درد هجران آتشی افروخته / کز لهبیش تار و پودم سوخته
دست من از دامن وصلش جدا / من کجا هستم ؛ شهید من کجا
او زنوش جام شاهد ؛ مستِ مست / من فرو افتاده دردنیای پست
گرگذشت از نعمت جان آن شهید / در عوض قرب خداوندی خرید
یاد ایام خوش آن روزگار / یاد دوران دبستان ؛ یاد یار
ما درون خود بهاری داشتیم / دیده روشن ؛ بهر یاری داشتیم
چهره ی خندان او ؛ چون قرص ماه / مهربانی موج می زد در نگاه
درکلاس آنگه که قرآن می گشود / صوت قرآنش ز ما دل می ربود
در تعلم همتی زاینده داشت / لب به تحیسنش ؛ معلم می گذاشت
بهره ای از خط زیبا داشت او / تخم زیبایی ز جان می کاشت او
درادب چون گوهری یک دانه بود / خُلق وخویش از همه ؛ دل می ربود
این گذشت و انقلاب آمد پدید / گوهر یکدانه زحمت ها کشید
میهن از لوح سیاهی پاک شد / چهره دژخیمان ؛ در خاک شد
سر زد از هر سوگل آلاله ای / دیده روشن شد زسوز ناله ای
دشمن ازاسلام ودین چون بیم داشت / بهر نابودی به میهن پاگذاشت
وقت آن آمد که آن مردان مرد / رو نمایند از سر و جان ؛ در نبرد
قامت سرو علی برخاست چون / در میان افکند بس ؛ شور و جنون
تا که دشمن پای درخاکش گذاشت / خواب در چشم عزیزش ره نیافت
دور شمع روشنش آمد پدید / سوزش سوز درونش هرکه دید
در هویزه ؛ مالکیه ؛ کرخه نور / شرح ایثارش نگنجد در سطور
خاک سوسنگرد ؛ جلالیه ؛ هنوز / یاد می آرند از آن سینه سوز
همره گرد آوران مرد مرد / پای جان کوشید در روز نبرد
بارها در صحنه ی پیکارها / گشت مجروح ؛ سینه ؛ پیشانی و پا
در وجودش عشق ومستی لانه داشت / درنهادش مهر رهبر خانه داشت
دشمن ازبی باکیش مبهوت ومات / محور یاران یک دل ؛ با ثبات
در تقابل با عدو بس سختگیر / در مقابل با محبت با اسیر
پا برهنه ؛ مرد میدان بود او / درکشاکش شیر غران بود او
مالک اشتر شجاع سرفراز / مونس چمران عارف ؛ پاکباز
آرزوی همرهان رفته داشت / عاقبت در بحر خونین پاگذاشت
کرد از تن دور هر زرقی که بود / تا ملایک رفت ؛ با حال سجود
تنگ چزابه نباید تا ابد / چون علی شیری به دوران ؛ پرورد
چشمه ی پاک شهادت چون که دید / بی تامل ؛ عاشقانه پرکشید
نغمه انا فتحنا چون سرود / رفت وبا خود برد ؛ هرخوبی که بود
شهر بوشهراز غمش ماتم گرفت / آسمان از غصه ؛ ابر غم گرفت
سر به زانوی غریبی بود و بس / اشک و آه و بی نصیبی بود و بس
هر کجا تیرنگاهم می شتافت / جز غم و اندوه و حسرت ره نیافت
ای خدا او با دل یاران چه کرد / او چه حسنی داشت در روز نبرد
او که بودش کاین چنین مستانه مست / بی تکلف از سر و جان ؛ شست دست
او درون دیده ی دنیا چه دید / کاین چنین از بزم دنیا پا کشید
آه ، ما ماندیم و درها بست شد / روحم از وابستگی ها خسته شد
پر کشیدند عاشقان سینه چاک / شد غروب و دیده ی ما غرق خاک
بهر ما از عشق ؛ پروازی نبود / طینت ما بهر سربازی نبود
درگه حق جای هر خاشاک نیست / قرب یزدان جای هر ناپاک نیست
گر گذشتی از سر و جان بهردوست / درگه لطف الهی رو به روست
ای خدایا ؛ ما علی نشناختیم / جان مولا بی علی ما باختیم
« محمد علی نادری »