آدمیزاده را چه به فخرفروشی ؟! آغازش نطفه است وپایانش مردار !
نه می تواند به خودش روزی برساند ونه می تواند از مرگش جلوگیری کند !
نهج البلاغة ، حکمت 454
در ذیقار اردو زده بودیم . منتظر بودیم نیروها جمع شوند تا جنگ مان را با اصحاب جمل شروع کنیم . صبح با علی کار داشتم . وارد خیمه اش شدم . نشته بود وپارگی کفش هایش را می دوخت سلام کردم . جواب داد .گفت : ابن عباس ، این کفش چقدر می ارزد ؟
چه می گفتم ؟ یک جفت نعلین پینه خورده !
گفتم :هیچ
گفت :
همین نعلین برای من ، ارزشمندتر از حکومت کردن بر شماست ؛ مگر اینکه حقی را پرپا کنم یا باطلی را ازبین ببرم.
منبع:پرواز به سوی او