خزان و خزان
فصل دلتنگی، پاییز
کی می رسی از راه؟
تنهایم، دلتنگم، آرزوی دیدنت دارم
من،
همان دوستدار مناظر سردت،
آسمان صاف و گاه سیاهت،
باد های وزنده و باران های بارنده ات،
منتظرت هستم
پاییز
ای هم احساس دلهای تنگ شده
همدرد قلب های خزان دیده
به روز عشاق مجنون دچار شده
دوستت دارم
و بیا که دیگر طاقت ندارم
دلم پر است و تنها با گریه آرام می شود
نگاه به چشم های درشتم نکن
پف دارند و زیرشان باد است
مشک اشکم خشک است
جای من تو ببار
روی صورتم
روی عینکم
چشم هایم قطره ی بارنِ پشت شیشه را
اشک می انگارند
بس که خسته اند
دیدگانم خواب دارند
2066
پیوست شعر :
دلم می خواد قتی پاییز اومد لباسهای قشنگمو بپوشم. تیپ بزنمو غمبار برم تو خیابون قدم بزنم
سرمو بگیرم بالاو به هیچکی نگاه نکنم.
باد بخوره تو صورتمو مردم بهم نگاه کنن.
به نام خدا
سلام
:(
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وی
لبس می بوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی
بده جام می و از جم مکن یاد
که می داند که جم کی بود و کی کی
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
گل از خلوت به باغ اورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
نجوید جان از ان قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی
زبانت در کش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی