• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن صندلی داغ > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
صندلی داغ (بازدید: 70463)
دوشنبه 24/4/1392 - 15:52 -0 تشکر 621751
♦ خاطرات عکس دار ♦

سلام به تمام دوستان و همراهای همیشگی
رسالت انجمن صندلی داغ شناخت و معرفت هست
تمام تاپیک هایی مثل جایی برای خاطرات ما و بیا خودتو معرفی کن و ... که گنجینه ای از بیشترین خاطرات هست از بعد نوشتاری بود و ما میخواییم ازین فضای تک بعدی یک قدم فراتر بریم و آشناییمون رو با عکس تکمیل کنیم
در این تاپیک عکس های خودتون رو با ما به اشتراک بزارید تا نظرات دیگران رو بدونید و یا تصاویری بگذارید برای حدس تصویر
تصاویر سفرها ,دوستانتون ,جاهای دیدنی محل زندگیتون و حتی گل روی خودتون رو با ما به اشتراک بگذارید
یعنی ثبت خاطرات و یا حدس تصاویر با عکس الزامیست

در این قسمت هم لینک تمامی خاطرات عکس دار شما را جهت سهولت دسترسی با لینک صفحه قرار میدهیم(مطالب حدس تصویر با ستاره ی قرمز رنگ مشخص میشوند):
 
soltan_azdad: * * * *
haniehz: * * * *
atiyeh74: * *
samare93: *
talaeieh: * * * *

mitra_mvm: *
seyed68:
* 
برزخ: * *
نفس صبحدم: * * * * * * * * *
لیلای او: * * * * * *
modir_e_movafagh: * * * * *
peymanm001: * 
raha0075: * * *
samapharmacist: *

""قـــاف"": *
Histogram: *
kkkkkkl: * * *
JOMANG: *

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

جمعه 4/5/1392 - 19:3 - 0 تشکر 625860

لیلای او گفته است :

آه و واویلا..کوووو فال لیلا!!

واقعن واقعا واغعن دلم میخواست شما که انقدر شیک،پست عکسارو "مرتب و قشنگ" کردید بتونید برنده باشید...ولی چه کنیم...چاره نیست...از خودتون یاد گرفتم حرف من یکی! سه تا شانس رو پرپر کردید:( و دیگه فرصتی نیست... الان بهتون میگم.....



کارت فال جناب سلطان اضداد

-------------------------------------

چقدر با ایما اشاره لال بازی گفتم عاقاااا..تو این تاپیک حرفش بود...پول جان من پول...پاسختون به میترا یادم بود...یعنی کارت رو که بیرون کشیدم ضجه زدم از خنده!!
صدای آبشار سکه های طلا رو نشنفتید؟:))

ثمره بدو که خوشبخت گروه معرفی شد:)
soltan_azdad گفته است :
[quote=لیلای او;399461;625774][quote=soltan_azdad;507077;625764]خانم هللا
موفق شدم:)
سومی!


اه ه ه ه ه ! جل الخالق ! چه قدرتی داشته این فالت! فیت فیتش بوود!:)))
ولی یه چیزی میگم باور کنینا! من همون اول میدونستم این فال به ایشون میرسه!!:دی میخواستم  تو اون پسته بگمااا ...اوووووففففففففففففف

جمعه 4/5/1392 - 19:8 - 0 تشکر 625862

modir_e_movafagh گفته است :

ثمره :))
خوشم میاد اینقد حرف سلطان خان برات حجته که دیگه حتی برا پست خودم نقل قول نزدی تا حدسی بزنی درباره ش :))
تا اون حد که نه .. ولی خب تا یه حدی آره ! :))
samare93 گفته است :

=))) هههههههه وااااای چه داستان جاااالبی بووووود! مدیییییر جووون تو اینجور آدم بودی و من نمیدونستتتتتتتم
soltan_azdad گفته است :

سلام
مدیر ما چی بگیم که علیهت نباشه؟
چی بگیم که بعدا به ضررت نشه؟
دوستان اجازه بدید داستان رو از اول بگم
البته منبعش رو آخرش میگم.الان نرید آخرشو بخونید.ای بابا.اصلا نمیگم:))!!(چه راحت پیچونیدم)
راستیو بخوایید مدیر موفق انجمن ها دیگه بعد از اینکه دانشگاهش تموم شد
مدرکش رو گرفت
رفت تو خیابونا ... رفت تو فلافلیا دنبال کار..تو داروخونه ها ... تو اتوشویی تو تعمیرگاه تو ...
از قضا تو یکی از این فرم هایی که برای استخدام پر کرده بود امتیاز میاره و پذیرش میشه

