسین(ع) از دار و ندار خود جدا شده، جان بر کف در میدان شهادت آماده فنا گردد که ناگهان در سیر ذوالجناح خللى یافت! جویاى علت این خلل شد که:
دید مشکین مویى از جنس زنان
بر فلک دستى و دستى بر عنان
زن مگو، مرد آفرین روزگار
زن مگو، بنتالجلال اخت الوقار!
زن مگو، خاک درش مهر جبین
زن مگو دست خدا در آستین!
حسین(ع) بىتابى زینب(س) را دریافت. اندکى درنگ کرده، در آغوشش کشیده، از او خواست که در راه عشق عنانگیرى نکرده، بر پاى شوق، زنجیر نبندد!
پیش پاى شوق زنجیرى مکن
راه عشق است این عنانگیرى مکن!
و نیز وصیتش کرد که از ولى زمان و زمین، حضرت زینالعابدین(ع) پاسدارى نماید و با صبر و بردبارى بىنظیر، یتیمان و بیوهزنان را سرپرستى کند.
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش!
با زنان، در همرهى مردانه باش!
پرسشى کن حال بیمار مرا
جستجویى کن گرفتار مرا
جان به قربان تن بیمار او!
دل فداى نالههاى زار او!
سپس به همت، دست بر دل زینب(س) نهاده، دلش را چنان قوتى بخشید که صبراز صبورى او به ستوه آمده و دشمن از مقاومتش، سرشکسته گردد! خواهر از سر راه برادر، کنار رفته، با بوسهاى بر گلویش او را به خدا سپرد و دعایش کرد!!
دیرى نپایید که رگبار تیرها، نیزهها و شمشیرها از هر طرف بر آخرین تعلق حسین(ع) در این خاکدان هجوم آورد. و آن پیکر پاک را چون پیراهن حریر از روح بلند پروازش تهى کرد.
تیر بر بالاى تیر بىدریغ
نیزه بعد از نیزه، تیغ از بعد تیغ
این همه تیر و نیزه، پیش قراولان آن تیر سه شعبه بودندکه بر مرکز وجود خاکى او، یعنى بر دلش، نشست. سلطان عاشقان با واپسین قطرات خون دلش، رسم عاشقى تمام کرد! یعنى براى دو رکعت نماز عشق، وضوى خون گرفت!
خوشا نماز و نیاز کسى که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد!
او بدین سان هزاران حلاج را نکته آموخت که:
“در معبد عشق دو رکعت نماز است که وضوى آن، جز با خون درست نیاید”
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتى عشقش درست نیست نماز
اینک باید تن خاکى را به این خاکدان مىسپرد و خود به خدا مىپیوست:
قصه کوته! شمر ذىالجوشن رسید
گفتگورا آتش خرمن رسید!
ز آستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را سر شکست!
ما نیز قلم را در همین جا سرشکسته، با اکتفا به همین مقدار، شما را جهت خواندن نکتههاى ناگفته بسیار به مثنوى “سنگین بار از اسرار” عمان سامانى حواله مىدهیم که در اینجا با شرح زیباى فاضل گرامی، جناب آقاى دکتر کلانترى همراه شده است.