همه
وقتی دلشان میگیرد جایی برای رفتن پیدا میكنند تا سنگینی دلشان را در
آنجا خالی كنند، اما ما خبرنگارها وقتی دلمان میگیرد كمتر كسی حق را به
ما میدهد كه غر بزنیم و از بیحوصلگیهایمان بگوییم؛ برای همین
درتنهاییها و دلتنگیها خودت میمانی و خودت. وقتی یك خبرنگار دلش
میگیرد شاید اگر بنویسد عقده درونش باز شود، ولی بعضی وقتها قلم برای
نوشتن پیش نمیرود؛ البته گزینههای زیادی برای انتخاب هست، اما شاید رفتن
به سرای سالمندان جایی در نزدیكی خانه كه هر روز از مقابلش عبور میكنی و
دوست داری بدانی آنجا چه خبر است، مرهمی برای دلتنگیات باشد. پس در یك
روز میانه بهار به خانه سالمندان توحید میروم تا شاید با دیدن آنانی كه
حالا عمرشان آفتاب لب بام است كمی تسكین بگیرم.
پسر
جوان كه لباسی سرتاپا سبزرنگ پوشیده است با خوشرویی چند قدم جلوتر میآید
و میگوید: «در اول، زنگ پایین.» با عجله به آن سمت میروم. در آهنی كوچك
با شیشههای آیینهای كه نمیگذارد چشم درون ساختمان را ببیند، همان جایی
است كه مرد جوان با انگشت نشان میدهد. زنگ دفتر را فشار میدهم و پس از
مكثی كوتاه در به رویم باز میشود و فضایی كوچك و خفه خودش را نشان
میدهد. 2 مرد باری سنگین را به دوش گرفتهاند و به زحمت كفشهایشان را كه
از پا درآوردهاند، میپوشند. «بفرمایید...» سر را بلند میكنم و زنی جوان
كه اونیفرم سرمهای رنگ پوشیده است، این را میپرسد. میگویم برای ملاقات
آمدهام و او میپرسد «با چه كسی.» مدتی است شنیدهام دكتر طریان، مادر
نجوم ایران در این خانه است و حالا فرصتی مناسب دست داده تا او را ببینم.
میگویم با دكتر طریان و او هم به سمت اتاقی كوچك (دفتر) راهنماییام
میكند. اینجا 2 مرد نزدیك هم نشستهاند، یكی پشت میزی كوچك و دیگری روی
یكی از صندلیها. مرد بلند قامت و میانسال از اسم و مشخصاتم میپرسد و این
كه چقدر درس خواندهام. برخوردش كمی عجیب است؛ رفتاری تند همراه با شك و
سوالهایی كه پرسیدنشان خالی از منطق است. اسمم را میگویم و این كه
آمدهام مادر نجوم ایران را ببینم و از روزگارش بپرسم، اما او باز هم با
تردید وراندازم میكند و میگوید« دكتر مریض است و حوصله حرف زدن ندارد.»
او این جمله را با قاطعیت تمام میگوید و پزشك معالج سالمندان هم این را
تایید میكند. دوباره اصرار میكنم «فقط چند دقیقه، اذیتشان نمیكنم.»
رئیس آسایشگاه بالاخره راضی میشود اما زن سرمهایپوش و پزشك دنبالم
میآیند. حضورشان خیلی آزاردهنده است و فضای دمكرده خانه را بر سرم
میكوبد. زن دستش را به طرف پلهها میگیرد و علامت میدهد كه باید بالا
رفت. راه میافتیم.دو ردیف پله را خیلی زود طی میكنیم و به دری آهنی
میرسیم.
اینجا طبقه دوم ساختمان است كه نورش از طبقه پایین
بهتر است. داخل میشویم. به محض ورود بوی تعفنی شدید به صورتمان میخورد و
تنفسمان را مشكل میكند. دست را جلوی بینی میگیرم و به راه میافتم.