غروب که خسته کوفته رفته بود لب کارون چه گل بارون:)) یهو تیلیفونش زنگ خورد(اهنگ:جونی جونوم بیا دردت بجونم...شب مهتاب لب دریا سی تا آواز میخونوم!!!)
مدیر:بله بفرمایید؟
صدا:خانم موفق؟
مدیر:بله بفرمایید
صدا:خوب هستید؟
مدیر:بله بفرمایید
صدا:شما از نظر ما انتخاب شدی.شما درستون تموم شده یا میخوایید ادامه تحصیل بدید؟
مدیر:اقا مودب باشید.من قصد ازدواج ندارم.اگر واقعا میخوایید ازدواج کنید و بنز هم دارید با در دست داشتن مدارک بنز به همراه خانوادتون تشریف بیارید خواستگاری.واقعا که اقا.جوونا هم جوونای قدیم.کو حرمت؟کو حیا؟واقعا فکر کردن هم چیز خوبیه
صدا:خانم موفق من از شرکت بوققق تماس میگیرم چون شما پذیرفته شدید میخواستیم بدونیم پاره وقت میتونید باشید یا تمام وقت؟
مدیر:اقا تروخدا ببخشید اقا حواسم نبود آقا دیشب مهمون داشتیم و...
خلاصه اینکه قبولش میکنن و میره محل کار
اون درها هم درهای محل کار ایشونه(که بعدا میشه محل کار شو...حالا ادامه داستان رو بخونید متوجه میشید)
خب حالا تا میره تو یهو یکی کپیه سلمان خان جلوش میاد بعد همدیگه رو میبینن بعد همه این دوتارو میبینن که همدیگه رو میبینن بعد هردوتا غش میکنن برای هم همدیگه رو نمیبینن
بعد بهوش میان عین فیلم هندیا میرن تو صحرا بدو بدو میکنن هی شعر میخونن واسه هم اخرشم مدیر یه گل میگیره میده به سلمان خان و آخرشم صدای بسته شدن در ماشین میاد و به خودش میاد میبینه همه خیال بود.برادرش بود که در ماشینو بست و برای اینکه این خاطره زیر اون تیر چراغ برق تو تخیلش رد شد ازون عکس میگیره
منبعشم قرار شد نگم دیگه.قهر کردم
modir_e_movafagh گفته است :

سلاااااااام
میترا بخدا امروز کیفم کوکه بهم بگید بمیر میمیرم . یعنی تا این حد !!!
بخاطر همین امر شما را اطاعت نموده و سه عکس شیک و خاطره دار ثبت مینماییم :))
اولیش
بگید این چیشه؟
کجاست؟؟ 
برا چی ازش عکس گرفتم؟؟؟
مگه بیکار بودم ؟؟؟؟


عکس دوم
بگید این گل رو برا کی خریدم؟
کی خریدم؟
چه هدفی داشتم؟
آیا پس از اهدا و اعطای این گل به چیزی دست یافتم؟



گفتی سه تا دیگه درسته؟
چــــــــــــــــــشم

این عکس شاهکار خودمه
میخوام یه متن خوشگل براش بنویسیم بذارم شبکه:))
یه شب که دلم گرفته بود یهویی تو ماشین منتظر داداشم بودم برگرده عکس گرفتم
بعدش این متن اومد تو دلم :
گاهی حس همزادپنداری عجیبی با تیر چراغ برق دارم
راه خیلیارو روشن میکنه
ولی همیشه تنهاست
چون...
بقیه ش شخصی میشه میترسم ملت فکر مورد دار کنن ;)



mitra_mvm گفته است :


سلام مدیر موفقم!!!
اصلا باورم نمیشه تک تک عکسها رو حتی خاطره ها رو حدس زده باشید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پس شما برنده هستید  سوووبله!!!

پس جایزه شما اینه که 3 تا عکس از همین لحظه ای که دارید این تایپیک رو مطالعه میفرمایید میگذارید.

با تشکر
modir_e_movafagh گفته است :
[quote=modir_e_movafagh;723339;625657][quote=samare93;707283;625192][quote=soltan_azdad;507077;625135][quote=modir_e_movafagh;723339;625041][quote=mitra_mvm;699606;625007][quote=modir_e_movafagh;723339;624929]سلامٌ علیکم جمیعا :)
عاقا من صندلی داغ میخواستم عقب بمونم اینقد خوندنش طول نمیکشید ! ماشالله به شما . خب دنبالتون که نکردن یه کم امون بدین عرق یه پست خشک بشه بعد پست بعدی رو بذارید .
البته من اول اومدم پست لیلا رو جواب دادم ولی فکر نمیکردم که اینقد طول بکشه خوندن بقیه ش !!
از اونجایی که دیروز ظهر تا حالا بیدارم وباید تا ظهر هم بیدار بمونم اصلا نا ندارم جواب بدم ولی خواهشا یکم رحم کنید تا امشب خودمو برسونم نظر بدم :)
فقط اجمالا ! آقا سید من دیونه ی توت که جدا ! دیوونه ی عکس گرفتن از درخت با میوه یا شکوفه به این سبک هستم . دم شما گرم . کلی خاطره با اینجور عکسا دارم از طبیعت !!!
جناب برزخ ماشالله خدا حفظ کنه امیرعلی جان رو . به قول سلطان طرفای ما هم میگن این بچه ها خیلی خوشبخت میشن . انشالله :)
طلائیهههه .. فقط یه سوال انصافا درست جواب بده . این کفش رو  دقیقا کی خریدی؟ بگو تا بگم :))
میترا . با تمام وجود میفهممت . غصه نخور چون به هرحال بازم اتفاق میفته تا آخر عمرت و هی تکرار مکررات میشه . پس ... غصه نخور :))
نفس آخه به چه گناهی تو همیشه دچار ضرب و جرح میشی؟ :)) یعنی باید یه حال اساسی از دامادتون میگرفتی یه باج چرب و چیلی :)) 
ثمره به تو نظر دادم؟ نه خدایی اگه ندادم تعارف نکن یادم بیار :))
دوقلوها؟ آره ؟؟ نه ؟؟؟
جناب سلطان؟؟؟؟ نگید که نظر ندادم به بستنی های شما !!! به جان خودم یادم نیست !!!!!111111
برمیگردم :))


