• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
زن ریحانه آفرینش (بازدید: 6779)
دوشنبه 15/7/1392 - 22:17 -0 تشکر 665030
چی شد چادری شدم؟!!(خاطره ها)

 امام على علیه السّلام فرموده اند : پوشیده و محفوظ داشتن زن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست .
غرر الحکم(5820)




http://khaterechador.blogfa.com/

دوشنبه 15/7/1392 - 22:25 - 0 تشکر 665054


 چی شد چادری شدم: وقتی گناه بودن "بی حجابی" برایم جا افتاد



چادر؟ تا 14 سالگی حتی حجاب را هم رعایت نمی کردم، موهایم را بالا می بستم و مقنعه ام را بالا می بردم. مانتوهایم بالای زانو بود و شلوار کوتاه می پوشیدم. حتی در مدرسه موهای هم کلاسی هایم را خودم درست می کردم!

مادر و خواهرم خیلی به من می گفتند: پریسا موهات رو بزار تو! اینجوری لباس نپوش! اما من بدتر لج می کردم، با دوستان بدحجابم که می گشتم بیشتر تشویق به بدحجابی می شدم.


تا اینکه همان روزها درباره ی فیلم سیاحت غرب چیزهایی به گوشم خورد که به نظرم مسخره بود. یک روز خواهرم فیلم آن را در کامپیوتر گذاشت و در حال تماشای آن بود . من در گوشه ای از اتاق نشسته بودم و اهمیتی نمی دادم یکدفعه خواهرم صدایم کرد و گفت: پریسا پریسا نگاه کن این جا را ببین، دیدم زنی آتش گرفت، خاکستر شد دوباره زنده شد دوباره سوخت و همینطور تکرار می شد


قبلا شنیده بودم بی حجابی گناه است اما نمی دانم چرا هیچ وقت روی این جمله فکر نکرده بودم. آن روز خدا کمکم کرد و این صفحه جلوی چشمانم که مجسم شد همان لحظه و همان جا اینکه بی حجابی گناه است را با تمام وجود فهمیدم و همان جا توبه کردم


فردا صبح قبل از اینکه مدرسه بروم مقنعه ام را بردم پیش خواهرم و گفتم: پایین مقنعه ام را برام می دوزی؟ پرسید چرا؟ گفتم خیلی گشاده! موهام می ریزه بیرون! خواهرم شوک زده شد بعد با خوشحالی مقنعه ام را برایم اندازه کرد


وقتی موهایم را داخل مقنعه پوشاندم اولش فکر کردم چقدر زشت شدم الان هرکس مرا ببیند پیش خودش می گوید چقدر زشت شده. یک لحظه نزدیک بود تصمیمم عوض شود اما خیلی محکم به خودم گفتم فرضا همینطور باشد زیبایی ای که بخواهد در برابر امر خدا بودن باشد چه ارزشی دارد؟ اصلا زیبایی این دنیا در برابر زیبایی آخرت قابل مقایسه نیست


آن روز در راه مدرسه هرکدام از دوستانم مرا می دید تعجب می کرد: پریسا تویی! مقنعه ات رو بیار جلو، ندزدنت! و... خلاصه هر تیکه ای که ممکن است به ذهن دختر بچه های راهنمایی برسد را من از دوستانم شنیدم


یک دوست صمیمی داشتم که او هم وقت یمرا دید خیلی تعجب کرد اما چند روز بعد او هم موهایش را پوشاند


با این همه راضی نبودم می گفتم حالا حجاب موهایم درست شده اما از بقیه ی پوششم راضی نبودم. آن موقع حجاب کامل را چادر می دانستم. یکی دو هفته بعد از آن تصمیم شوک آور، دل را به دریا زدم و به مادرم گفتم چادر می خواهم. مادرم ذوق زده گفت:چادر!؟!؟ گفتم: آره مامان


اولش با چادر اذیت یم شدم نمی تونستم جمع و جورش کنم اما گفتم باید کاری رو که شروع کردم کامل کنم و رهایش نکنم. خیلی زود یاد گرفتم


هرچه فکر می کنم می بینم خدا واقعا نظر لطف به من داشت که دیدن آن صحنه آن جور مرا متحول کرد چون خیلی از دوستانم هم آن را دیده بودند اما تاثیر خاصی نگرفته بودند


چند ماه پیش در یک جمعی یکی از دوستانم به من گفت: چرا مقداری از مقنعه یا روسری ات را از بالای چادرت بیرون می گذاری؟ گفتم خب چادر همینه دیگه؟


دوستم گفت: نه! اصل چادر این نبوده و در حقیقت این یک دسیسه است که آرام آرام چادر عقب برود. من آن موقع گفتم این حرفها تعصب است اما بعدا فکر کردم این کار جز اینکه نوعی زینت هست چه دلیل دیگری داره؟ هیچ جوابی برای این سوالم نداشتم. الان چند ماهه که چادرم را روی مقنعه ام می آورم برای همین کار هم کلی کنایه شنیدم


الان وقتی مهمان های خیلی خودمانی مان هم به خانه مان می آیند و یکی دو تا نامحرم بینشان هست هم چادر سرم می کنم سر همین هم خیلی حرف می شنوم اما به هر حال هیچ وقت پشیمان نشدم و همیشه خدا را برای نعمت چادرم شکر می کنم


پریسا


.................................



دوشنبه 15/7/1392 - 22:25 - 0 تشکر 665056


 چی شد چادری شدم: خاطره یک دختر خانم کلاس پنجمی



5یا 6 سالم بود كه یك چادر عربی داشتم و گاه گاهی این چادر رو سرم می کردم وقتی به سن تكلیف رسیدم خیلی به چادر علاقه نداشتم اما موهام رو هم بیرون نمی گذاشتم و بدحجاب نبودم


بزرگ تر كه شدم مادرم فواید چادر را برایم گفت مثلا  گفت: زن موجود لطیفی است برای این كه از این لطیفی كسی سوء استفاده نكند باید حجاب داشته باشد و چادر بهترین حجاب است...


من هم قبول کردم و فقط موقع مدرسه رفتن چادر سر نمی كردم


داشتم به چادر عادت می کردم وقتی كلاس چهارم بودم بابام بهم گفت باید چادر سر كنی بزرگ شدی

منم با ذوق رفتم چادر مشكی را كه جشن تكلیفم مادرجونم بهم داده بود سر كردم و به مدرسه رفتم چون از حرف بابام فهمیدم اینطوری می توانم نشون بدهم که بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم


از اون موقع تا الان چادر برایم عزیز بوده و خواهد بود


تو مدرسه مون فقط چهار نفر مثل من چادری اند، بعضی ها چادر ندارند اما حجاب بدی هم ندارند، بعضی ها چادر ندارند هیچ، موهاشونم می زارن بیرون من از اینکه جای اونا نیستم  افتخار می کنم.


