• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 737)
سه شنبه 10/5/1391 - 19:47 -0 تشکر 486936
به یاد آن روزها(خاطره ای از رها)

این داستان نوشته شده توسط خودم را تقدیم می کنم به جانبازان بزرگوار این طلایه داران عشق و ایثار.
 بهروز _ رها



سه شنبه 10/5/1391 - 19:48 - 0 تشکر 486937

                                                          ((به  یادآن روزها))


آن روز حال و هوای دیگه ای داشتم، اولین روز هفته جنگ بود.  تازه نماز و ادا كرده بودم كه دخترم رادیو را روشن كرد. مارش نظامی با دلنشینی خاص خودش به گوش می رسید.  یاد شبهای عملیات افتادم.   با همسنگری هایم چه عاشقانه دعا می خواندیم و اشك می ریختیم. با سعید بیشتر از دیگران خو گرفته  بودم.  هنوز طنین حرفای


قشنگش تو گوشمه.  یادمه یه شب برفی بههش گفتم سعید،راستی اونایی كه الان در كانون گرم خانواده، كنار اجاقی گرم سر بر بالشی نرم میذارن و از این هیاهو بدورن، آیا هرگز به این فكر می كنن كه رزمندگان ما چگونه به نبرد مشغولن؟ سعید  نذاشت ادامه بدم، پرید وسط حرفام، گفت  ما مهمون خدائیم و از خدا پاداش می گیریم.


بعد ادامه داد كه ما برا راحتی  اوناست كه دست از جان شستیم و این رنجهارو تحمل می كنیبم. بذار ما زیر رگبار دشمن باشیم تا هم وطنامون زندگی راحتی داشته باشن.       

سه شنبه 10/5/1391 - 19:49 - 0 تشکر 486939

شب عملیات فتح المبین  بود.  آسمان  مانند سن طنازی شده بود كه بازیگرانش گلوله های سربی بودن. صفیر گلوله ها ی خصم هنگام گذشتن از بالای سر آوای مرگ  ، مرگ كه نه  نغمه شهادت سر می دادن.آرزو می كردم كه ای كاش جای یكی از این گلوله ها بودم و پرواز كنان بر سینه دشمن می نشستم و هلاكشان می كردم.  وقتی صدای تانك های دشمن نزدیك می شد ، سعید می گفت : این سمفونی عشقه، خوب گوش كن، شاید دیگر افتخار شنیدنش نصیبت نشه. من از این همه صفا به وجد میومدم. تا پیش ازاون لحظه وحشتناك، سعید ، قبراق و سرحال  ، روحیه بخش جمع رزمنده ها بود. وقتی گلوله آر پی  جی  دشمن به پای سعید خورد او حتی یك آخ هم نگفت. نگران و مشوش با دستمال گردنم پایش را بستم . سعید در حالی كه به خاطر خونریزی زیاد پا رنگ به رخسار نداشت، گفت تو برو به حمله ادامه بده منم آروم میام.  اشك مجالم نمی دادجوابی بهش بدم. بریده بریده به من دلداری می داد و تا زمانی كه  از حال نرفته بود میل به ادامه كار در وجودش موج می زد. از این همه فداكاری و شجاعت، این همه تهور و بیباكی، این همه خضوع و یكرنگی  و بی غل و غش بودن ، چیزی نمی تونم بگم. زبون قاصره   و قلم شرمسار از عزت و بزرگواریش، عاجز از نوشتن.

سه شنبه 10/5/1391 - 19:50 - 0 تشکر 486940

بچه های گروه امداد  سعید رو برا انتقال به عقب آماده می كردن. به خواست سعید به حمله ادامه دادم. این بار با انرژی بیشتری به پیش می رفتم. دقایقی بعد من نیز با تركش خمپاره خصم بر زمین افتادم و از صحنه نبرد دور شدم.بعد از بهبودی نسبی ودوری اندك از جبهه ، اردیبهشت شصت و یك بود كه به منطقه برگشتم . دلم  هوای سعید رو داشت. تا اون موقع ازش بی خبر بودم.......................................................................

سه شنبه 10/5/1391 - 19:50 - 0 تشکر 486942

عملیات غرورآفرین بیت المقدس در حال شكل گیری بود. شور و حال وصف  ناپذیری تموم بچه هارو فراگرفته بود.  عملیات هر روز بهتر و موفق تر از روز پیش بود. هر لحظه كه از شروع عملیات می گذشت، من به یاد خاطرات شیرینی كه با سعید داشتم ،  بیشتر از پیش سعید رو در كنارم حس می كردم.  دوم خرداد شصت و یك بود از عملیات پاكسازی سایت دزفول به خرمشهر اومده بودم كه از دور هیكل مردانه و استوار سعید رو دیدم كه نظاره گر دور دست بود. گویی جان تازه ای گرفته بودم. آخه گمشده مو پیدا كرده بودم . همسنگری مو. كسی كه ماههارو توی یك سنگر با اون بودم.  با تموم وجود فریاد زدم سعید سعید.