اینجا یك هال نسبتا كوچك با چند اتاق است كه تراكم جمعیت در آن واقعا
آزاردهنده است. در جای جای این مكان دلگیر تختهای فلزیای چیده شده است
كه به خاطر تراكم چیدمان، فضای خالی كمی میان هر كدام است ساكنان خیره به
ما نگاه میكنند و مثل مسخشدهها چشم را به اطراف میچرخانند. پرستار
نمیگذارد زیاد اینجا بمانم و به اطراف بهتر نگاه كنم. او پیشاپیش حركت
میكند و با پایین رفتن از چند پله به فضای كوچك دیگری میرود كه چند اتاق
دور آن است. به محض نزدیك شدن به اتاق سمت راست دكتر طریان را میشناسم.
بانوی نجوم ایران كه این روزها در آستانه 90 سالگی روزگار میگذراند. با
دكتر طریان سلام و احوالپرسی میكنم و او با خوشحالی پاسخم را میدهد. او
آنقدر سرحال به نظر میرسد كه معلوم است دانستههای او حتی در دهه نهم
زندگیاش او را یك سر و گردن از همقطارانش جلو انداخته است؛ اما پیرزن
هماتاقی او در میان سلام و علیك ما با نالههای ممتدش پرستار را صدا
میزند. صحنه دردآوری است. پشت سرهم فریاد میزند و دكتر طریان مثل این كه
به چنین صحنههایی عادت داشته باشد لبخندی به لب میآورد و سری تكان
میدهد. صحبت با مادر نجوم ایران خیلی دلنشین است. او از آن پیرزنهای
خوشاخلاق و خوشصحبتی است كه آدم از همنشینی با او خسته نمیشود، هرچند
نگاههای تند و تیز پرستاران میان من و او، فضای سنگینی را تحمیل میكند.
دكتر آلینوش طریان خیلی هم سرزنده است. او عكسی
تمام قد از وقتی خیلی جوان بوده و در پاریس درس میخوانده است را در قابی
چوبی و ساده قرار داده و روی میز كنار دستش گذاشته است. او در این تصویر
بیش از 30 سال ندارد و طراوت صورتش با چروكهایی كه امروز همنشین دائمی
چهرهاش شدهاند، قابل مقایسه نیست.
این بانوی سالمند دیوار كنار دستش را نیز مملو از
قابهایی كرده است كه دیپلمهای افتخار او را دربرگرفتهاند و هر از گاهی
نگاهی به آنها میاندازد. از او درباره نام خانوادگیاش میپرسم و او با
تیزبینی خاصی برایم توضیح میدهد كه وقتی مادربزرگش برای گرفتن شناسنامه
رفته، نام خانوادگیشان را دریان گفته است و مامور ثبت احوال به اشتباه
طریان نوشته است. او خاطراتش را خیلی خوب به یاد میآورد و میگوید: فقط
برای استراحت به این آسایشگاه آمده است و بیماریای ندارد.
یكی از پرستارها نمیگذارد حرفم را با دكتر ادامه
دهم. او میگوید خانم طریان حوصله حرف زدن ندارد، ولی مادر پیر نجوم ایران
میخندد و میگوید اگر سوالی دارم بپرسم.
حضور دائمی پرستارها بر بالین او واقعا آزاردهنده
است. گویی آنها مواظبند كه كسی زیاد به حریم خصوصی دكتر طریان نزدیك نشود.
بانوی سالمند دوست دارد كه حرف بزند. او با خنده از من میپرسد كه آیا
پوشیدن چادر باعث نمیشود یكی از دستهایم از كار بیفتد و من با خنده پاسخ
میدهم كه به آن عادت كردهام و آن را دوست دارم. او نیز سرش را تكان
میدهد و تایید میكند كه اگر كسی به كاری عادت كرد، دیگر نمیتواند تركش
كند.هماتاقی دكتر طریان دوباره شروع به سرفه كردن میكند. پرستار و دكتر
خودشان را بسرعت بالای سرش میرسانند. دكتر میگوید چیز مهمی نیست و چند
دستور به پرستار میدهد. زن سرمهایپوش هم دوباره میآید و اجازه ادامه
صحبت با دكتر طریان را به من نمیدهد.
ولی من با اصرار در اتاق میمانم. او این بار پزشك
را با خود همراه كرده است تا با جدیت مرا از اتاق بیرون كند. پزشك مردی
جوان و قدكوتاه است كه با حركات دستش مرا مجبور به دور شدن از تخت دكتر
طریان میكند. پزشك میگوید باید برای ادامه حرف زدن با او از رئیس
آسایشگاه اجازه بگیرم، چون خانم طریان آلزایمر دارد و از بیماری ریوی رنج
میبرد.