دو تا خواهر کوچکتر از خودم دارم، خواهر شش ساله مو خیلی به چادر تشویق می کنم، چادر عربی اون موقع من الان به او رسیده و تو حرم ها و عزاداری ها سر می كنه اما باز كمی مثل اون وقتای خودم گاهی غر می زنه ، اون یكی خواهرم هم یك سالشه اما همش می خواد چادر یا مقنعه من رو سرش كنه..


من همه جا چادر سرم می کنم زیرا می دانم چرا چادر سر می كنم....


و ایشالله همه قدر چادر را بدانند



دوشنبه 15/7/1392 - 22:26 - 0 تشکر 665059


چی شد چادری شدم: قدرشو نمی دونستم تا اینکه رفتم دانشگاه



همیشه چادر سر می کردم و تقریبا بیشتر وقتها از چادر بدم می اومد. البته این بد اومدن بیشتر از وقتی شروع شد که دوتا از دخترهای فامیل _که اکثر اوقات با اونها بودم و هردو پنج سال از من بزرگتر بودند_ از چادر بدشون اومده بود. اونها می گفتند دلمون میخواد یه قیچی داشته باشیم و هرچی چادره پاره کنیم. وقتی این حرفها رو میزدند من فکرکنم اوایل راهنمایی بودم. خلاصه ته دل من هم شده بود حرف اونها، مخصوصا اینکه من خیلی شر و شور بودم و آروم و قرار نداشتم به نظرم چادرم دست و پاگیر بود.


وقتی میرفتیم پیک نیک به هر بهانه ای بود بابامو راضی می کردم که چادر سرم نکنم و به جاش مانتو بلند بپوشم، آخرین باری که پدرم این اجازه رو بهم داد اول دبیرستان بودم و البته آخرش دعوام کرد و  گفت برو چادرتو سرت کن (بنده خدا حق داشت چون فامیل ما پر از پسر بود، ولی من متوجه دلیل اصرارش نبودم).



اون موقع ها وقتی بود که یکی از اون دخترها رفته بود دانشگاه و دیگه چادر سرش نمی کرد و وقتی می اومد بین فامیل همه یه طور دیگه نگاهش می کردند برای من هم سخت بود، مخصوصا اینکه می دونستم باباش بهش گفته بخاطر من چادر سرت کن و او این کار رو نکرد. نمی فهمیدم چطور میشه آدم روی باباش رو زمین بندازه... 

یکبار سر دعوای من بخاطر چادر با بابام، بابا بهم گفت هروقت رفتی خونه شوهرت هرکار دلت خواست بکن( و من تو دلم گفتم شوهر من رو هم حتما با سلیقه خودتون انتخاب می کنید) و خوب من سعی کردم چادرم همیشه باهام باشه ولی از اینهایی نبودم که سر کلاس دبیر مرد چادر سرم کنم و البته تو این مورد هم پدر و مادرم چیزی بهم نگفته بودند. هیچکس تو اون مدرسه این کار رو نمیکرد و من هم اینطوی نبودم.


خلاصه چادر زورکی سرم بود و البته حجابم همیشه خوب بود. تا اینکه رفتم دانشگاه... تو دانشگاه بر طبق عادتی که داشتم سر کلاس چادرم رو در می آوردم اما خوب، اونجا کلاس مختلط بود... اولین باری که فهمیدم چه اشتباهی کردم وقتی بود که مجبور شدم برم پای میز استاد و بعد کلی عذاب وجدان داشتم.برام استاد مهم نبود ولی آقایون کلاس...


آخر هفته که برگشتم خونه مامانم بهم گفت: سر کلاس که چادرت رو در نمیاری؟ و من به دروغ گفتم نه! اما همون موقع تصمیم گرفتم دیگه چادرمو در نیارم و البته باعث خیر شدم و هم اتاقیم هم- که هم کلاسی هم بودیم- مثل من دیگه چادرشو در نیاورد. یکی دو هفته از ترم اول گذشت و تازه داشتم می فهمیدم این همه سال چه نعمتی رو داشتم. البته برای من توفیق اجباری بود!


حقیقتا وقتی واقعا چادری شدم وقتی بود که رفتم دانشگاه و تفاوت برخورد اساتید و پسرهای کلاس رو میدیدم بین خودم و دوستان غیر چادریم. می دیدم که با اونها چطور صمیمی میشن اما با من تا وقتی خودم بهشون اجازه ندادم حق مکالمه به خودشون نمی دن، البته از حق نگذریم دخترهایی هم بودند که خیلی سنگین بودن اما باز هم از آسیب اولین ارتباط پسرها با خودشون در امان نمی موندند تا اینکه با اخلاق و گفتار به اون پسر حالی می کردند که من اهلش نیستم. و البته دخترهای چادری هم توی کلاسمون بودند که با پسرها خیلی صمیمی شدند و البته اون دخترها ترم های بالاتر چادر رو گذاشتند کنار.

تابستون اولین سال دانشگاه موقعیتی پیش اومده بود که با یک سری از دخترها و پسرها جلسه هایی داشتیم. چادر سر کردنم تقریبا برام تثبیت شده بود و اونجا بیشتر خودش رو نشون داد. و من خیلی واضح می دیدم که بعد از چند جلسه پسرها روشون می شد هرچی دلشون میخواد به دخترهای اون جلسه بگن ولی همان ها به من که میرسند خیلی حواسشون جمع بود. از دخترهایی که تو اون جلسه بودند بعضیاشون دبیرستان چادر بودند اما دانشگاه که رفتند از کنار گذاشتن چادر کم کم رسیده بودند به بدحجابی و الان خیلی وقتها عکسهای اردوهاشون با اون پسرها رو تو نت میذارن!


من اون سال ازدواج کردم و انتخابم کسی نبود به سلیقه و تحمیل پدرم بلکه سلیقه و انتخاب خودم بود. مردی مقید و مذهبی که خیلی هم محبوب بود و هست، توی خانوادشون و حالا در خانواده ما. البته من رو هم مجبور نکرده به چادر سر کردن، که این انتخاب اول و آخر خودم هست!


وقتی ازدواج کردم تازه چشمم باز شد به چیزهایی که خیلی دخترها نمی دونند و خیلی پدر و مادرها بهشون نمی گن. فهمیدم که به خیلی چیزها ساده انگارانه نگاه می کردم و فکر میکردم همه مثل خودم ساده هستند. همسرم همه رو بهم گفت و من هم به دوستانم و البته باعث مقید تر شدن دوستانم شد. شاید اگر پدر و مادر من کمی منو آگاهانه تر دعوت می کردند به انتخاب حجاب و چادر، اون سالهایی که از چادر بدم می اومد رو میتونستم عاشقانه تر با چادرم رفتار کنم. اما ازشون ممنونم بخاطر حیا و عفافی که بهم یاد دادند که فقط الگوبرداری از رفتار خودشون بود و نه زوری.


