• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
مقاومت اسلامی (بازدید: 7324)
سه شنبه 9/7/1392 - 5:57 -0 تشکر 656520
خاطرات مادران شهدا

با سلام در این تاپیک قصد قرار دادن خاطرات مادران شهید را دارم امید که مقبول واقع شود.

یا علی

سه شنبه 9/7/1392 - 5:57 - 0 تشکر 656521

مادر شهید حیدری از آخرین دیدار خود با شهیدش می گوید :
‏بار آخری که به مرخصی آمده بود ، موقع رفتن صورت مرا خیلی بوسید . گفتم چه خبر است ؟ گفت : « این دفعه مشکل است که برگردم » .  
بعد از شهادتش ‏از طرف بنیاد شهید به ما گفته شد که شناسنامه و لباس هایش را ببریم . ما هم بردیم . در شناسنامه اش خطی کشیدند.  شب در خواب دیدم که داخل حیاط خانه هستم . در خانه را زدند . شهید وارد شد . گفت : « مادر، شناسنامه ام کو؟ » گفتم : در خانه است . گفت : « نه ، شناسنامه ام نیست » .
« شهید عبدالله حیدری »
شهرستان بوشهر ( چغادک )

سه شنبه 9/7/1392 - 5:58 - 0 تشکر 656522

مادر شهید افشانمهر از آخرین اعزام فرزندش می گوید :
حسن موقعی که می خواست به جبهه برود ، شبش با ما خداحافظی کرد . من فکر کردم می خواهد شوخی  کند . گفتم : دو  مرتبه رفته ای ، مرتبه ی  سوم  دیگر نمی خواهد  بروی . گفت : « نه ، من می روم » .
خیلی خوشحال بود . به من توصیه می کرد که گریه نکن . با همه ی همسایه ها خدا حافظی کرد و رفت . برادرش جلوتر به جبهه رفته بود . گفتم : بگذار تا برادرت بیاید ، بعد تو برو . گفت : « نه ، من می روم » . او رفت و تا مدتی نامه اش هم نیامد . گفتم که بچه ام همیشه نامه اش بعد از 15 ‏روز می رسید ؛ این دفعه چرا نامه ای نفرستاده است . پدرش گفت : حتماً الآن زمان حمله است و نمی تواند نامه ای بفرستد . مدتی بعد برادرش آمد  تا چفیه ی حسن را با خود آورده است.
‏گفتم : ننه ، تو برادرت حسن را ندیده ای ؟
‏گفت : او را دیدم ؛ خواب بود و چفیه ی دور گردنش را باز کردم و آوردم .
گفتم : خوب بود ؟ گفت : بله .
‏می دیدم رفقای پسرم نزد او می آیند و با هم می خندند . تا بعد از چهار روز؛ پسرم به اقوام که در بوشهر بودند ؛ گفته بود که جنازه حسن را آورده اند و ما این گونه از شهادت او با خبر شدیم . ‏شهید وقتی که به جبهه اعزام شد ؛ خیلی خوشحال بود ؛ چه دو بار اول ، چه مرتبه ی آخر. همیشه با من مزاح می کرد و می گفت : « نگاه کن چقدر از تو بلندتر شده ام ؛ من دیگر بزرگ شده ام » . ‏هرچه درباره ی او بگویم کم گفته ام .
« شهید حسن افشانمهر »
شهرستان بوشهر ( چغادک )