حرفهای او كمی عجیب است؛ چون دكتر طریان از سلامت
كاملش میگوید و این كه همه چیز را بخوبی به یاد میآورد. او پس از گذشت
90 سال از عمرش هنوز به زبانهای فارسی، ارمنی و فرانسه تسلط دارد و
زبانهای تركی و انگلیسی را خوب میفهمد. وقتی اینها را به پزشك میگویم،
او گفتههایم را رد و اصرار میكند كه دكتر طریان پیرزنی آلزایمری است.
او اینها را كه میگوید با هم از پلهها پایین
میآییم و به دفتر رئیس میرسیم. او مردی میانسال است؛ هرچند سعی دارد خلق
و خوی تندش را زیر واژههای محترمانهاش مخفی كند. وقتی از او اجازه ادامه
صحبت با دكتر طریان را میگیرم، قاطعانه میگوید چنین اجازهای ندارم و
همان چند دقیقهای كه او را دیدهام، به من لطف شده است. صحبتهای او خیلی
ناامیدكننده است و تاییدیههای پزشك نیز مزید بر علت میشود.
كادر مدیریت آسایشگاه مصرند كه دكتر طریان فراموشی
شدید دارد و حرفهای بیاساس میزند؛ البته باور كردن این گفتهها كمی
دشوار است؛ چون بانوی نجوم ایران همانی كه در روزگار جوانیاش، نخستین
تلسكوپ خورشیدی را ساخته و اولین رصدخانه فیزیك را بنا كرده است، هنوز
خیلی خوب حرف میزند و خاطراتش را به یاد میآورد و از همه مهمتر دوست
دارد با من حرف بزند؛ ولی بحث كردن با رئیس آسایشگاه فایدهای ندارد.
او میگوید وكیل دكتر طریان از او خواسته است تا
به كسی اجازه حرف زدن با او را ندهند؛ اما این كه یك وكیل حق بستن راههای
ارتباطی موكلش را دارد یا نه، پرسشی است كه این مرد از پاسخ به آن طفره
میرود. من روی یكی از صندلیها مینشینم تا مگر اصرارهای مداوم، رئیس را
از موضعش پایین بیاورد؛ اما او بیتوجه مشغول انجام كارهای خودش میشود.
زنگ آسایشگاه پشت سر هم به صدا در میآید و بستگان سالمندان برای ملاقات
به طبقات میروند. بیشتر ملاقاتكنندهها زنانی هستند كه به نظر میرسد،
مادر و پدر خود را به این آسایشگاه آوردهاند و حالا راضیاند از اینكه
سالمند خود را به دست كسانی سپردهاند كه گمان میكنند بهترین خدمات را
ارائه میكنند.
زنی میانسال هم كه خودش حال و روز خوبی ندارد به
دفتر رئیس میآید و با تحویل 600 هزار تومان به زن سرمهایپوش از تاخیرش
در پرداخت هزینههای مادرش عذرخواهی میكند.
اما رئیس و پزشك حواسشان به من است و از زیر چشم
حركاتم را میپایند. پزشك جوان از اتاق بیرون میرود و رئیس آسایشگاه شروع
به قدمزدن در اتاق خفهاش میكند. او كه سعی در متقاعد كردن من برای خروج
دارد، ناگهان فریادی بلند میكشد و با فحاشی مرا بیرون میراند. حالا زن
سرمهایپوش هم مدافع او شده است و با حركات دست مرا به خارج از اتاق
هدایت میكند. ولی او حق ندارد ملاقاتكنندهای را بیرون بیندازند. برای
همین ایستادگی میكنم و مقابل فحاشیهایش میایستم. او مرا تهدید به كتك
زدن میكند و با دستهایش دهانم را نشانه میرود.
