اول، یک شعر 10 سطری بودیا همین قدرها؛ کوتاه بود. احتمالاً یکی از پرنسخه ترین شعرهای «روزگار نیما به این طرف» است. منظورم البته نسخه های چاپی ست. «شعری برای جنگ» امینپور، رفته رفته رشد کرد و تبدیل شد به بهترین شعرش و بهترین شعر جنگ تا حالا.
خودش آن قدرها خوشایندش نبود این حرفها اما مثل تمام مواقعی که جدل نمیکرد، قناعت میکرد به حیرتی انگاراز بدو تولد با او مانده، با این کلام که: «نه بابا!»
این بهترین شعر جنگ البته بهترین نسخهاش در دسترس همگان نیست یعنی آن نسخهای که در هفته جنگسال 63 و در روزنامه کیهان به چاپ رسید. در منتخبها، همانی که در «تنفس صبح» چاپ شد، آمده. موقعی که پرینت آخر گزینه کارش توسط ناشر ارسال شد به سروش نوجوان، آنجا بودم. نگاهی انداختم دیدم که از آن نسخه شهریور 63 خبری نیست. گفتم: «بهترین نسخه همان بود.» گفت: «بود. حالا نیست. بعضی وقتها آدم باید کوتاه بیاید تا نگویند ازمواضعش کوتاه آمده!» گفتم: «از آن موقع خیلی گذشته.» خندید. همیشه میخند ید. ادامهاش ندادم. شعر خودش بود.
میخواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمیشود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلمها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
- با واژه فشنگ-
شروع این شعر،با سرگردانی و حیرانی همراه است که بخشی از ذات شعر است. وقتی راوی درباره رویدادهای پس از موشک باران شهرش حرف میزند، دلیل این حیرانی را درک میکنیم. راوی، منگ است انگار موج انفجار، درکاش را نسبت به جهان پیرامونی، دچار «لرزش»کرده بنابراین گاهی که به شعار میگراید، بیش از آن که مخاطب دچار شعارگریزی شود،آن را بخشی از عصبیت راوی میانگارد و حاصل همان لرزش.
از طرف دیگر، این تغییر در چشمانداز، برخی از وقوفهای راوی را دچار اختلال نکرده مثلاً میداند که لفظ «موشک» ناخوشایند است [لااقل تا موقعی که این شعر گفته نشده بود و «موشک» به رویکردی شاعرانه بدل نشده بود، ناخوشایند بود!] و از زیبایی کلام میکاهد.
میخواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهرخودم- دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کاربرد
اما
موشک
زیبایی کلا م مرا میکاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانههای شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانههای خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خونآلود
باید که شعرخاکی و خونین گفت
باید که شعرخشم بگویم
شعر فصیح فریاد
- هر چند ناتمام-
این «ورودیه»گرچه خیلی خوب شکل میگیرد اما اوج شعر آنجاست که شاهد صحنههای پس از موشک بارانیم ؛صحنههایی که تأثیرگذارتر و عینیتر از صحنههای داستانی همان موقع، در ذهن مینشینند و ماندگار میشوند.
راستی یادم رفت بگویم امینپور آن اوایل، اوایل دهه 60، قصه هم مینوشت. یکی از آنها در جنگ سوره چاپ شد اما ادامه نداد. منظورم این است که از اولش دغدغه روایت داشت و این دغدغه را نه فقط در «شعری برای جنگ» که در رباعیاتش هم شاهدیم.
موسیقی شهر بانگ «رودارود» است
خنیاگری آتش و رقص دود است
بر خاک خرابهها بخوان قصه جنگ
از چشم عروسکی که خونآلود است
در غزلهایش هم شاهدیم:
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنجم را حساب کنید
محیط تنگ دل مرا شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید...
به گمانم رازماندگاری «شعری برای جنگ» همین روایت شفاف و عینی است. صحنه، خوب توصیف میشود وچون روایت به قدر کافی تأثیرگذار هست، همیشه جلوی چشم مخاطب باقی میماند. درواقع، شعر بدل به سند میشود. گواهی زمانه میشود. میشود با آن تاریخ نوشت ومخاطب میتوان با آن، تاریخ شفاهی خودش را بنویسد انگار که جنگ را دیده باشد، حاضربوده باشد در صحنه.
اینجا
گاهی سر بریده مردی را
تنها
باید زبام دوربیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ وناخن خود میکنیم
در زیر خاک گلشده میبینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هرصبح
خاکستر عزیزکسی را
همراه میبرد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
امینپور دراین شعر موزون نیمایی، بیشترین سعی را به خرج میدهد که به «عادت کلام» و «شیوهسخن گفتن معمول» نزدیک شود؛ چیزی که کما بیش با رعایت وزن عروضی دشوار مینماید وبرخی اوقات، به تصنع نیز در برخی آثار- حتی در برخی شعرهای نیمایی خود او- منجر میشود اما این شعر دچار این بلیه نیست. به نظر، زادگاه و خاستگاه ذهنیاش که با دیده ها و تجربه شدهها آغشته است، هر نوع تصنع و تکلف را از آن دور کرده. از سویی دیگر،این شعر چندان شگرد مند هم نیست یعنی بی آن که درگیر شگردهای شاعرانه باشد، در میانه «واقعنما» یی،عین «تخیل» هم هست. این شگرد که با «واقعیت»، «کلام متخیل» شکل گیرد، محتملاً تنها شگرد مشخص این متن است.
٭
امینپور پس از مرگ نامنتظرهاش، پاسخ خود را از مخاطبان «شعری برای جنگ»اش گرفت: یک سوگواری عمومی. خب، این طورهاست که شاعری به حافظه عمومی یک ملت هجرت میکند. البته،احتمالاً اگر خودش اینجا بود و این حرف را از من میشنید، با همان حیرت که ازکودکی با او همراه بوده، میگفت: «نه بابا!»
منبع: شبکه ایران و عکس ها از تابناک(عکس ها مربوط به حضورقیصر امین پور در جبهه هاست)