راستی اون دو دختر فامیل من الان دیگه چادری نیستند امیدوارم دوباره برگردند به روزهایی که اون تاج بندگی روی سرشون بود.



دوشنبه 15/7/1392 - 22:26 - 0 تشکر 665060


چی شد چادری شدم: عاشقتونم شهدا



قبل از عید بود. توی دفتر نشسته بودم، قرار بود بریم دیدار خانواده ی شهید.


نیلوفر(بچه ی خوب و چادری) همراه با یه دختر دیگه که بعدا فهمیدم اسمش سپیده است،اومدن داخل. قرار بود یه هفته قبل از عید برن جنوب.


نیلوفر گفت: زهرا میشه بگی چطوری باید نهایت استفاده رو از جنوب برد؟ از اون سوالا بود ها! هر دوشون اولین بار بود می خواستن برن.


گفتم: کار خاصی نمیخواد بکنین. فقط خودتون باشین. همین! شهدا خودشون کاری رو که بخوان، انجام می دن براتون!


بعد خاطره ی اولین سفر و چادری شدن و... رو براشون تعریف کردم.


سپیده دختری بود مث اوایل خودم! رفتیم خونه ی شهید که مادر شهید در آن تنها زندگی می کرد. همسرش فوت شده بود و تنها دخترش هم تهران زندگی می کرد. از ما خواهش کرد که یکیمون تو پذیرایی بهش کمک کنیم. از بین اون همه دختر چادری ناخودآگاه سپیده که مانتویی بود پاشد. دقیقا مث خودم که می رفتیم دیدار و همه چادر بودن و فقط من مانتویی! عجیب می شد عطر شهدا رو ازش استشمام کرد.


موقع خداحافظی بغلش کردم و عمیق نفس کشیدم و گفتم که کاملا باهات شهدا رو حس می کنم. و ازش خواستم که حتما دعام کنه....


بعد از عید تو مسجد دانشگاه با بچه ها نشسته بودیم و منتظر که اذان بدن. یه دختر خوشگل چادری اومد و بهم سلام داد. اول نشناختمش. خدای من سپیده بود! ماه شده بود! خیلی چادر و روسری قشنگش برازنده اش بود. خیلی خوشحال شدم از دیدنش. خودش هم خیلی راضی و خوشحال بود. فقط یه خرده فامیل اذیتش میکنن. خدا خودش کمکش کنه تا از پس این مرحله هم بربیاد. عاشق شهید زین الدین و لبخندش شده بود!


داشتم اینو برای زهرا (دوستم) میگفتم که گفت: نازنین(خواهرش) هم بعد از جنوب چادری شده! همزمان زینب با لیلا اومدن پیشمون. لیلا قبلا چادری شده بود اما زینب بعد از جنوب، چادری شده بود! زینب هم شیفته ی شهید آوینی شده بود! خیلی لذتبخش و باحال بود. هر سه ی اینها باهمدیگه همسفر بودن. حسابی لذت بردم و موندم این شهدا چیکار میکنن که بچه ها اینطور شیفته اشون میشن!؟ بچه هایی که وقتی دنیا اومدن، مدتها بوده که جنگ تموم شده و چیزی از اون رو ندیدن! عاشقشوووووووونم!!!!



دوشنبه 15/7/1392 - 22:26 - 0 تشکر 665063


چی شد چادری شدم: من از کودکی عاشقت بوده ام



من اولین بار کلاس دوم دبستان که بودم چادر سرم کردم البته یواشکی! آخه مامان و بابام میگفتن الآن واست زوده و حتما اطرافیان فکر میکنن ما مجبورت کردیم و ... ! ولی من واقعا چادرو دوس داشتم .

به خاطر همین هر روز به بهانه نماز جماعتی که تو مدرسه برگزار میشد چادر نمازمو میذاشتم تو کیفم و تا میرسیدم به در آسانسور تند تند چادر سفیدو سرم می کردم. انقدر بچه بودم که به ذهنم نمی رسید شاید کسی منو اینطوری ببینه یا اینکه نباید بیرون خونه چادر سفید سرم کنم :)

یه بار اتفاقی یکی از اقوام منو دیده بود و به مادرم گفته بود: سید خانم چرا واسه این بچه چادر مشکی نمیخری؟ من هر روز صبح میبینم با چادر سفید داره میره مدرسه.


مامانم بنده خدا کلی تعجب کرده بود .


اینطوری شد که مامان و بابام وقتی علاقمو دیدن برام چادر مشکی خریدن و من رسما :) چادری شدم.


من چادر رو به زور و از روی اجبار انتخاب نکردم . مادرم چادر داشتند و خیلی از زیبایی های چادر که برای سن من قابل درک بود عملا با دیدن مادرم وارد قلبم شده بود .برای همین به نظرم پدر مادرایی که دوس دارن حجاب بچه هاشون چادر باشه نباید به زور و اجبار متوسل بشن . میتونن غیر مستقیم در قالب گفتن داستان از چادر تعریف کنن و از مزایاش هم به بچه ها بگن مطمئنا رو بچه هاشون اثر مثبت میذاره و به چادر علاقمند میشن



دوشنبه 15/7/1392 - 22:27 - 0 تشکر 665067


چی شد چادری شدم: یک روش اشتباه، یک تلنگر نجات بخش



حرف برای چادری شدنم زیاد دارم

چادر که سهل است، حرف برای نماز خوندن و عاشق خدا شدن هم زیاد دارم

خانواده ی من مذهبی ان، یعنی فقط مامان و بابام خیلی مذهبی ان،خواهر و برادراشون یه پله پایینترن و از اون به بعد کلا توی فک و فامیل ما حجاب معنایی نداره


سال اول دبستان بابام زور میکرد نماز بخونم. مامانم نماز خوندنو بهم یاد داد من از اول دختر لجبازی بود برعکس خواهرام یعنی اگه بابام می گفت الان شبه و شب بود،من می گفتم روزه و حاضر بودم هر کاری بکنم تا حرفمو ثابت کنم


شاید اگه بخوام خاطراتمو بدون سانسور بگم نتونین بزارینش توی وبلاگتون چیکار کنم سانسور کنم یا بدون سانسور؟؟


راستشو بخواین خیلی وقته خدا بهم اجازه نمیده درباره ی گناهای گذشتم حرفی بزنم، قربونه مهربونش بشم ، بهم میگه وقتی از گذشتت حرف میزنی میبینم چقدر زجر میکشی، دلم نمیخواد زجرتو ببینم


میبینین این خدای ماست


الانم اگه بخوام سانسور نکنم مطمئن باشین این میل به دستتون نمیرسه :)


هیچی دیگه رفتم دوم دبستان


بابام دیگه نماز صبح ها هم بیدارم میکرد


حالم از اذون گفتن های کله ی صبحش به هم میخورد


از بلند نماز خوندناش


از چراغ روشن کردناش و قرآن خوندناش


حتی از نماز شباش....


