• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 9121)
دوشنبه 14/11/1392 - 13:35 -0 تشکر 683439
حکیم ابو نصر علی بن احمد اسدی طوسی


حکیم ابو نصر علی بن احمد اسدی طوسی از شعرای برجسته سبک خراسانی در قرن پنجم هجری و از حماسه سرایان مشهور ایران است . تواد وی در اواخز قرن چهارم هجری و حدود 379 - 390 هجری -  جوانی او همزمان با بر افتادن غزنویان و روی کار امدن سلاجقه بود . اوضاع آشفته ای که به خاطر این تحولات به وجود آمده بود موجب عزیمت اسدی به محیطی آرام و بی سرو صدا شد . در آذربایجان جایی که اسدی اقامت کرده بود دولت های کوچک حکمرانی میکردند که مشوق شعر و ادب پارسی و حامی شاعران و ادیبان بودند . وی در این سرزمین با حکران ذیل معاصر بود

دوشنبه 14/11/1392 - 13:51 - 0 تشکر 683452

در مردانگی گرشاسب گوید از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


ز کردار گرشاسب اندر جهان


یکی نامه بُد یادگار از مهان


پر از دانش و پند آموزگار


هم از راز چرخ و هم از روزگار


ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم


ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم


ز نخجیر و گردنفرازی و رزم


ز مهر دل وکین و شادی و بزم


که چون خوانی از هر دری اندکی


بسی دانش افزاید از هر یکی


ز رستم سخن چند خواهی شنود


گمانی که چون او به مردی نبود


اگر رزم گرشاسب یاد آوری


همه رزم رستم به باد آوری


همان بود رستم که دیو نژند


ببردش به ابر و به دریا فکند


سُته شد ز هومان به گرز گران


زدش دشتبانی به مازندران


زبون کردش اسپندیار دلیر


به کشتیش آورد سهراب زیر


سپهدار گرشاسب تا زنده بود


نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود


به هند و به روم و به چین از نبرد


بکرد آنچه دستان و رستم نکرد


نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها


نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها


به جنگ ار سوار ار پیاده بدی


جهان از یلان دشت ساده بدی


سپردی به هنگام که مال میل()


فکندی به کشتی و کوپال پیل


به شهنامه فردوسی نغزگوی


که از پیش گویندگان برد گوی


بسی یاد رزم یلان کرده بود


ازین داستان یاد ناورده بود


نهالی بُد این رُسته هم زان درخت


شده خشک و بی بار و پژمرده سخت


من اکنون ز طبعم بهار آورم


مراین شاخ نو را به بار آورم


به باد هنر گل کفانم بر اوی


ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی


برش میوۀ دانش آرم برون


کنم آفرین شهنشه فزون


بسازم یکی بوستان چون بهشت


که خندد ز خوشی چو اردیبهشت


گلش سربه سر درّ گویا بود


درخت و گیا مشک بویا بود


بتستانی آرایم از خوش سخن


که هرگز نگارش نگردد کهن


بتش از خردزاده و جان پاک


ز دانش سرشته نه از آب و خاک


ببافم یکی دیبۀ شاهوار


ز معنیش رنگ و ز دانش نگار


ز جان آورم تار و پودش فراز


کنم خسروی را برو بر طراز


مرا جز سخن ساختن کار نیست


سخن هست لیکن خریدار نیست


ز رادان همی شاه ماندست و بس


خریدار از او بهترم نیست کس


که همواره من بنده را شاد داشت


سرم را زهم پیشگان بر فراشت


دبیر وی آورد زی من پیام


گزین دهخدا لولوی نیکنام


که گوید همی شاه فرهنگ جوی


به نام من این نامه را بازگوی


اگر زانکه فردوسی این را نگفت


تو با گفتۀ خویش گردانش جفت


دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس


چنان شد نگویی تو باشد فسوس


کنون گر سپهرم نسازد کمین


بگویم به فرمان شاهِ زمین


کز او نام را خوب کاری بود


ز من در جهان یادگاری بود


ز بهتر سخن نیست پاینده تر


وز او خوشتر و دل فزاینده تر


سخن همچو جان ز آن نگردد کهن


که فرزند جانست شیرین سخن


دوشنبه 14/11/1392 - 13:52 - 0 تشکر 683453

تزویج دختر شاه زابل با جمشید از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


