قصه ی سفر
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
دو جوون نشسته بودند
پسره مثال مجنون دختره مثال لیلی
پسره میخواست بره
میخواست ز شهر عاشقا بره
دختره گریه کنان به التماس از پسره
شبی از نیمه شبها پسره رفت به سفر
سفری دور ودراز
واسه دختره نامه گذاشت به شرح زیر :
اولش عرض ادب
دومش ای عزیزم تاج سرم
این همه غصه و ماتم مال چیست ؟
چرا گریه می کنی ؟ چشمای قشنگتو پر بارون میکنی ؟
اخه قسمت این بوده که باشیم جدا از هم، پس نخور غصه
و غم . و بالاخره در آخرش نوشته بود : عروس زیبای
دلم امروز همان فردا ست که دیروز به خاطرش نگران
بودیم