تمام سربازان از جلو نظام قصه پرداز شورشیان دوباره اومد یه قصه دیگه بگه اول بزارید با یه شعری که تازه ساختمش شروع کنم داستان امروزو.
با سلام
قصه گو قصه بگو از لب پسته بگو
از دل خسته دلان از لب بسته بگو
از گذشته تا کنون شه شوریده بگو
بگو از درد و بلا ره دزدانه بگو
در پس و بیش گناه به لب تعنه بگو
غم مخور از دیدنش قصه و قصه بگو
این شعر از خودم بود!!!!>>>؟؟؟؟؟<<<<؟؟؟!
آنلاکر:الان تو این تونل تونل چی کار کنیم تونل تو تونل شد.
سورنا:من مطمئنم یک ایرادی شده در نقشه خوندن!!!!!
آنلاکر:نقشه رو کی میخوند؟؟؟؟؟
حسین:من!من!من!چ
آنلاکر:وای بدبخت شدیم تمام راه رو باید برگردیم!!!!آخه فرمانده تو که سواد نداری چرا نقشه رو گرفتی؟تازه نقشه هم برعکس گرفتی!!!!!
ولی تا اینجا باید استفاده ای از این دزدا ببریم.
حسین:چطوری؟؟؟؟؟؟
آنلاکر:نمیدونم یه جوری!!!!!!
سورنا:من میگم اول بریم باهاشون بانک و جواهر فروشی رو بزنیم بعدش به کمکشون بریم برای آزادی دوستانمون.
حسین:فکر عالی هست.
آنلاکر:پس بریم تا دیر نشده.
همه به پیش دزدان رفتند وبه آنان این قضیه را فهماندند و رییس دزدان نیز موافقت کرد.شورشیان مامور خالی کردن جواهر فروشی و دزدان مامور خالی کردن بانک شدند.
حسین:برید کل جواهر فروشی رو خالی کنید بیارید.
سورنا و آنلاکر رفتند و هر چیزی که در جواهر فروشی بود را بیرون آوردند.
حسین:من که نگفتم همه چیز و منظورم این بود که برید جواهراشو خالی کنید حالا چرا نگهبانشو آوردید؟؟؟؟؟؟
آنلاکر:قربان گفتی همه چیز و بیار آوردیم این نگهبان خیلی حرف میزد دهنشو بستیم چیکارش کنیم؟
حسین:ببرینش تو زندان خودمون تا یک زندانی هم حداقل شده داشته باشیم.
بعد از تمام کارها به سمت تونل رفتند و مشغول به کندن زمین شدند تا به زیر اتاق مدیریتی پادگان شدند.
نیکادل:یه صدایی میاد از کجا میاد؟
درم گنجینه:از قدیم گفتند یه مطلب و میخوای بگی باید یواش بگی چون دیوار گوش داره یه دونه هم موش داره!!!!!!!
نیکادل:ما باید فردا صبح 22 بهمن همه زندانیانو در ملع عام دار بزنیم.
درم گنجینه:موافقم موافقم!!!!!
شورشی ها که در زیر اتاق متوجه شدند سریعا به زیر زندان ها رفتند و همه زندانیان را خارج کردند و نگهبانانی که از ماجرا با خبر شدند را بیهوش کردند و به درون زندان ها انداختند یکی از فرماندهان به نام فال نیک با خبر می شود و به میدان می آید تا شورشیان را نابود سازد که درگیری بین فال نیک و آنلاکر در میگیرد.
فال نیک اصلحه خود را در می آورد ولی حسین طهوری با پرتاب چاغو اصلحه را از دست فال نیک می اندازد.
آنلاکر:شمشیرتو بکش که میخوام با این چاغو میوه پوس کنی پوستتو از جا بکنم.
فال نیک:عمرا عمران !!!
آنلاکر:یوهو هی!!!!
فال نیک:واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییی مامانییییییییییییییییییییییییییی دراکولاااااااااااااااااااااااااااااااااا
آنلاکر:صبر کن بینم میخوام پوستتو از جا بکنم.
سورنا:آنلاکر بدو بیا بریم دیر میشه ها........
این داستان ادامه دارد.......
(حسین جان دیگه از اینجا به بعد خودت تعریف کن چون من تو این قسمت زندانی میشم و تو باید ادامه داستان رو بگی.)