سه شنبه 9/7/1392 - 5:58 - 0 تشکر 656523

« زندگینامه شهید محمد فشنگ ساز به روایت مادر شهید »
 5 ‏ ساله بود که به بندر لنگه منتقل شدیم . تا مقطع راهنمایی ؛ پیشرفت ‏درسی بسیار خوبی داشت ؛ طوری که وقتی در کلاس اول راهنمایی درس ‏می خواند ، مدیر مدرسه پیشنهاد داد که سال دوم را جهشی بخواند و درکلاس سوم راهنمایی بنشیند . بعد هم مدرسه با آموزش و پرورش نامه نگاری  کرد و با ‏موافقت آموزش و پرورش ، این موضوع عملی شد.  ما هم برای اینکه محمد بتواند به صورت جهشی کلاس سوم ‏بنشیند ؛ به برازجان منتقل شدیم. 
‏کلاس اول دبیرستان را در مدرسه ی شریعتی گذراند . شروع کلاس دوم دبیرستان او نیز مصادف شد با دوران انقلاب . در آن سال محمد دو تا تجدید آورده بود . او برای گذراندن دوره آموزشی به نیشابور رفته بود و نتوانست خودش را به امتحانات برساند . به مدرسه اش رفتم و جریان را میان گذاشتم و محمد به هر زحمتی بود ؛ آن سال را به شکل متفرقه گذراند.  ‏ایشان کلاس سوم دبیرستان را هم به همین شکل گذراند . در آن موقع عضو سپاه پاسداران شده بود و آغازی بود برای فعالیت های او به طوری که درس را کنار نهاده بود .
کم کم برنامه رفتن به جبهه را مطرح کرد . تا یک روز نهایتأ  از پدرش برای رفتن به جبهه اجازه گرفت . پدرش گفت : برادرت سرباز است . اگر تو هم بروی مادرت تنها می ماند ‏ و یک مقدار برای او بهانه آورد ولی او قبول نمی کرد و مصمم برای رفتن به جبهه بود . در همان شب سوار موتور شد و با دوستانش خداحافظی کرد . یادم است ؛ آمد پیش من و گفت : « مادر اگر صبح برای نماز صبح من را صدا می زنی تا امشب خانه بمانم و گرنه می روم در پایگاه کنار دوستانم می خوابم » . به او گفتم  برای  نماز  صدایت  می زنم . اما  اگر  می خواهی پیش دوستانت بروی باید از پدرت اجازه بگیری . از پدرش اجازه گرفت و رفت و بازگشت .
صبح برای نماز او را بیدار کردم ؛ چای و آش هم آماده کردم برای صبحانه . بعد که دوستانش آمدند ؛ برای صبحانه آنها را تعارف کردم ولی نپذیرفتند و گفتند در راه می خوریم . بعد خداحافظی کرد و رفت . دوباره  برگشت  و گفت : « می دانی  چه  شده » ؛ گفتم : نه ؛  گفت : ‏« از پدرم خداحافظی نزدم » . از پدرش خداحافظی زد و رفت . باز به درب حیاط که رسید دوباره برگشت و گفت : « مادر کلید موتور و ساعتم را روی یخچال نهادم اگر حسن جمعه ها آمد سفارش بده که موتور را روشن کند تا باطری آن نخوابد » . بعد خداحافظی زد و رفت .
5 ‏محرم رفت ؛ 28 ‏روز بعد یعنی 8 ‏صفر شهید شد . وقتی محمد شهید شد کسی چیزی به ما نگفت . تا اینکه خبر شهادت محمد را به پدرش دادند و گفتند که جسد او مفقود است .
« شهید محمد فشنگ ساز »
شهرستان بوشهر

سه شنبه 9/7/1392 - 5:59 - 0 تشکر 656524

مادر شهید بهفروز از لحظه دیدن جسد فرزندش می گوید :
اصغر درهمان عملیات بستان در مورخ 9 / 9 / 60 ‏شربت شهادت را نوشید و به آرزویش رسید . پیکر او هم بعد از 17 ‏روز به دست ما رسید . ‏خدا شاهد است که وقتی بالای پیکر پسرم حاضر شدم و به او نگاه ‏کردم ، رویش هنوز تازه ‏و سالم بود . انگار همین الان به خواب رفته بود ؛ با آنکه 17 ‏روز از شهادتش می گذشت . ‏پسرم بدنی سالم و طبیعی داشت. یک تیر به قلب و یک تیرهم به گلویش خورده بود . در کنار پسر شهیدم ، دستهایم را بالا کردم و از خدا تشکر نمودم . هر چه صلاح و مصلحت خداست ، همان به وقوع می پیوند و ما هم راضی به رضای ‏الهی هستیم .
« شهید اصغر بهفروز »
شهرستان بوشهر

سه شنبه 9/7/1392 - 5:59 - 0 تشکر 656525

مادر شهید افتخار کار از اعزام فرزندش به جبهه می گوید :