وقتی می دیدم با سرو صدا بیدارمون می کنه از هرچی نمازه بدم می اومد


مامانم همیشه بهم می گفت نمازو باید برا خدا خوند نه برای خلق خدا. منم وضو نمیگرفتم میرفتم چادر مینداختم روی سرم و الکی خم و راست میشدم


یه چند روزی گذشت تا اینکه بابام فهمید وضو نمیگیرم


از اون به بعد وقتی از دستشویی میومدم بیرون دست و صورتمو چک می کرد


خلاصه این شد جریان نماز نخوندنه من


چادر هم همینطور بود


چادر رو از وقتی یادم میاد روی سرم بود


برعکس خواهرم اینا که راهنمایی که بودن مامانم براشون چادر دوخت، چادر روی سرم بود اما پشت سرم حرکت می کرد


اوایل که بچه بودم.نه اینکه توی مهمونی درش بیارما نه فقط وقتی می رفتیم بیرون شهر اجازه داشتم درش بیارم


عادت داشتم بهش اما هیچوقت اعتقاد بهش نداشتم. باهاش مشکلی نداشتم اما هیچوقت احترامشو نداشتم، هر کاری میکردم که در شان چادر نبود . هیچی دیگه، زمان گذشتو من نماز نمی خوندم اما خوب بلد بودم ادای نماز خوندنو در بیارم


چهارده ساله شدم


با یه کوله باری از گناه


گناه هایی که هر لحظه از زندگیمو پر کرده بود


توی تموم اون سالها به خدا فکر میکردم


مثله بقیه ی آدما دعا میکردم که نمره هام خوب بشه


بابام منو دوست داشته باشه


مامانم برام لباس نو بخره


با خواهرام دوست باشم نه دشمن


و خیلی چیزای دیگه


اما هر بار که از خدا چیزی میخواستم بهش میگفتم واسه نماز نخوندن جوابمو نمیدی آره؟؟؟


هیچی دیگه کلی با خدا خوش و بش داشتم:)


دیدین این دخترای بد حجابو که بهشون میگن مگه مسلمون نیستی پس چرا حجاب نداری؟ میگن دلمون پاکه!! دقیقا تو همین مایه ها بودم


وظیفه ی خدا میدونستم همه حاجتامو بده اما خودم یه قدم برای خوشنودیش برنمیداشتم...


داشتم میگفتم سال سوم راهنمایی بودم یهو زد و ما رفتیم سوریه


اولین سفر خارج از کشورم بود


خب برای هرکس یه روزی یه جایی یه تلنگری وجود داره، مهم اینه که اون تلنگر رو که میبینیم و حس می کنیم فراموش نکنیم، نگیم ایشالله گربه س! باورش کنیم و دو دستی بچسبیمش


رفتم حرم حضرت زینب سلام کردم و دعا کردم برای درسام آخه به خاطر گناهام که سانسور کردم خیلی درسم ضعیف شده بود و کاری از دستم بر نمیومد


رفتم حرم حضرت رقیه


هنوز صحنه ای ک وارد شدم و ضریح مبارکشونو دیدم یادم نمیره


اون موقع ها حتی نمیدونستم حضرت رقیه کیه، حتی نمیدونستم دردونه ی امام حسین چه داغ دیده ایه چه گوهریه


...


تا اومدم سلام بدم


اشکام ریخت


ته دلم یه چیزی از بین رفت


انگار با اشکام پرده ی خشم و نفرتم از نماز هم پاک شد


لال شده بودم


فقط دهنمو باز کردم گفتم


باشه از این به بعد نماز میخونم


...


رفتم چسبیدم به ضریح مبارکشون و خوب برکت گرفتم


...


من نماز خون شدم


دقیقا از همون روز دیگه نماز خوندم


فقط یه بار نمازم رو به عمد قضا کردم


که حتما تعریف کردنش از حوصله ی شما خارجه


اما سریع توبه کردم و قضا شو خوندم


اما چادر کماکان مثل قبل روی سرم بود، روی سرم و رها شده پشت سرم


سال سوم دبیرستان یعنی بعد از سه سال و خورده ای از نماز خون شدنم خدا منو از توی منجلابی بیرون کشید که هیچکدوم از هم نوعای من نتونستن با تمام تلاش و کوشششون به این راحتی بیرون بیان


منجلاب هم همون سانسوراتیه که گفتم


زندگیم از این رو به اون رو شد


180 درجه تغییر کردم


خدا تازه داشت معنای جدیدی برام پیدا میکرد


خدا داشت باهام حرف میزد


نوازشم می کرد و دستمو میگرفت


دو سال گذشت


من کم کم داشتم به چادرم پایبند میشدم


چون احساس میکردم یه وسیله س تا خودمو بیشتر به خدا نزدیک کنم


یه وسیله س که منو از اطرافیانم متفاوت کنه


مخصوصا با رفتارهایی که من داشتم شاید چادر خیلی برام لازم بود


آخه شور و هیجان من دست خودم نبود


توی اتاقم میرفتم توی خودم اما توی جامعه بلند میخندیدم و شادی می کردم


چادر برام یه حفاظ نسبی بود


اما داشتم بهش علاقه مند میشدم


تا اینکه رفتم دانشگاه یادتونه میگفتم چقدر درسم بد بود؟؟ با ورودم به دانشگاه من شاگرد اول نه اما شاگرد چهارم یا پنجم بودم ، مخصوصا اکثر درسای تخصصیم نمره الف بودم تازه خانوادم داشتم نفس میکشیدن تا اینکه ترم دوم خدا بهم یه عالمه هدیه داد یه نعمت بزرگ داد یه سفر به کربلا یه سفر به مکه یه دوست خیلی خوب که کلی از پله های ترقیمو به اون مدیونم و یه هدیه ی کوچیک و دوست داشتنی

توی دانشگاه یاد گرفتم چادر ارزش داره نه اینکه دیگران برام دیکته کنن گفتم که آدم لجبازیم تا یه چیزی رو خودم به دستش نیارم، انجامش نمیدم؛ دخترا رو میدیدم که خیلی با شخصیتن، خیلی هم حجابشون کامله، اما سر کلاس آزمایشگاه وقتی روپوش میپوشن و چادرشونو در میارن پسرا یه جور دیگه نگاشون میکنن


میدیدم پسری که تا دیروز به خودش اجازه نمیداد بی پروا به دختره نگاه کنه حالا راحت میرفت جلو باهاش حرف میزد! نمیگم حرفای غیر درسی نه، اما همینقدر که براش پرده ها برداشته شده بود کافی بود