بدین کار ما گفت یزدان گوا


چنین پاک جانهای فرمانروا


همین تار و روشن شتابندگان


همین چرخ پیمای تابندگان


ببستش به.پیمان و سوگند خویش


گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش


پس از سر یکی بزم کردند باز


به بازیگری می ده و چنگ ساز


به شادی و جام دمادم نبید


همی خورد تا خور به خاور رسید


چو بر روی پیروزۀ چنبری


ز مه کرد پس شب خم انگشتری


بگسترد بر جای زربَفت بُرد


به مرمر برافشاند دینارِ خُرد


نهان برد جم را سوی کاخ ماه


به مشکوی زرّین بیاراست گاه


نشستند با ناز دو مهر جوی


شب و روز روی آوریده به روی


گزیده به هم بزم و دیدار یار


می و رود و بازی و بوس و کنار


جوانیّ و با ایمنی خواسته


چه خوش باشد این هرسه آراسته


چو برداشت دلدار از آمیغ جفت


به باغ بهارش گل نو شکفت


چو در نقطه جان گهر کار کرد


دو جان شد یکی چهره دیدار کرد


مه نو در آمد به چرخ هنر


زمین شد برومند و کان پرگهر


ز گردون و از گشت گیتی فروز


برین راز چندی بپیمود روز


به نزد پدر کم شدی سرو بن


پدر بدگمان شد بدو زین سخن


بدش قندهاری بتی قند لب


که ماه از رخش تیره گشتی به شب


یکی سرو سیمین بپرورده ناز


برش مشک و شاخش بریشم نواز


بدو گفت شبگیر چون دخترم


به آیین پرسش بیاید برم


بدو بخشمت من همی چند گاه


همیدار رازش نهانی نگاه


نهاد و نشست و ره و ساز او


بدان و مرا بر رسان راز او


دگر روز چون چرخ شد لاجورد


برآمد ز تل کان یاقوت زرد


به نزد پدر شد بت دلربای


نشستند و کردند هرگونه رای


شه از گنج دادش بسی سیم و زر


هم از فرش و دیبا و مشک و گهر


وزان قندهاری بهاری کنیز


سخن راند کاین در خور تست نیز


تورا شاید این گلرخ سیمتن


که هم پای کوبست هم چنگزن


به مردان همی دل نیاسایدش


بجز با زنان هیچ خوش نایدش


به تو دادمش باش ازو تازه چهر


گرامی و گستاخ دارش به مهر


سمنبر به سرو اندر آورد خم


سوی کاخ شد شاد نزدیک جم


به آرام دل روز چندی گذاشت


چنین تا دگر ز تخمی که داشت


گدازان شد از رنج سیمین ستون


گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون


سَهی سروش از خَم کمان وار شد


تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد


همه هرچه بُد رازش اندر نهفت


کنیزک بدانست و شد بازگفت


شه آن راز نگشاد بر دخترش


همی بود تا دختر آمد بَرش


چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم


بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم


دوشنبه 14/11/1392 - 13:53 - 0 تشکر 683455

در مولود پسر جمشید گوید از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه


نهانی ستاره جدا شد ز ماه


پسر زاد یکی که گفتیش مهر


فرود آمد اندر کنار از سپهر


به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر


به پیکر سروش و ، به چهره پدر


دل و جان جم گشت ازو شادکام


نهاد آن دلفروز را تور نام


شه زابلش پور خواندی همی


ز شادی برو جان فشاندی همی


چو بالید و سالش ده و پنج شد


بزرگی و فرهنگ را گنج شد


چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب


که شد هر کس از دیدنش ناشکیب


نگار جم آنکو به هر جایگاه


بدیدیّ و زی تور کردی نگاه


همی گفت کاین تور فرزند اوست


ازو زاد زیرا همانند اوست


اگرچند پنهان کند مرد راز


پدید آردش روزگار دراز


سخن کان گذشت از زبان دو تن


پراکنده شد بر سر انجمن


بشد فاش احوال شاه جهان


به پیش مِهان و به پیش کِهان


چو بشنید زابل شه این گفتگوی


به جم گفت هان چارۀ خویش جوی


گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد


بداند، برآرد ز من وز تو گرد


سر من ز بهر تو از پیش گیر