‏از یازده سالگی می خواست به جبهه برود ؛ اما چون کم سن و سال بود ، با او موافقت نکردند و او هم مجبورشد با استفاده ‏از فتوکپی شناسنامه ی برادرش به جبهه برود . ‏کریم چند بار به جبهه اعزام شد ؛ در چهارمین بار که به جبهه رفت ، پس از انجام عملیات کربلای 4 ‏، حدود 12 ‏روز مرخصی داشت اما 6 ‏روز بیشتر نتوانست طاقت بیاورد و زودتر از موعد ، به منطقه رفت. در این مدت خیلی ‏کوتاه ، همیشه توی خودش بود و حتی میلی به خوردن غذا هم نداشت . ‏قبل از رفتن هم ، 6 ‏قطعه عکس به من داد و گفت : « اگر بچه های مسجد توحید آمدند ، عکس ها را به بچه ها بده » در واقع این موضوع ، به قبل از آخرین اعزام او برمی گشت که بعد آن در پنجمین ‏اعزامش به جبهه ، برای شرکت در عملیات کربلای 5 ‏به منطقه رفت و شهید شد. ‏او حتی سفارش کرد که اگرمن شهید شدم ؛ در بوشهر و در کنار همرزمانم دفنم کنید. ‏


چند سال پیش ، بچه ها از خانه بیرون رفته بودند و من تک و تنها در منزل نشسته بودم . تا ساعت 12 ‏شب ، به تلویزیون نگاه می کردم و با خودم گله می کردم که من این همه بچه بزرگ کردم ، اما الان یکی  پیشم نیست. کم کم به خواب رفتم ؛ در عالم خواب بود که شهید را دیدم تا با تعدادی از همرزمانش در اتاق نشسته است. در حال میوه خوردن بودند . به شهید گفتم : اینها کی هستند ؟ گفت : « مگر نگفتی که تنها هستی ؛ آمده ایم کنارت تا تنها نباشی » . ‏کم کم زمزمه هایی به گوشمان رسید که عبدالکریم شهید شده است. بعضی می گفتند: اسیر شده و بعضی می گفتند : شهید شده .  در نهایت در نماز  ‏جمعه  بود که خبر شهادت  عبدالکریم  به گوشم  رسید . ‏همیشه او را به جبهه رفتن تشویق می کردم . یک بار به برازجان رفته بود . به من سفارش کرد که اگر خبری از اعزام شد، حتماً مرا خبردار کن . وقتی زمان اعزام فرا رسید ، زنگ زدم و او را خبردار کرد م ؛ او نیز با روی گشاده آمد و به استقبال شهادت رفت . ‏مردم باید بدانند که ما چیزی بهتر از انقلا ب و رهبری و شهدا نداریم و باید این نعمتها را با جان و دل ، حفظ کنیم .

« شهید عبدالکریم افتخار کار »

شهرستان بوشهر

سه شنبه 9/7/1392 - 6:0 - 0 تشکر 656526

مادر شهید ناطق زاده از راز پوشیدن جوراب توسط فرزند شهیدش می گوید :

ما مدت زیادی بود که از مرتضی خبر نداشتیم تا این که شبی پدرش خواب دید که در مسجد است و کسی پشت پرده به او می گوید : امشب ، حمله است. بعدها فهمیدیم که در همان شب ، عملیات بوده و مرتضی در آن عملیات انگشت بزرگ پایش زخمی شده بود .

خلاصه بعد از مدت ها بی خبری ؛ یک شب که همه خواب بودیم ؛ شنیدیم که در می زنند . در را باز کردیم و دیدیم که مرتضی است. خیلی خوشحال شدیم . ایشان یک شب پیش ما ماند و مرتب به من پیشنهاد می داد که بروم و پشت جبهه فعالیت کنم ، اما من به خاطر ضعف جسمانی نمی توانستم بروم . ایشان طی آن روزکه پیش ما بودند مرتب جوراب می پوشید . من بعداً از پسر بزرگم فهمیدم که چون انگشت پایش مجروح شده ؛ نخواسته اند که ببینم  و ترسیده  که من به خاطر عواطف مادرانه ناراحت شوم .

« شهید مرتضی ناطق زاده »

شهرستان دیلم

تولد صبح

سه شنبه 9/7/1392 - 6:0 - 0 تشکر 656527

راز نرفتن مادر شهید ستارپناهی بر سر قبر فرزندش :

آن روزغمی سنگین و عظیم در شهر سایه افکنده بود ، چرا که شهید  ستار پناهی ، آن معلم مهربان ، دلسوز و مردمی ؛ چون کبوتری سبک بال به لقاء الله پیوسته بود .