اونجا یاد گرفتم که اگه جلوی یه نفر چادر سرم کردم تا ابد باید جلوش چادرمو سرم کنم وگرنه با خودش فکر میکنه من ارزش چادررو نمی فهمم . این شد که من شدم بنیانگذار چادر سر کردن توی آزمایشگاه ها


وقتی بچه دیدن استادا چیزی بهم نمیگن یا اگه میگن من مجابشون میکنم، اونا هم از جلسه های بعدی یاد گرفتن چادرشونو سرشون کنن


اونجا فهمیدم که چقدر خوبه برای کاری که میکنیم ارزش قائل باشیم. اون دخترا واقعا خیلی خوب بودن اما میترسیدن استاد چیزی بهشون بگه یا شاید فکر میکردن همرنگ جماعت باید بشن، اما بعدا فهمیدن اگه به کاری که میکنن اعتقاد داشته باشن جماعت همرنگ اونها میشه


من همه ی هستیمو مدیون خدای مهربونمم


الانم دارم فوق لیسانسمو میگیرم با اینکه الان حجابمو مورد اهانت قرار دادن اما بازم با خودم میگم همون خدایی که چهار سال به من یاد داد چطور این حجابو حفظ کنم، الانم بهم کمک میکنه


نمی دونم حرفام به دردتون خورد یا نه.دلم می خواست منم ذره ای از دینمو ادا کنم آخه من تا ابد مدیون حضرت رقیه ام



دوشنبه 15/7/1392 - 22:28 - 0 تشکر 665070


چی شد چادری شدم: تمسخرها را می گذارم به حساب آن سیلی...



وقتی شبهای احیا چادر را روی سرم می دیدم، آرزو می کردم ای کاش همیشه چادری می بودم ولی می ترسیدم توان مقاومت در برابر تمسخر دیگران رو نداشته باشم


رفتم کربلا و چادر رو اربابم سرم کرد یعنی فکر میکنم استارت اولیه ی چادر سرکردنم از آنجا بود، هدیه ی امام حسین


قبل از سفر اصلا تو ذهنم نبود بعدش ممکنه چادری بشم ولی اون لحظه ای که حاضر می شدیم برای سفر و چادر سر کردم جلوی آینه یاد لحظه مُحرِم شدنم افتادم آخه شش ماه قبلش رفته بودم حج،  یاد اون لحظه که احرام بستم افتادم، حالی در وجودم تبلور کرد که نمیتونم توصیف کنم 


با این همه بعد از سفرم طول کشید تا جرأت کنم بپوشمش تا اینکه ایام فاطمیه رسید و مادرم زهرا سلام الله علیها منو تو روضه اش تربیت کرد


حالا از مسخره کردن دیگران نه تنها نمی ترسم بلکه لذت میبرم هرچند خیلی کمند ولی میذارمشون به حساب سیلی ای که باید به جای مادرمان زهرا می خوردیم


بعد از چندماه دیگه همه عادت کردن و از مسخره کردن خسته شدن یعنی منو اینجوری پذیرفتن و حرمتم براشون جا افتاد


با چادر پر از شکوه شدم پر از وقار چون یادگاری است ازمادر وقار یعنی زهرا 

حالا عشقی به چادر دارم که هیچ وقت تصور نمی کردم بتونم چنین حسی به آن داشته باشم هدیه امام حسین (ع) به من فقط چادر نبود بلکه صلابتی بود که با آن توانستم در فامیلی که فقط 2 تا پیرزن چادری هستن در اوج جوانی چادر سر کنم و به آن افتخارکنم و به تمسخر دیگران ذره ای اهمیت ندم و هدیه ی حضرت زهرا جرات ایستادگی در برابر موانع چیزهایی ست که می دانیم باارزش اند و خداوند بر ما می پسندد


به امید روزیکه مادرمان زهرا دعا کند و همه دخترها در صدف خویش قرار گیرند



دوشنبه 15/7/1392 - 22:28 - 0 تشکر 665072


چی شد چادری شدم: چادر، فلیکس فلیسیس من است !






                                                            بسم الله الرحمن الرحیم


چادری شدن من خیلی سخت نبود. میخواستم به یک مدرسه راهنمایی غیر دولتی بروم که از نظر علمی یک سر و گردن از بقیه مدارس بالاتر بود، اما شرط ورود به آنجا داشتن چادر بود. قبل از من خواهر بزرگترم هم همین کار را کرده بود و بعد از قبول شدن در دانشگاه به سادگی چادرش را کنار گذاشته بود. بنابراین خطری از این بابت مرا تهدید نمیکرد و با خیال راحت موضوع را پذیرفتم.


روز اول مدرسه که آن پارچه سیاه نامانوس را ناشیانه به سرانداختم، همان اول سنگهایم را با آن واکنده و در دلم برایش خط و نشان کشیدم:


 _ زیاد به دلت صابون نزن!  درسته که سرت میکنم، اما یادت باشه تو فقط مال مدرسه ای و بس!


اما طولی نکشید که کلاغها برای مدرسه گزارش بردند که فلانی در بیرون مدرسه بدون چادر رویت شده است! ... خانم مدیر، من و مادرم را به دفتر احضار کرد و بهمان اخطار داد! ... آنوقت بود که فهمیدم این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و اگر میخواهم در این مدرسه و پیش دوستانم بمانم باید با این پارچه سیاه مهربانتر باشم!


سالهای نوجوانی من در بحبوحه جنگ و میان خانواده ای بیگانه با جنگ به سرعت برق و باد گذشت. یادم هست که در خانه ما هیچکس دغدغه جنگ نداشت. شرمنده ام، اما باید اعتراف کنم که تا شعاع یک کیلومتری خانواده ما شهید که سهل است، حتی یک رزمنده هم پیدا نمیشد! ... الان که تاریخ آن روزها را میخوانم تعجب میکنم که چطور من در سال 65 دوازده ساله بوده ام، ولی هیچ خاطره ای از عملیاتی به عظمت کربلای 5 ندارم؟ فقط به طور کلی یادم می آید که آن سالها بعضی وقتها رادیو و تلویزیون آهنگی (که بعدها فهمیدم مارش عملیات است) را پخش میکرد، اما یادم نمی آید حتی یک بار نگران کسانی بوده باشم که  برای این که من بتوانم در خانه با خیال راحت کارتن " مهاجران" را ببینم، یکی یکی به ملکوت اعلا هجرت میکردند ...


نع! حال و هوای آن روزهای من اصلا حال و هوای جنگ و دفاع نبود. فقط آرزو داشتم که من هم بتوانم مثل دختر عموها و دختر خاله هایم، یکی از آن روسریهای به قول خودم " زر زری " ( که آن وقتها مد بود) را سرم کنم و در کمال شیکی، یک سرش را بیندازم روی شانه ام و بیرون بروم ...  اما این چادر و این مدرسه سختگیر نمیگذاشتند به آرزویم برسم!


