محسن صافی گلپایگانی
فردا که آفتاب زند سر ز شهر نور
از کوی انتظار کند بی گمان عبور
تابد به دشت منتظران در بهار وصل
خورشید بامداد فرج شهسوار نور
گل می شود شکفته به بستان عاشقان
گلزار انتظار شود محفل حضور
روزی رسد که تکیه زند بر سریر عدل
مردی به پاکی گهر و چشمه ی بلور
آن لحظه های سبز فرج آرزوی ماست
خوش فرصتی ست فرصت آدینه ی ظهور
آری رسد زمان فرج بخش زندگی
آید صدای صیحه ای از بیکران دور
برپا کند به عرصه ی گیتی لوای عدل
ویران کند بنای ستمکاری و فجور
بر مضجع رسول گذارد جبین عشق
سر می نهد به تربت مادر به شوق و شور
بیرون کشد ز خاک پلیدان روسیاه
آتش زند به دامن شب باوران کور
می گیرد انتقام ز سرکردگان جور
رسوا کند منافق عصیانگر شرور
خواهد شکست سینه ی نامردمان دهر
پایان دهد به سیطره ی حاکمان زور
پایان انتظار سرآغاز دیگریست
آغاز روزگار سرافرازی و سرور
با یاد اوست محسن صافی هماره خوش
جان ها فدای طلعت آن مقتدای نور