غم من مخور تو سر خویش گیر


همی تا بود جان، توان یافت چیز


چو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیز


برآراست جم زود راه گریغ


شبی جُست تاریک و دارنده میغ


شبی همچون بر روی دیو سیاه


فشانده دم و دود دود دوزخ گناه


نگفت ایچ کس را وزان بوم زود


به هندوستان رفت و یک چند بود


وزانجا سوی مرز چین برکشید


شنیدست هرکس کزان پس چه دید


چنین آمد از گفتۀ باستان


وز آن کآ گه از راز این داستان


که ضحاک ناگه گرفتش به چین


به ارّه به دو نیم کردش به کین


ز کشتنش چون یافت جفت آگهی


کمان گشتش از درد سرو سهی


گرفتش سمن چین و پولاد جوش


دو بادام اشک و دو مرجان خروش


به پیلسته سنبل همی دسته کرد


به دُر باز پیلسته را خسته کرد


به یک ماه چون یک شبه ماه شد


کُه سیم رنگش کم از کاه شد


شب و روز بی خواب و خور زیستی


زمانی نبودی که نگریستی


سرانجام مر خویشتن را به زهر


بکشت از پی جفت و بیداد دهر


جهان چهاره سازیست بی ترس و باک


به جان بردن ماستش چاره پاک


یکی چاره هزمان نماید همی


بدان چاره مان جان رباید همی


یکی را به زخم ار به رنج و نیاز


یکی را به زهر ار به درد و گداز


نه ماراست بر چارۀ او بسیچ


نه او راست از جان ما باک هیچ


دوشنبه 14/11/1392 - 13:55 - 0 تشکر 683457

در مولود پهلوان گرشاسب گوید از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


چو بختش به هر کار منشور داد


سپهرش یکی نامور پور داد


بدان پورش آرام بفزود و کام


گرانمایه را کرد گرشساب نام


به خوبی چهر و به پاکی تن


فروماند از آن شیرخوار انجمن


به روز نخستین چو یک ماهه بود


به یک مه چو یک ساله بالا فزود


چو شد سیر شیر از دلیریّ و زور


ز گهواره شد سوی شبرنگ و بور


زره کرد پوشش به جای حریر


به بازی کمان خواست با گرز و تیر


به جای خوروخواب کین جست و جنگ


به جای بّرِ دایه شیر و پلنگ


به ده سالگی شد ز مردی فزون


به یک مشت گردی فکندی نگون


چو زین آبگون چرخ گوهر نگار


گذر کرد سالش دو پنج و چهار


یلی شد که جستی ز تیغش گریغ


به دریا درون موج و بر باد میغ


زدی دست و پیل دوان را دو پای


گرفتی فرو داشتی هم به جای


بدش سی رشی نیزه ز آهن به رزم


می از ده منی جام خوردی به بزم


به زخم از سنان آتش افروختی


به یک تیر ده درع بر دوختی


کمربند گردان گرفتی به کین


برانداختی نیزه بالا ز زین


اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل


کشیدی، نبردی فزون از دو میل


به کوه ار کمند اندر آویختی


بکندی، چو باره برانگیختی


رخ مرگ در تیغ پر خون ز پیش


بدیدی چو در آینه چهر خویش ()


بسی بر سپاه گران گشته چیر


بسی سروران را سرآورده زیر


کسی نیز بر اثرط کینه جوی


نیارست کاویدن از بیم اوی


ز تور اندرون تا که گرشاسب خاست


گذر کرده بُد هفتصد سال راست


بزرگان این تخمه کز جم بُدند


سراسر نیاکان رستم بُدند


دوشنبه 14/11/1392 - 13:58 - 0 تشکر 683458

هنرها نمودن گرشاسب پیش ضحاک از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


تبیره زنان لشکر آراسته


به دشت آمد و گرد شد خاسته


سران سوی بازی گرفتند رای


ببستند پیلان جنگی سرای


به آماج و ناورد و مردی و زور


نمودند هر یک دگرگونه شور


برون تاخت گرشاسب چون نرّه شیر


یکی بور چوگانی آورده زیر


کمر چون دل عاشقان کرده تنگ


چو ابروی خوبان کمانی به چنگ


به گرز و سنان اسپ تازی گرفت


به ناورد صدگونه بازی گرفت


بینداخت ده تیر هر ده ز بر


چو زنجیر پیوست بر یکدگر


به خاری سپر شش به هم بربداشت


بزد تیر و بیرون ز هر شش گذاشت


به هم بسته زنجیر پیلان چهار


بیفکند نیزه درآمد سوار


بدان نیزه آهن آهنگ کرد


همه برربود از مه آونگ کرد()