هنوز ساختمان بوی تعفن میدهد و راهروی كوچك
دلگیرش نور ندارد. آنها مرا به راهرو هل میدهند و قصد ترساندم را دارند،
ولی من همچنان اصرار به دیدار دارم. ملاقاتكنندهها جلوی رئیس آسایشگاه
را میگیرند و او را به داخل اتاق میبرند، ولی زن سرمهایپوش همچنان
برای بیرون راندن من تلاش دارد. مقابل او میایستم. او گوشش بدهكار
حرفهای من نیست و با فضول خواندنم در بدون زبانهای را با افاف باز
میكند و غضبناك مرا به كوچه میاندازد. قبلا یكی از همكارانم برایم گفته
بود كه سال گذشته با مسوولان سرای سالمندان توحید تماس گرفته و آنها
گفتهاند اجازه ملاقات با دكتر طریان را ندارد و وكیل وی نیز با لحن بسیار
تند مانع این دیدار شده بود ، اما باور كردنش سخت بود. حالا من ماندهام و
روزی بد و عدهای هموطن كه نگذاشتهاند با پیرزنی تنها گفتگو كنم تا بدانم
آیا او هنوز از فرمولهای پیچیده فیزیك سر در میآورد و اینكه وقتی از
لای پنجره نیمهباز اتاقش به آسمان مینگرد. راجع به این پهنه آبی چه فكر
میكند.
زندگینامه علمی دكتر آلینوش طریان
«آلینوش طریان» كه سال 1299 در خانوادهای ارمنی
به دنیا آمد، پس از طی تحصیلات مقدماتی به دانشگاه تهران رفت و در خرداد
سال 1326 با درجه لیسانس فیزیك ازدانشكده علوم دانشگاه تهران فارغالتحصیل
شد.
وی درمهرماه همان سال بهعنوان كارمند آزمایشگاه
فیزیك دانشكده علوم استخدام و یك سال بعد به عنوان متصدی عملیات
آزمایشگاهی در دانشكده علوم منصوب شد. طریان مدتی بعد با هزینه شخصی به
بخش فیزیك اتمسفر دانشگاه پاریس رفت و دانشنامه دكتری دولتیاش را از
دانشگاه علوم پاریس در سال 1956 میلادی (1335 خورشیدی) دریافت كرد. طریان
بهرغم امكان تدریس در دانشگاه سوربن به ایران بازگشت و با رتبه دانشیاری
در رشته ترمودینامیك در گروه فیزیك مشغول به كار شد.
در سال 1338 دولت فدرال آلمان غربی بورس مطالعه
رصدخانه فیزیك خورشیدی را در اختیار دانشگاه تهران قرار داد كه وی برای
این بورس انتخاب شد و از فروردین سال 1340 به مدت 4 ماه به آلمان رفت و پس
از انجام مطالعات به ایران بازگشت.
دكتر طریان 3 سال بعد درتاریخ 9 خرداد 1343 به
مقام استادی ارتقا پیدا كرد و اولین فیزیكدان زنی شد كه در ایران به مقام
استادی رسیده است.
وی در آبان ماه سال 45 به عضویت كمیته ژئوفیزیك
دانشگاه تهران درآمد و در سال 48 به ریاست گروه تحقیقات فیزیك خورشیدی
موسسه ژئوفیزیك دانشگاه تهران منصوب شد و در رصدخانه فیزیك خورشیدی كه خود
وی در بنیانگذاری آن نقش عمدهای داشت، فعالیت خود را آغازكرد. او 29 آبان
سال 45 13به عنوان عضو كمیته ژئو فیزیك دانشگاه تهران انتخاب شد و در سال
48 رسما به عنوان ریاست گروه تحقیقات فیزیك خورشیدی موسسه ژئوفیزیك
دانشگاه تهران منصوب شد و در رصدخانه فیزیك خورشیدی كه خود وی در
بنیانگذاری آن نقش عمدهای داشت، فعالیت خود را آغازكرد.
دكتر طریان در سال 1358 تقاضای بازنشستگی داد و به
افتخار بازنشستگی نائل شد. اما علاقه او به علم و دانش سبب شده تا
وصیتنامهای تنظیم كند و منزل مسكونی خود را پس از مرگ به ارامنه جلفا و
دانشجویانی كه محل اسكان مناسبی ندارند، ببخشد. او در سالهای جوانی به
مردی علاقهمند بوده است، اما مرگ او سبب شد تا دكتر طریان تصمیم بگیرد
برای همیشه مجرد باقی بماند و امروز پس از گذشت سالیان دراز از آن روزها،
زندگی بدون وارث را در كنج آسایشگاهی در قلب پایتخت تجربه كند.