سال 67 شد و موشکباران تهران و تعطیلی مدارس ما را هم مثل خیلیهای دیگر به شهرهای دیگر پناهنده کرد. پدرم ، که در هر شرایطی درس ما از هر چیز دیگری برایش مهمتر بود، در یکی از شهرهای شمالی خانه ای اجاره کرد و با سختی فراوان من را در مدرسه ای در آن شهر ثبت نام کرد تا ماههای آخر سال تحصیلی را آنجا بگذرانم ... بالاخره زمان موعود فرا رسیده بود: مدرسه جدید یعنی آزادی! یعنی دیگر لازم نبود از ترس مدرسه چادر سرم کنم. فکر کردم بالاخره از آن همراه اجباری خلاص شده ام، اما سرنوشت برایم چیز دیگری رقم زده بود ...


اولین روز مدرسه جدید، با پوشش جدید را هرگز فراموش نمیکنم ... صبح زود بیدار شدم و با دقت مانتو و مقنعه ام را مرتب کردم. باید به همه نشان میدادم که دختر تهرانی، تهرانی ست، حتی اگر جنگ زده باشد! ... حالا دیگر میتوانستم حتی موهایم را بیرون بگذارم و کسی مزاحمم نبود. موهایم را به مدل آن زمان بالای سرم جمع کردم و از مقنعه بیرون گذاشتم. اما نمیدانم چرا وقتی در آینه چشمم به خودم افتاد از خودم بدم آمد. به خودم نهیب زدم : 
 _ دیوونه، این بهترین فرصته. چند ماه بعد برمیگردی تهران و باید دوباره چادر چاقچور کنی! ... از فرصت استفاده کن!


هرطور بود آن احساس بد را سرکوب کردم و با همان موهای کوهان مانند از خانه بیرون رفتم. اما پایم را که از خانه بیرون گذاشتم، انگار آسمان بر سرم هوار شد. نمیدانم چرا، اما چنان احساس ناامنی وجودم را فرا گرفته بود که احساس میکردم در و دیوار و کوچه همه چشم شده و به من خیره شده اند. تحملش برایم ممکن نبود ... هنوز به سر خیابان نرسیده بودیم که مقنعه ام را جلو کشیدم و موهایم را با دقت پوشاندم. حالم یک کم بهتر شد، اما هنوز آن حس بد ناامنی سر جای خودش بود. احساس سربازی را داشتم که سپرش را از او گرفته، و او را بدون هیچ سنگر و امکان دفاع وسط لشگر دشمن رها کرده باشند.


همنطور که همراه بابا به سمت مدرسه میرفتم، زیر چشمی به مردم نگاه کردم. حقیقت این بود که هیچکس حواسش به من نبود. نه لباس عجیب و غریبی به تن داشتم و نه زیبایی خارق العاده ای که چشمها را به سمت من برگرداند. هرکس به دنبال کار و زندگی خودش بود و اصلاً من میان آنهمه آدم گم بودم ... پس چرا به این حال افتاده بودم؟ چرا تا این حد معذب بودم؟ در آن حال تک تک سلولهای بدنم آرزو داشت یک بار دیگر سایه گرم آن سایبان سرشار از امنیت را بر سرم احساس کنم ... حال من دقیقا مصداق آن حدیث پیامبر (ص) بود که : نعمتان مجهولتان: الصحه و الامان ( دو نعمتند که تا از دست نروند قدر و قیمتشان شناخته نمیشود: سلامتی و امنیت ) ...


آن روز را هرطور که بود به سر آوردم. فکر کردم این یک احساس زودگذر است و اگر مقاومت کنم درست خواهد شد، اما بر خلاف انتظارم، روز به روز تشنه تر میشدم. باورش مشکل بود، اما انگار در تمام آن مدت که من به اجبار چادر سر کرده بودم، حیا مثل یک پیچک نامرئی در تار پود وجودم ریشه دوانده بود.  حالا دیگر حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم بدحجاب باشم، و این بزرگترین شانس زندگی من بود.


بالاخره یک روز صبح در مقابل چشمهای حیرت زده اهل خانه، برای اولین بار خودم از ته دل و بدون اجبار هیچ کس و هیچ جایی آن دوست دیرین را از توی کمد برداشتم و به سر انداختم ... ظاهراً مثل همیشه چادر مرا در خود گرفته بود، اما خودم میدانستم که این بار این من هستم که با تمام قلبم او را در آغوش گرفته ام.


***


ماجرای چادری شدنم اینجا به پایان رسید، اما حکایت  چادری ماندنم  در میان خانواده ای که در آن حجاب کوچکترین معنایی ندارد، مثنوی هفتاد من کاغذیست که انگار پایانی ندارد ... مهم نیست در این سالها چقدر حرف شنیدم ... مهم نیست به عنوان تنها دختر چادری در کل خانواده به لقب شامخ " بقچه پیچ " مفتخر شدم ... مهم نیست به جرم چادری بودن و برای پایین نیامدن کلاس خانواده، در مراسم خواستگاری برادرم شرکت نکردم ... اینها اصلاً مهم نیست ... تنها چیزی که مهم است این است که گذشته از آن احساس آرامش و امنیت، چادر همیشه برای من برکت و سعادت به همراه داشته است.


در هری پاتر 6 صحبت از معجونیست به نام " فِلیکس فِلیسیس" یا معجون خوش شانسی، که هرکس آن را بخورد به طرز معجزه آسایی خوش شانس میشود و بدون این که بخواهد تصمیمهای درست میگیرد ... میخواهم بگویم که چادر فلیکس فلیسیس من است. چون حتی اگر فقط با دید این دنیایی به ماجرا نگاه کنیم و برکات معنوی چادر را نادیده بگیریم، من به خاطر چادری بودنم خیلی چیزها را جدیتر گرفتم و خیلی از اشتباهاتی که هم سن و سالهایم میکردند را نکردم. به سر داشتن چادر و مراعات شان آن باعث شد تن به هر کاری ندهم و هر جایی نروم و برای همین همیشه کارهایم با سهولت و بدون دردسرهای متداول پیش میرفت.


 مثلاً به خاطر این که ثابت کنم بین چادر و ضریب هوشی نسبت عکس برقرار نیست، به عنوان تنها رتبه دو رقمی در تاریخ کل فامیل، در یکی بهترین دانشگاهها قبول شدم. طوری که بعداً همانها که به من بقچه پیچ میگفتند، مجبور بودند به خاطر دادن مشاوره تحصیلی به فرزندانشان با کلی عزت و احترام با من برخورد کنند ... اثبات حقانیت چادر انگیزه بزرگی بود، که شاید بدون آن به یک رتبه و دانشگاه معمولی هم راضی بودم.