به تک همبر اسپ نیزه به دست


دوید و هم از پای بر زین نشست


به شمشیر هر چار نعل ستور


بیفکند کز تک نیاسود بور


یکی گوی در خم چوگان فکند


بدانسانش زی چرخ گردان فکند


کزان زخم شد روی چرخ آبنوس


به رفتن لب ماه را دادبوس


چو بازآمد از ابر بگذاشتش


به چوگان هم از راه برگاشتش


برانداخت چندانکه با زهره گوی


چنان شد که سیبی که گیری به بوی


به بازی ز تازش ناستاد باز


شد آن گوی چون مهره او مهره باز


سه ره دردوید از پسش همچنین


که نگذاشت گوی از هوا بر زمین


پس آنگاه آن چرخ کین درربود


که پیش از پی اژدها کرده بود


چناری بد از پیش میدان کهن


چو ده بارش اندازه گردبن


سه چوبه بزد بر میان چنار


به دو نیمه بشکافتش چون انار


پیاده شد و پای پیلی دمان


گرفت و بزد بر زمین در زمان


ببوسید از آن پس زمین پیش شاه


غو کوس و نای اندر آمد به ماه


گرفت آفرین هرکس از دل بروی


جهاندار چشمش ببوسید و روی


بدو گفت زینسان هنر کار تست


تو دانی هم از اژدها کینه جست


گر این کار گردد به دست تو راست


در ایران جخان پهلوان تراست


پراکنده گشتند هر کس که بود


سپهبد شد و ساز ره کرد زود


پدر چندش از مهر دل داد پند


ز پندش به دل درنیفتاد بند


چو چاره نبد چندش آگاه کرد


ز خویشانش ده مرد همراه کرد


بدان تا اگر جنگ را روی و ساز


نبینند، آرندش از جنگ باز


چه چیز آمد این مهر فرزند و درد


که در نیک و بد هست با جان نبرد


چو نبود دل از بس غمش خون بود


چو باشد غم آنگاه افزون بود


مغ از هیر بد موبدان کهن


ز ضحاک راندند زینسان سخن


که بی جادوی روز نگذاشتی


ز بابل بسی جادوان داشتی


دوشنبه 14/11/1392 - 13:59 - 0 تشکر 683459

رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت


ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت


چو بفراخت سر دیگری زد به خشم


ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم


دمید اژدها همچو ابر از نهیب


چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب


به سینه بدرید هامون ز هم


سپر درربود از دلاور به دم


زدش پهلوان نیزهای بر ز فر


سنانش از قفا رفت یک رش به دَر


دُم اژدها شد گسسته به درد


برافشاند با موج خون زهر زرد


به کام اندرش نیزه آهنین


به دندان چو سوهان بیازد به کین


به گرز گران یاخت مرد دلیر


درآمد خروشنده چون تند شیر


بدانسان همی زدش با زور و هنگ


که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ


سر و مغزش آمیخت با خاک و خون


شد آن جانور کوه جنگی نگون


همه جوشنش زان دم و زهر تیز


بجوشید و برجای شد ریزریز


زمانی بیفتاد بی هوش و رای


چو آمد به هُش راست برشد به جای


بغلتید پیش گرو گر به خاک


همی گفت کای دادفرمای پاک


ز تُست این توان من، از زور نیست


که بی تو مرا زورِ یک مور نیست


همه زور و فرّ و توان و بهی


تو داری و آن را که خواهی دهی


سواران او هم بدان دیده گاه


بَرِ دیده بان دیده مانده به راه


سمندش بدیدند کز تنگ کوه


بیامد دوان وز دویدن ستوه


تن زرّ گون کرده سیمین ز خوی


کشان زین و برگستوان زیر پی


گمانشان چنان بُد که شد گردگیر


سرشکش همه خون شد و رخ زریر


فتادند بر خاک بی هوش و تیو


همی داشتند از غم دل غریو


دژم دیده بان گفت کای بیهشان


چه گریید ازین اسپ و وین زین کشان


سپهند به دام دم اژدها


اگر ماندی اسیش نگشتی رها


که او اسپ اندر تک زور و رک()