سه شنبه 10/5/1391 - 19:51 - 0 تشکر 486943

آرام به عقب برگشت. یك لحظهایستادیم و به هم  نگاه كردیم......قطرات اشك بر گونه__ _هامون جاری شده بود. بعد به سوی هم دویدیم. وقتی همدیگه رو در آغوش گرفتیم خیلی زو د به یاد اون لحظه وحشتناك افتادم. بی اختیار خم شدم كه پایش را لمس كنم. همه چیز دستگیرم شد. گفتم پسر تو چه جوری با این پای مصنوعی دوباره به منطقه برگشتی. اونم تو عملیات بیت المقدس. خدایا این همه ایثار و از خودگذشتگی . اینان چگونه انسانهایی هستن. همسنگری دلاورم، جانباز عزیز، تو مرگ را به بازی گرفتی، تو ترس را با هیبت و مردانگیت ترسوندی. تو با رشادت و دلاوری  پوزه كثیف دشمن رو به خاك مالیدی تا دگربار هوس چپ نگاه كردن به خاك مقدس و گرانسنگ ایران عزیز اسلامی به سر بی اندیشه اش نزند.

سه شنبه 10/5/1391 - 19:51 - 0 تشکر 486944

بعد از  عملیات جاودانه فتح خرمشهر كه از هم جدا شدیم تا عملیات رمضان خبری از سعید نداشتم. وقتی در عملیات رمضان پشت خاكریزهای مثلثی ، یك بار دیگر سعید رو دیدم شادی وصف ناپذیری  در سراسر وجودم حس می كردم. از آندم با دوست جانباز و همسنگرم از خاطرات گذشته و برنامه های آینده صحبت كردیم. نمی دونم چگونه با اون پای مجروح  آنچنان حیرت انگیز می جنگید. در آخرین مرحله عملیات بود كه انفجار خمپاره دشمن ، هر دویمان  را به هوا پرتاب و جدایمان كرد. وقتی روی تخت بیمارستان به هوش اومدم اثری از سعید ندیدم. بی اختیار شروع كردم به داد زدن. سعید سعید...

سه شنبه 10/5/1391 - 19:53 - 0 تشکر 486945

در این موقع با صدای كودكانه دخترم به خود آمدم كه می گفت بابا چی شده سعید كیه . و من برای دخترم از دوست نازنینم سعید و دلاوریهایش گفتم. تا حال كه چند سال از اون ماجرا میگذره از سعید بی خبرم و به زمانی می اندیشم كه بار دیگر اونو در آغوش بگیرم و نفس های گرمش را بر گونه ام حس كنم. تا دوباره با كلام شیرین و دلچسب سعید درس امید و فداكاری و از خودگذشتگی بیاموزم. و جانباز، این شیراوژن صف شكن ، این قهرمان، این جاودانه همیشه تاریخ، یادش  هرگز از صفحه روزگار ، محو نخواهد شد. با یادتمامی جانبازان دلاور...............

                بهروز قاسمی(رها) جانباز جنگ تحمیلی............................................

چهارشنبه 11/5/1391 - 0:2 - 0 تشکر 487154

سلام

انقدر داستانتون قشنگ بود که غرق شده بودم توش. بازم بگید خیلی قشنگه.

اون دوستتون سعید الان جانبازه یا اینکه شهید شده؟خب برید دنبالش پیداش کنید

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
چهارشنبه 11/5/1391 - 10:47 - 0 تشکر 487600

سلام،
آقای قاسمی،جانباز گرامی؛
واقعا ممنون
حیف نیست ما همچین عزیزی رو تو انجمن ها داشته باشیم و خاطراتشون رو نشنویم؟انجمن واقعا به چنین مطالبی احتیاج داره.
خیلی خوب میشه اگر باز هم ادامه بدید.
منتظریم

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

 انجمن فرهنگ پایداری


پنج شنبه 12/5/1391 - 16:35 - 0 تشکر 488784

sardarane_eshgh گفته است :
[quote=sardarane_eshgh;461195;487154]سلام

انقدر داستانتون قشنگ بود که غرق شده بودم توش. بازم بگید خیلی قشنگه.

اون دوستتون سعید الان جانبازه یا اینکه شهید شده؟خب برید دنبالش پیداش کنید



سلام عزیزم
متشکرم
خودم هر وقت این خاطره داستان گونه را می خوانم بی اختیار اشکم جاری میشه.
ما در جبهه دوستان زیادی داشتیم. ولی همه از هم بی خبریم.
شاید گروهی شهید شدن. شاید اسیر
شاید چون من جانباز.
خود من وقتی در عملیات بیت المقدس زخمی شدم و یکی از همرزم هام به نام احمد مقدسی با چفیه اش زخمهامو بست.
خیلی با هم رفیق بودیم. با هم به گریه افتادیم.
بعد از بستن زخمهام کمی با من نشست و بعد به نبرد ادامه داد که بعدها فهمیدم بعد از جدا شدن از من مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد.
شهید احمد مقدسی بچه خیابان پیروزی تهران بود و تنها پسر خانواده
کوچه شون همه به نام خودش شده.
تنها دوستی که از سرنوشتش خبر دارم شهید احمد مقدسیه.
از سعید خبری ندارم.
حتی فامیلی شم نمیدونم
ما فقط در جبهه و سنگر با هم دوست بودیم.
دوباره اشکمو جاری کردی.
ممنونم به این بحث سر زدی.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.