من می دانم...که بنده خدایی که اسمش
جلال آل احمد بود در کارهای ادبی اش به چند چیز توجه می نمود .یکی آنکه به وصف
اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران در ان زمان می پرداخت و دیگری اینکه به وظیفه ی خطیر
اربابان قلم تاکید داشت.و این نکته به عنوان علم آموز بادقت (تو کتاب ادبیات سومه)
برای من بسیار جالب می نمود کسی که خودش ارباب قلم بوده است خود برای خود وظیفه ای
قائل شده و راجب آن صحبت نموده است و خود را محدود کرده است.
از آن روز بود که به اوضاع
درونم تلنگری خورد و گفتم آقای مانی
خان!اون مرد مومن در ان زمان با آن فضای خفقان و خفه بندی سیاسی که در جامعه وجود
داشته به این موضوع پی برده و خود را مسئول جامعه ی خویش پنداشته و حال اکنون تو
انسان امروزی با این آزادی سیاسی و آزادی اندیشه و آزادی قلم و ازادی...چرا کت بسته نشسته ای و به هر چیز مثل
یک شی گنگ می نگری! و این آغاز راه بود!
این بود که وارد عرصه شدیم و گفتیم
تاثیری بگذازیم.اول از همه بدون توجه به اینکه درسته که آزادی های ما وسیعه ولی یه
خورده وقتی به دیگران می کشه(در حیطه ی اجرا!) خیلی تنگه خودکاری را در دست گرفتم
و شروع به فکریدن و بارش فکری کردم !پس خودکارم خود کار خود را انجام داد(البته
بعدا فهمیدم که ممکن بوده علاوه بر کار خودش کار ما رو هم ساخته باشه!).و تصمیم
گرفتم که نظر مخاطب رو بیابم و عکس العمل ها خیلی افتضاح بود :مرد مومن تو نباید
از این آزادی قلم سو استفاده کنی و از این آزادی فلم استفاده ی سو کنی(فرق دارن
دقت کن!)چون بعدا ممکن است ....ت را بکشند(ناخن!).این بود که بنده که فردی بسیار
دماغو و سطحی نگر بودم به قانون نانوشته ی جامعه مراجعه کردم و در یکدم به مشکل
اساسیم پی بردم.
مشکل اساسیم در اشتباه در فهم کلمه بوده است .آقای
محترم!آقای عزیز!آزادی قلم یعنی آزادی که به وسیله ی قلم رقم بخوره نه خودکار که
من استفاده کردم(خیلی مسخره است ولی برای بعضی ها بعضی ها به نظر دلیل عاقلانه ای
از قانون گریزی بود!)پس خودکارم را به گوشه ای پرت کردم و یک قلم(مداد )خریدم این بار تصمیم گرفتم
بیشتر در پیرامونم دقت کنم و ورای هر کلمه ای رو ببینم.پس دوباره ابر های پر بار
بالای کله ام باریدند واین دفعه شدت بارش خیلی هم بیشتر بود...این دفعه مدادم خودش
همین طوری می داد(کلمه و جمله).......این دفعه تصمیم گرفتم از مخاطبان خاص تری
استفاده کنم .اما آن ها هم خاص تر صحبت
کردند و رک و پوست سلاخی کرده گفتند که(مانی اگر این طور بنگاری مطمئن باش که دیگر
نمی مانی!)
این جا بود که یکباره به ذهنم خطورید
که شاید خیلی باید برم تو عمق و کله ام رو کاملا کردم تو قانون نانوشته(البته بعدا
فهمیدم که این طور نیست و این قانون رو یه شخص خاصی(نه شامل ما)نوشته!).هر چی
بیشتر می رفتمت توش کمتر می فهمیدم ...به هر حال کم کم داشتم سنگینی این مسئولیت
خطیر رو حس می کردم که البته این مسئولیت خطیر بسیار هم خطری بود!.به هر حال من
یکی دو بار هم الکی پلکی و بدون هیچ انگولکی مورد اعتراض چند نفر واقع شده بودم که
حتی ممکن بود به جاهای خطرناکی هم بکشه!
به هر حال من طی این سلسله مسایل
کاملا به مفهوم آزادی پی بردم (البته نسبتا! چون شب دراز است و قلندر پیدا).اگر
خواستین مفهومش رو بفهمید به نظر من بهتره از یک کار کشته(موهومه یعنی هم کسی که
در این کار کشته شده و هم کسی که یکی رو
در این راه کشته!)بپرسین.و مهم تر
از همه فهمیدم که این ترکیب ارباب قلم کلا قاطی داره و اشتباهه یعنی مممکنه
اشتباها به جای اینکه قلم بنده ی تو بشه و تو اربابش تو بنده ی قلم بشی و قلم(مجازا)ارباب
تو و سرت رو شیره بماله....در نهایت روزگاز ما خیلی با روزگار جلال آل احمد فرق
داره...یادش بخیر و روحش شاد!!!!!
M.S((ام.اس