ز فرسنگی آهو بگیر به تک


درین سوک بودند و غم یکسره


که گرشاسب زد نعره ای از دره


همی آمد آشفته چون پیل مست


به بازو کمان، گرز و خنجر به دست


بدان مژده از دیده بان خاست غو


دویدند پیش سپهدار نو


همی گفت هر کس که یزدان سپاس


که رَستی تو از رنج و ما از هراس


بی آزار باز آمدی تن دُرست


از آن اژدها کین نبایست جُست


چو نتوان ز دشمن بر آورد پوست


ازو سر به سر چون رهی هم نکوست


یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست


چنان باد بیچاره کان اژدهاست


برفتند و دیدند، هرکس که دید


برآن دست و تیغ آفرین گسترید


از آن مرز برخاست هرسو خروش


ز نظاره کوه و درآمد به جوش


برآن اژدها و یَل نامدار


فزون گرد شد مردم از صدهزار


سپهبد هم آنجا چو آمد فرود


شد از رزم زی شادی و بزم و رود


دوشنبه 14/11/1392 - 14:0 - 0 تشکر 683460

حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


از آن پس چو ضحاک شد باز جای


نشست و، نزد جز به آرام رای


شهی بود در هند مهراج نام


بزرگی به هرجای گسترده کام


بهو نام خویشی بدش در سیاه


ز دستش به شهر سرندیب شاه


به مهراج هرگاه گفتی که بخت


ترا داد تاج بزرگی و تخت


توی شاخ قنوخ و رای برین


ز هندوستان تا به دریای چین


خدیو در تبت و رای هند


توی و آنِ قنوج و دریای سند


چرا گم کنی گوهر پاک را


دهی هدیه و باژ ضحاک را


نه خُرسندی و بردباری ز مرد


همه نیک باشد به درمان درد


بسی بردباریست کز بددلیست


بسی نیز خُرسندی از کاهلیست


نترسم ز ضحاک من روز جنگ


مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ


میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست


سپه نیمه ای بر بهو گشت راست


به مهراج برشد جهان تنگ و تار


شکستند لشکرش را چند بار


ازین آگهی نزد ضحاک شد


ز بس مهر مهراج غمناک شد


دوشنبه 14/11/1392 - 14:2 - 0 تشکر 683461

پند دادن اثرط گرشاسب را از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


بدو گفت کز بدگمان برگسل


به اندیشه بیدار کن چشم و دل


چو دانش نداری به کاری درون


نباشد ترا چاره از رهنمون


تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ


شنو پند، پس کار رفتن بسیچ


بر این جهان داد ده پادشاست


دگر مردم پاک دانای راست


ز هر درگه آنست بشکوه‌تر


که از نامداران پُر انبوه تر


به درگاه شه نامداران بس‌اند


چو تو نه، ولیکن سواران بس اند


بدان کز همه چیزها آشکار


بگردد سبکتر دل شهریار


دَم پادشاهان امیدست و بیم


یکی را سموم و دگر را نسیم


چو چرخست کردارشان گردگرد


یکی شاد ازیشان یکی پر ز درد


چو رفتی بر شه پرستنده باش


کمر بسته فرمانش را بنده باش


چنان‌کن که‌هرکس‌که نزدیک اوست


به رادی شود با تو دلسوزو دوست


اگر چه نداری گنه نزد شاه


چنان باش پیشش که مردگناه


به هر کار بر وی دلیری مکن


مگو پیش او چون همالان سخن


بپرهیز ازو بر بد آراستن


هم از آرزوی کسان خواستن


اگر چند گستاخ داردت پیش


چنان ترس ازو‌کز بداندیش خویش


منه پیش او در گه خشم پای


چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای


زیانش مخواه از پی سود کس


به کارش درون راستی جوی و بس


ز کردار گفتار بر مگذران


مگو آنچه دانش نداری در آن


به نیکی‌اش دار سیصد سپاس


هم اندک دهش زو فراوان شناس


به خوبانش بر دیده مگمار هیچ


وزان ره که فرموده باشد مپیچ


چو چیزش خواهّی و ندهد، متاب


مبر بآتش خشمش از رویت آب


همه خوی و کردار او را ستای


همان دشمنش را نکوهش فزای


به دل دوستان ورا دار دوست


مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست


ز سستی مدان گر بود نیک مرد


که داند چونیکی بدی نیزکرد


