دوست عزیز این یک رمان تارخی و عاشقانه است .قسمتی از متن رو زیر برات می گذارم
با نشیدن نام ساهین ترسیدم و وحشت زده گفتم : لعنتی با ساهین چکار کردی ؟ گفت : پس فکر می کنی فرانسیسکو و ایاس کجا هستند. آنها وارد قلعه شدند و به دنبال ساهین هستند تا او را به قتل برسانند ها ها ها . من دیدم که فرصت زیادی ندارم . جان ساهین در خطر است . از طرفی نمی توانستم روح آبی را رها کن چون ممکن بود دوباره حمله کند . با خود گفتم : اگر روح آبی را رها کنم مردم دوباره باید کشته شوند ولی اگر ساهین را رها کنم فقط من و همسرم عذاب می کشیم . پس تصمیم گرفتم احساسات را کنار بگذارم . در فکر با خدای خود زمزمه کردم وگفتم : خدایا کمکم کن . شمشیرم را کشیدم و روح آبی گفت : پس می خواهی ساهین را از دست بدی . باشد شروع کن . با یاد خدا قوت گرفتم و به سمت روح آبی رفتم قلطی روی زمین زدم و او هم قلطی روی زمین زد . همزمان بلند شدیم و شمشیر کشیدیم ولی من با دست دیگرم دارتی بیرون آوردم . شمشیرها به هم خوردند ولی هنوز پایم به زمین نرسیده به سمت روح آبی چرخیدم و دارت را پرتاب کردم . تا پایش به زمین رسید برگشت ولی دارت به ماسک آبی صورتش خورد و ماسک کنار رفت . ساخته شده با کتابچه
این هم نسخه کاملش
http://www.hamketab.ir/download-43885/emperor_of_the_fire_5.zip