در این میان صبر زینبی مادر شهید ، مایه ی حیرت بود.  ایشان پس از هفده سال بعد از شهادت فرزندش ؛ سرانجام در سال 1380 ‏ دار فانی را وداع گفت و در این هفده سال ، وی حتی یک بار هم بر سر مزار شهیدش نرفت و می گفت : ‏می ترسم سر خاکش بروم و گریه کنم ؛ اجرم ضایع گردد ؛ شهید از گریه من ناراحت شود و با این کار به درگاه خداوند ناسپاسی کرده باشم .

« شهید عبدالعزیز ستار پناهی »

شهرستان دیلم

تولد صبح

سه شنبه 9/7/1392 - 6:0 - 0 تشکر 656528

مادر شهید فرجادی از خواب خرگوشی فرزندش می گوید :

هنگامی که تابوت رضا را آوردند ؛ مثل پروانه به دور تابوت پر می زدم و می گفتم در تابوت را باز کنید تا صورتش را ببینم . تابوت را باز کردند ؛ دیدم صورتش روبروی صورت من است . او از کودکی عادت داشتم با چشمانی نیمه باز ( خواب خرگوشی ) بخوابد . در همان لحظه دیدم که به خواب خرگوشی فرو رفته ، ولی نه آن خواب کوتاه ؛ بلکه خوابی ابدی که او را به شهیدان وصل کرده بود .

زمانی که می خواستند او را به خاک بسپرند ، بالای سرش رفتم ؛ سر خود را به سوی آسمان بلند کردم و خدا را سپاس گفتم ؛ گفتم : بارخدایا ، راضی به رضای تو هستم .

« شهید غلامرضا فرجادی »

شهرستان دیلم

تولد صبح

سه شنبه 9/7/1392 - 6:1 - 0 تشکر 656529

مادر شهید دشتی از صبر و تحملش می گوید :

‏غلامحسین  یاور ضعیغان  بود . او  به همه ی  فقیران  و نیازمندان  تا آن جا که توانایی داشت کمک می کرد و از همه ی اقوام و آشنایان دلجویی می نمود .

من هنگامی که بر سر مزارش می رفتم ، بسیار گریه می کردم . یک شب قبل از این که به کربلا سفر کنم خواب دیدم که بر سر مزار غلامحسین رفته ام و تمام اقواممان بر سر مزار او جمع شده اند. از آنها سؤال کردم که چه خبر است ؟ آنها به من گفتند که از ‏شدت گریه هایت پای غلامحسین تاول زده است . بعد از این که به کربلا مشرف شدم از امام حسین (ع) خواستم که به من صبر بیشتری بدهد تا کمتر گریه کنم و اسباب ناراحتی روح او را فراهم نسازم . الحمدالله این نعمت بعد از این سفر روحانی بمن عطا شد.

« شهید غلامحسین دشتی »

شهرستان دیلم

تولد صبح

سه شنبه 9/7/1392 - 6:1 - 0 تشکر 656530

مادر شهید ناطق زاده از خواب امام زمان (عج) می گوید :

‏محمود با وجود کمی سن ، دوست داشت دین خود را به اسلام و قرآن ادا کند . او شب ها همراه با دوستانش به خیابان ها می رفت و بر روی دیوارها ، شعار می نوشت . یک شب که همراه دوستان مشغول نوشت شعار روی دیوار علیه رژیم شاه بودند ، ناگهان جیب سربازان به سمت آنها تیراندازی کرده و خوشبختانه موفق به گرفتن آنها نشدند . محمود هدیه ای الهی بود که آرزوی خدمت به اسلام را داشت و در آخر هم جاوید الاثر شد.

‏چه روزها و چه شب هایی که من به این در نگاه می کردم تا شاید محمود در را بزند و بگوید که دوستتان  دارم .  در این  سال ها  خیلی گریه  کردم  و انتظار کشیدم ،  ولی  هیچ  اثری  از او نبود . می ترسیدم اسیر شده باشد و عراقی ها او را شکنجه کنند . یک شب خواب دیدم کنار امام زمان (عج) که سوار بر اسب سفیدی بودنده ایستاده ام . از ایشان پرسیدم : آقا جان ، محمود کجاست ؟  چند بار این سؤال را تکرار کردم . ایشان فرمودند : « محمود شهید شده است » . در حال حاضر خوشحال هستم که تو انسته ام چنین فرزندی را تربیت کنم و در راه خدا هدیه بدهم .

« شهید محمود ناطق زاده »

شهرستان دیلم

تولد صبح

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.