مبین نرمی پشت شمشیر تیز


گذارش نگر گاه خشم و ستیز


تو از بردباران به دل ترس دار


که از تند در کین بتر بردبار


مگردان دروغ آنچه گوید سخن


وز آنچت بپرسد نهان زو مکن


گرت چیزی اندر خور شهریار


فزونی بود و آید او را به کار


بدو بخش هر چند داریش دوست


که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست


نباید شد از خنده شه دلیر


نه خندست دندان نمودن ز شیر


چو دریا نمایدت دُرّ خوشاب


همی جوی دُرّ و همی ترس از آب


اگر چه پرستی ورا بی شمار


برو بر مکن ناز و کشّی میار


که گر خواهد او چون تو باید بسی


دهد و جای و جاهت به دیگر کسی


مزن فال بد پیشش از هیچ سان


بد و نیک رازش مگو با کسان


هر آن گه که کاریت فرموده شاه


در آن وقت هیچ ارزو زو مخواه


چنانش نمای از دل راه جوی


که ازوی توگیری همی رنگ وبوی


به نخچیرگاه و صف رزم و کین


مگرد از برش دور گامی زمین


گر از چاه باشی سَرِ انجمن


تو آن جاه ازو دان، نه از خویشتن


چو فرهنگی آموزی اش نرم باش


به گفتار با شرم و آزرم باش


بدان تا تو با بزم باشی و سور


مگرد از پرستیدن شاه دور


چو نزدش بوی بسته‌کن چشم‌وگوش


برو جز به نرمی زبانی مکوش


زکس های او بد مران پیش اوی


سخن‌ها جزآن کش خوش آمدمگوی


رهی‌و اسپ‌و‌ آرایش‌و فرش‌و ساز


ز هر سان که دارد شه سرفراز


تو زانسان مدار ارز کار آگهی


که با شه برابر نشاید رهی


که چندین رهی را بباید گهر


نگر شاه را چند باید دگر


ز کهتر پرستیدن و خوشخوییست


ز مهمتر نوازیدن و نیکوییست


چنین پند بسیار دارم ز بر


تو گر دیده ای خود فزایی دگر


دوشنبه 14/11/1392 - 14:3 - 0 تشکر 683462

جنگ گرشاسب با ببر ژیان از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه


شب از سر بینداخت شعر سیاه


سپاه از لب رود برداشتند


چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند


غَوِ پیشرو خاست اندر زمان


که آمد به ره چار ببر دمان


سپهبد همی راند بر پیل راست


چو دیدارشد اسپ‌و خفتان بخواست


به شبرنگ شولک درآورد پای


گرایید با گرز گردی ز جای


بغرّید چون تندر اندر بهار


به کین روی بنهاد بر هر چهار


به پیش اندر آمد یکی تند ببر


جهان‌چون‌درخش‌و‌خروشان چوابر


دو چشمش ز کین چشمه خون شده


ز دنبال گردش به هامون شده


سر چنگ چون سفت الماس تیز


چو سوزن همه موی پشت ازستیز


خمانیده دُم چون کمانی ز قیر


همه نوک دندان چو پیکان تیر


درافکنده بانگش به هامون مغاک


زکفکش چوقطران شده روی خاک


ز دندان همی ریخت آتش به جنگ


ز خارا همی کرد سوهان به چنگ


به یک پنجه ران تکاور ببرد


بزد بر زمین گردنش کرد خُرد


یکی گرز زد پهلوان بر سرش


که زیر زمین برد نیمی برش


به دیگر شد و زدش زخمی درشت


چنان کش ز سینه برون برد پشت


سوم ببر تیز اندر آمد به خشم


ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم


به دستی گرفتش قفا یل فکن


به دستی کشیدش زبان از دهن


به زیر لگد پاک مغزش بریخت


چهارم دوان سوی بیشه گریخت


بینداخت گرز از پسش پهلوان


شکستش دو پای و بر و پهلوان


ز مغز ددان چون برآورد دود


پیاده سوی بیشه بشتافت زود


دگر نیز بسیار جست و نیافت


چو بشنید مهراج زآن‌سو شتافت


ببد خیره زان دست و زان دستبرد


گرفت آفرین بر سپهدار گرد


کشیدند نزدیک دشمن سپاه


رسیدند هردو به یک روز راه


سپهبد بزد خیمه و آمد فرود


ز هر سو طلایه برافکند زود


به نزد بهو نامه‌ای کین گذار


بفرمود پرخشم و پر کار زار


دوشنبه 14/11/1392 - 14:4 - 0 تشکر 683463

جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


بدو گفت مهراج کآی سرفراز


بمان تا سپه یکسر آرام فراز


یل نیو گفتا نباید سپاه


تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه


دل و گرز و بازو مرا یار بس


نخواهم جز ایزد نگهدار کس


به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ


بدین گاو تازان نمایند جنگ


که ترسیدگانند گاه ستیز


همیشه ز خیل بهو در گریز


زنانند در پیش مردان مرد


بود اسپشان گاو روز نبرد


هم اندر بَر کُه رده برکشید


سزا جای ده پهلوان برگزید


سوی راست آذرشن و برزهم


سوی چپ چو بهپور وارفش بهم


پس صف به مهیار و سنبان سپرد


کمینگه به گشواد و گرداب گرد


هژیر و گراهون ز زاول گروه


ستاند در قلب هریک چو کوه


بهو چون سپه دید کاشوفتند


بفرمود تا کوس کین کوفتند


بُدش چار سالار چون چار دیو


چو اجرا و میتر چو توپال و تیو


ز پیلان هزار از یلان صدهزار


به هریک سپرد از پی کارزار


کشیده شد از صف پیلان مست


یکی باره ده میل پولاد بست


بجوشید هندو پس صفّ پیل


چو دریای قیر از پس کوه نیل


هما همچو دیوان دوزخ سپاه


به دست آتش و تن چو دود سیاه


چهره چو انگشت هر یک به رنگ


ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ


ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ


زبس‌خشت‌وخنجرچورخشان‌چراغ


یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس


همه شاخش الماس و بر سندروس


دلیران ایران برون تاختند


جدا هر یکی جنگ برخاستند


ز یک دست بهپور و اجرا به هم


ز دست دگر میتر و برزهم


میان اندرون ارفش شیرفش


سوی تیو و توپال شد کینه کش


برآمد ده و افکن و گیر و رو


غریویدن کوس پیکار و غو


تف نعل اسپان زمین برفروخت


به دریا سنان چشم ماهی بسوخت


هوا پرّ طاووس گشت از درفش


شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش


دم نای برخاست چون رستخیز


سنان مرگ اسوده را گفت خیز


قضا با سر نیزه انباز گشت


نهنگ بلا را دهن بازگشت


شل و خشت پرواز شاهین گرفت


زباران خون کوه و در هین گرفت


زمین همچو دریا شد از جوش مرد


که موجش همه خون بُد و میغ گرد


درو مرگ همچون نهنگ دژم


همی جان کشید از دلیران به دم


زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت


تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت


ز هرسو به گرداب خون شد همی


ندانست گردون که چون شد همی


سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست


که پیش از پی اژدها کرد راست


بیفکند ده تیر از آن هم به جای


به هر تیر پیلی فکند او ز پای


برانگیخت پس چرمه گرم خیز


بیفکند در هندوان رستخیز


به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ


چو باد خزان ریزد از شاخ برگ


ز تیغش همی لعل شد باد و گرد


زگرزش همی پخش شد اسپ‌ومرد


کمندش چو کشتی به کین خم شمر


شدی هر خمش گرد ده تن کمر


کجا گرزش از دست رسته شدی


سه تن کشته و چار خسته شدی


به زخمی کجا نیزه برگاشتی


زدی بر یکی بر سه بگذاشتی


چهل اسپ برگستوان دار بود


که بر هر یکش رزم و پیکار بود


بر آن هر چهل نعل فرسوده شد


نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد


سرانجام در رزم آن رزم جوی


همه مانده بودند و آسوده اوی


به هر هندوی کو ربودی ز زین


به هر پیل کافکندی از خشم و کین


غو لشکر و کوس مهراج شاه


رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه


درآمد دمان زنده پیلی دژم


چو تند اژدها داده خرطوم خم


برآویخت با پهلوان دلیر


درآورد خرطوم در گرد شیر


بکوشید کش بررباید ز زین


نجنبید بر زین سوار گزین


برآهیخت خرطوم پیل از زره


بپیچید چون رشته برزد گره


به‌گرزش چنان‌کوفت زخمی‌درشت


کش اندر شکم ریخت مهره زپشت


بر آن لشکر از کین ببارید مرگ


همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ


گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد


گهی خست پیل و گهی کشت مرد


ربود آن سپه را ز بالا و پست


به پرده‌سرای بهو برشکست


به یک حمله صد پیل برهم فکند


به نیزه چهل خیمه از بُن بکند


ز گرشاسب نزد بهو شد خبر


که تنها سپه کرد زیر و زبر


برون شد بهو دید هر سو گریز


چپ و راست برخاسته رستخیز


هوا جای خاک و زمین جای خون


رمان زنده پیلان و گردان نگون


چه مردست گفت این هنرمند گرد


هنرهاش گفتند نتوان شمرد


یکی کودک نو رسیدست زوش


هنوزش نگشتست گل مشک پوش


تن پیل دارد، میان پلنگ


دل و زَهره شیر و سهم نهنگ


به هر تیر پیلی همی بفکند


به هر حمله‌ای لشکری بشکند


بیامد کنون تا سراپرده تفت


یلان را همه کشت و افکند و رفت


ز تیرش یکی پیش او تاختند


ز خشتی گران باز نشناختند


بسی گرد خشت افکن آمد به پیش


کش آن را ز ده گام نفکند بیش


بهو گشت ترسان و پیدا نکرد


چنین گفت کامروز بُد باد و گرد


از ایرانیان کس نشد چیر دست


که بر ما ز پیلان ما بُد شکست


ره رزم فردا دگرگون کنیم


سپه پیش پیلان به بیرون کنیم


عروس سپهری چو کرد آشکار


رخ از کله سبز گوهر نگار


پدید آمدش تاج سیمین ز خم


شبش ریخت بر تاج مشک و درم


ز جنگ آرمیدند هر دو گروه


طلایه همی گشت بر دشت و کوه


چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه


نشاندش به بزم از بر پیشگاه


به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش


به شادیش جامی همی کرد نوش


بسی فرش‌ها دادش از رنگ رنگ


سراپرده و خیمهای پلنگ


به برگستوان زنده پیلی سپید


برو تختی از زر چو تابنده شید


سه مغفر ز زر چون مه از روشنی


به زر صد پرند آورد روهنی


هم از گرز و خفتان و خود و زره


دوصد جوشن ناگشاده گره


به ایرانیان هر که بودند نیز


بسی داد دینار و دیبا و چیز


رسید آن شبش لشکری بی‌شمار


ابازنده پیلان همی شش هزار


بدو پهلوان گفت چندین سپاه


چو باید که بر دشت و کُه نیز راه


چنین گفت مهراج کای سرفراز


هنوز این سپه چیست کآمد فراز


هزاران هزار از دلیران جنگ


همی لشکرم یاور آید ز زنگ


سپهدار گفتش بدین تاختن


چا باید سپاس سپه ساختن


شود کشورت پاک زیر و زبر


نه گنجت بماند نه بوم و نه بر


چو کاری برآید بی‌اندوه و رنج


چه باید ترا رنج و پرداخت گنج


به مژده نوندی برافکن به راه


که ما چیره گشتیم بر کینه‌خواه


وزین زنده پیلان و چندین گروه


یکی لشکر از بهر نام و شکوه


گزین کن دلیران رزم‌آزمای


فرست آن سپاه دگر باز جای


که من هرچه تو کام و رأی آوری


برآرم، نخواهم ز کس یاوری


چنان کرد مهراج کاو رأی دید


که رأیش سپهر دل‌آرای دید


چو پنجه هزار آزموده سوار


گزید و دو سالار و پیلی هزار


گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت


همه زنگیان را ز ره بازگاشت


وزآن سو شد آگه بهو از نهان


کز انبوه زنگی سیه شد جهان


برادرش را با پسر همچو دود


فرستاد سوی سرندیب زود


بدان تا علف و آنچه آید به کار


هم از کنده و ساز جنگ و حصار


بسازند، تا گر در آن رزمگاه


شکسته شود شهر، گیرد پناه


سه روز اندرین کارها شد درنگ


کس از هردولشکر نزد رأی جنگ


چهارم چو برزد خور از کُه درفش


زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش


بهو چهل‌هزار از دلیران گرد


به سالار تیو سپه کش سپرد


هم از زنده پیلان هزار و دویست


بدو گفت برکش صف کین بایست


هزار دگر پیل پولاد پوش


ابا چل‌هزار از یل رزم کوش


به تو پال بسپرد گرد سترگ


بفرمود تا کوفت کوس بزرگ


دو سالار ازینگونه برخاستند


چپ و راست لسکر بیاراستند


خروش یلان و دم کره نای


چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.