در دوران دانشجویی هم با توجه به نگاه بدی که به خانمهای چادری در فضای دانشگاه بود، تمام سعیم را کردم که داشجویی نمونه باشم و خیلی از سهل انگاریهایی که بقیه در درس و ارتباطاتشان داشتند را مرتکب نشدم. برای همین توانستم بدون هیچکدام از حاشیه های متداول، درسم را تمام کنم و معدل لیسانس بالای 19 کمترین هدیه چادر به من در این دوران بود.


یا مثلاً همیشه برای حفظ شان چادر از وارد شدن در بعضی محافل پرهیز کرده ام، که بعدها معلوم شده چه خطرات بزرگی از بیخ گوشم رد شده است. مثال ملموسش شرکت در جمعهای گلد کوئیستی بود که در زمان رواجش بعضیها را ( چه از نظر مادی و چه از نظر روابط خانوادگی ) واقعاً به خاک سیاه نشاند.


و خیلی برکات مادی و معنوی دیگر که اگر بگویم تمامی ندارد ...


خدا در قران میفرماید: وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَیْرٌ ( و لباس تقوی بهتر است )


 حالا اگر این آیه را در کنار این آیات قرار دهیم که:


مَن بتقِ الله یَجعل لَه فُرقانا (اگر تقوی پیشه کنید، خداوند برایتان قدرت تشخیص و جداسازی حق از باطل قرار می دهد )


مَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مِنْ أَمْرِهِ یُسْرًا (هر کس تقوی پیشه کند خداوند سهولت و آسانی در کار او قرار می دهد )


معلوم میشود که تلقی فلیکس فلیسیسی من از چادر آنقدرها هم بی اساس نیست. بدون شکتجلی مادی لباس تقوی برای زن همان چادر است ...  چون تقوی در لغت به معنای صیانت و نگهداری است و کدام لباس است که به اندازه چادر هم خود زن و هم حتی دیگرانی که با او سر و کار دارند را از گناهان دور نگه دارد؟


پس بعید نیست که اگر کسی حقیقتاً چادر را به عنوان پوشش انتخاب و شان آن را مراعات کرد،مشمول وعده های خداوند درباره متقین شده، و بدون این که بخواهد از بسیاری از اشتباهات مهلک دور خواهد شد و مسیر زندگی را بی دردسرتر طی خواهد کرد ... جداً مگر آدم از زندگی بیش از این چه میخواهد؟


به چادرم می بالم و این نماد تقوی را با زیباترین لباسهای دنیا عوض نمیکنم. و در جواب کوردلانی که آن را اسارت میدانند، چادرم را بیشتر در آغوش قلبم میفشارم و با افتخار میگویم:


من از آن روز که در بند توام، آزادم             شادمانم که به دست تو اسیر افتادم



دوشنبه 15/7/1392 - 22:29 - 0 تشکر 665074


چی شد چادری شدم: تموم زندگیم مال حسینه



راستش همیشه خودم را شیعه امام حسین (ع) می دانستم. از قیامش خیلی چیزها می دانستم و محرم به مجلس عزاداری می رفتم. می دیدم که خیلی ها به واسطه سرورم نجات یافته اند یا شفا گرفته اند.با خودم می گفتم حتما من لیاقت ندارم که هر چه به زیارت ائمه می روم تغییری نمی کنم. نه شفا می گیرم و نه تغییری می کنم. تا اینکه امروز فهمیدم امام حسین سرورم سال ها قبل به من نظر کرده و زندگی مرا تغییر داده آن هم دوبار.


حتما تعجب می کنی اگر بگویم هر دوبار زمانی بود که به دنیا نیامده بودم. مادربزرگم (مادر پدرم) زنی مومن است که تنها سرگرمی و دلخوشی اش در دنیا مفاتیح و نماز های واجب و مستحب است. همیشه آرزویش است که به کربلا برود زیارت. همیشه خدا دلش تنگ کربلا است. چون پدرش از ایران به کربلا رفته بود و درست کنار حرم امام حسین خانه داشتند. خاطرات کودکی و بازی هایش با صحن حرم امام حسین گره خورده است. و این همه اش نیست. او زندگی اش را مدیون امام حسین است. یک روز که بچه بود از طبقه سوم به پایین پرت شد و جراحت بدی برداشت. می گوید پدرش به خانه آمد و او را به حرم امام حسین برد. گفت به حق سکینه خودت سکینه من را شفا بده و بدون دخالت پزشکی که البته امکانش هم آن زمان نبود شفا گرفت. بعدها پدرم را به دنیا آورد و سال ها بعد آنقدر دعا و نذر و نیاز کرد تا خداوند من را به پدر و مادرم داد.


همیشه برایم از کربلا و حرم امام حسین می گفت. نمی دانم که چرا اینقدر دیر فهمیدم که به دنیا آمدنم از برکت امام حسین است. اما عجیب تر اینکه از طرف مادر هم سرنوشتم به دعای امام حسین گره خورده است.


مادرم می گوید زمان شاه چادر سر کردن سخت تر از الان بود. اصلا اگر کسی لباسی مثل مانتو داشت و با آن شلوار می پوشید مسخره ترین کار را کرده بود. دخترها لباس بلند را بدون شلوار می پوشیدند و کلا حجاب اهمیتی نداشت. لعنت به شاه ! خلاصه یک روز که مادرم شانزده ساله بود به مجلس عزاداری امام حسین رفت. واعظ مجلس بین سخنرانی اش گفت: محرم هم که می شود خانم ها حجاب را رعایت نمی کنند و آن وقت می آیند به مجلس امام حسین و فکر می کنند با خوردن غذا ثواب می کنند!


مادرم می گوید با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده و به فکر افتاده. بعد عزمش را جزم کرده و تصمیم گرفته چادر سرش کند.


به خاطر جو آن زمان بعضی نگران بودند و می گفتند اگر چادر سرش کند کسی با او ازدواج نمی کند. اما او تصمیمش را گرفته بود. حفظ حجابش برای همیشه مسیر زندگی او را تغییر داد.


مادر می گوید آن زمان دخترها را به سربازی می فرستادند و بی حجاب می کردند. برای همین تصمیم گرفت به دانشسرای تربیت معلم برود تا از سربازی معاف شود و شد یک خانم معلم چادری.


همه نگرانی ها برای ازدواجش بی مورد بود. چون وقتی هجده ساله شد پدرم در دانشگاه حجابش را پسندید و به خواستگاری اش آمد و با هم یک خانواده مذهبی تشکیل دادند که قبلا برایت گفته ام. و من را از همان بچگی با چادر انس داد.


امروز فهمیدم که چادرم هم هدیه امام حسین است! و حتی همان بهترین چیزها که به واسطه چادر به دست آوردم و حتی هر چه صواب و برکت که به خاطر چادرم به دست آوردم!


نمی دانم چرا همه اینها امروز به دلم افتاد، روزی که کار نصب ضریح جدید امام حسین علیه السلام به پایان رسید در حالی که اصلا خبر نداشتم!


سالها وقتی زیارت عاشورا می خواندم یک جمله را نمی توانستم بگویم : بابی انت و امی. من توانایی فدا کردن پدر و مادرم را نداشتم . تصورش برایم زجرآور بود و نمی توانستم به امام خودم دروغ بگویم. حالا که فهمیدم تولدم ، خانواده ام ، هدایتم و حتی چادرم هدیه امام حسین است و خداوند این منت را بر من گذاشته بی اختیار می گویم : بابی انت و امی.


بین الحرمین پر از عطر گل یاس است! بین الحرمین ضریح عباس است. چه قدر عطر یاس چادرم را دوست دارم! 



دوشنبه 15/7/1392 - 22:29 - 0 تشکر 665076


چی شد چادری شدم: ناخواسته چادری بودم اما...



از بچگیام که یادم میاد از چادر خوشم میومد... یادمه مامانم یه چادر مشکی اندازه من دوخته بود و من بعضی روزا توی دوره ی ابتدایی باهاش میرفتم مدرسه...


 مدرسمون دوشیفته بود و ما بعد از ظهری بودیم . نوبت صبحمون دوره راهنمایی بودن. یادمه اونارو خیلی از خودم بزرگتر میدیم و وقتی با چادر از کنارشون رد میشدم که برم مدرسه با خودم میگفتم: الان دارن با خودشون میگن نیگا این که ابتداییه چادر میپوشه اونوقت ما؟؟؟!!!! و از این فکر خیلی لذت می بردم و مصرتر برا پوشیدن چادر بودم ولی همیشه نه، بعضی اوقات....

تا اینکه خودم وارد دوره راهنمایی شدم. مدرسه ای که می رفتم شاهد بود و پوشیدن چادر در آن الزامی بود. من بیرون و مهمونیا اصلا چادر نمیپوشیدم. یه بار که اول راهنمایی بودم و بی چادر با مادرم به بازار رفته بودم مدیرمون رو دیدم و خیلی ترسیدم دیگه از اون موقع توی خیابونم باید با چادر میرفتم چون فکر می کردم اگه مدیرمون ببینه نمره انضباطم رو کم میکنه!

مادر و خواهرام چادری بودن و همش به من میگفتن تو دیگه نمیخواد چادری باشی الان سختته و نمیتونی جمع و جور کنی اما من به خاطر شرایط مدرسه ام باید میپوشیدم. ولی در درون خودم هیچ الزامی به رعایت حجاب نمیدیدم و همیشه اون رو به خاطر یک الزام بیرونی سر میکردم. 

دوره دبیرستان که دیگه سخت تر. مدیر سخت گیر و جدی. زیاد از پوشیدن چادر راضی نبودم. بعضی دوستامو که می دیدم حسرت می خوردم که چقدر راحتن و هرجور که دلشون میخواد می گردن...

با خودم می گفتم فقط با این هدف درس می خونم که تهران دانشگاه قبول بشم و چادر رو برای همیشه بذارم کنار!!

دقیقا 80 درصد هدفم همین بود...خلاصه درس خوندم و از شانس و قسمت روزگار دانشگاهی توی تهران قبول شدم که پوشیدن چادر در اون الزامی بود....ولی چون دولتی بود و رشته ای بود که میخواستم پذیرفتم...

من روانه تهران شدم و نا خواسته همون دختر چادری که بودم، ماندم... با خودم میگفتم اگه ازدواج کنم به همسرم میگم که من چادر نمی پوشم و تو این سالها فقط به الزام پوشیدم... تا اینکه پسر همسایه مون که موقعیت و شرایط خوبی داشت و تحصیلکرده و از خانواده خوبی هم بود اومدن خواستگاری...

همه به من می گفتن اینا خیلی مذهبی هستن و تو نمیتونی!! ولی انگار خدا جور دیگه ای برای من می خواست

شب خواستگاری همسرم چیزایی به من گفت که از یادم نمیره: گفت: همیشه از خدا می خواستم که همسرم یکی از فرزندان حضرت زهرا باشه چون من ارادت خاصی به خانوم فاطمه زهرا دارم و اینکه داماد حضرت زهرا بشم برای من یک افتخاره ( آخه من با کمال افتخار سید هستم) و اینکه همیشه شمارو چادری و باحجاب می دیدم از وقتی که یادم میاد...

بهم گفت شما توی مهمونیا هم چادر میپوشید؟  من گفتم نه یا با مانتو هستم یا تونیک! و ایشون گفتن من دلم میخواد همیشه چادر بپوشید و منم گفتم هرچی همسر آیندم بگه...

و اینطور شد که خداوند به من نظر کرد و حالا با نظر و عقاید همسر خوب و با ایمانم با عشق چادر سر میکنم و حجاب دارم!

چادر پوشیدن تو مهمونی ها اوایلش خیلی سخت بود. توی فامیل خودمون من تنها کسی هستم که در مهمانی ها چادر سرش می کنه برای همین خیلی اذیت شدم ( البته فقط تو فامیل خودم چون فامیل همسرم همه محجبه و پوشیده هستن) اما با خودم میگم اشکالی نداره مهم همسرمه و صد البته خدای بزرگ

از بابت دست و پاگیر بودن چادر موقع پذیرایی، توی فامیل همسرم رسم بر اینه که تموم پذیرایی ها توسط آقایون انجام میشه مثل سفره انداختن و جمع کردن و چایی دادن و پذیرایی میوه اما  توی فامیل ما برعکسه. یعنی آقایون میشینن پذیرایی میشن و میرن. و به نظرم این اصلا خوب نیست. توی فامیل همسرم خیلی به خانوما احترام میذارن.

توی آشپزی هم وقتی مهمون دارم همسرم خیلی کمکم میکنه. طوریکه همه تو فامیل تعجب میکنن ولی شوهر خواهرام دست به سیاه و سفید نمیزنن! بنابراین من از این نظر اصلا مشکل ندارم. اذیت شدنم فقط به خاطر تیکه های فامیل بود. 

یه نکته دیگه: همانطور که گفتم تو فامیلای ما هیچکس چادر نمیپوشه توی مهمونیا و من از وقتی چادر می پوشم تازه متوجه تفاوت این مسئله شدم و با خودم میگم اینا چطور روشون میشه!؟ از جمله خواهر اولی خودم که خیلی محجبه و پوشیدس از منم محجبه تر بود از اول. ولی مهمونیا چادر نمیپوشه. 

مادرم همیشه میگه خدا خیلی تو رو دوست داشته که الان چادری هستی و یه همسر خوب نصیبت کرده

با خودم که فکر می کنم می بینم بله ! و خدا رو همیشه شاکرم!



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.