آرههههه دقیقا اتفاقا میخواستم تو پستت نقل قول بزنم و حدس بزنم که چیه ولی باور کن تا اینو دیدم اصلا دیگه مغزم کار نمیکرد فکر کنم

ببینممم؟ تا چه حدی آرهههه؟؟؟ هاااان؟؟؟:| :دی

جمعه 4/5/1392 - 19:10 - 0 تشکر 625863

نفس صبحدم گفته است :

:)
نگوووو که این هم نیست!!!!و فت میشم !! :))
لیلای او گفته است :
[quote=نفس صبحدم;705102;625855][quote=لیلای او;399461;625527]


سلاااام
نفس؟
درست گفتی عایا؟
جلل الخالق!
امیدهایم رجعت یافتند...هر چند در هیئت مومیایی!خخخ
و نفس در واپسین حدس(با وزن حَدَس) تونست بکشه راز فال رو از دل قفس:|

ببینم
مراد؟
جان؟
مراد کیه؟!!!!
که جاشونم تو دل سرکار عالی انقدر امن و گرمه؟
مرادِ دل! کیه یا چیه عایا!
الها!
توضیح بدید همین حالا!

کارت فال نفس صبحدم عزیز

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


جمعه 4/5/1392 - 19:21 - 0 تشکر 625866

نفس صبحدم گفته است :
[quote=نفس صبحدم;705102;625842]


ســـــــــــلام به همه
این ســــــلامم از بهشت برین بود...
جنات تجری من تحت الانهار...خالدین فیه


دیشب که در این زمین خاکی بودم و هر نفسی که فرو رود ممد حیات ست و بر ان شکری واجب
با خانواده عموم و خالمینا رفتیم کوه برا افطار
خلااااصه
چقدر مزه داد
از ساعت7-8.30منو خواهر دوقلوم و پسرخالم بادبادک هوا کردیم...بادبادکمونم بزرگ بود.نخش هم خیلی بلند بود...هوا هم باد بود...خیلی کیف داد...خیلی مزه داد
ولی تمامن خاک شده بودیم
جالبیش این بود بابام میگفت چرا میرین تو دره...جاده صاف هست که بازی کنین
باز دوباره به هوای بادبادک میافتادیم تو دره:))
من وقتی اومدم بشینم سر سفره
دیدم جوراب شلواری که پام بود تا زانو پر تیغ شده:))))
اصلن یه وضعی

خلاصه جاتون خالی چه منظره ای بود ولی
خیلی افطار مزه داد
افطار رو کردیم ...نشسته بودیم مشغول گپ و گفتمان...
من اصلن حواسم به پشتم نبود...یهو دیدم بابام با شتاب اومد سمتم ...با کفش زد تو سر یه چیزی
جیغ زدم...پریدم هوا...فهمیدم که الان نم نم دیداری با جناب عزرائیل گرامی تازه میکنم
جیغ زدم پریدم تو بغل مامانم
یه روتیل بزرگ...به جون خودم یه کف دست اندازش بود...از 10-20سانتی من رد شد...

یعنی تا اخر شب انقد ترسیده بودم ترس تو جونم بود...هرچی میشد یهو جیغ میزدم:))))
حالا پسرخالم خواهر دوقلومو ترسوند...خواهر دوقلومم دقیقن تو بغل من بود...تو گوش من جیغ زد...
من دیگه اینجا با عزرائیل دیدار کردم...و این خاطرات رو براتون از جنات التجری من تحت الانهار میگم
قلبم نمیزد از صدای جیغ خواهر دوقلوم...
سکته ناقص قلبی مغزی همه رو باهم زدم
شام رو خوردیم...میوه هم خوردیم...گپ گفتمان...پاشدیم که بریم...یه قورباغه ناززززززززز اونجا بود
رفتیم پیشش همگی
چقدر ترسو بود...همش میپرید اینور اونور از ترس ما
تااینکه یه سوراخ پیدا کرد..سرش رو برد اون تو
عین کبک سرش رو کرد تو برف
:))))
انگار اون مارو نمیدید ماهم اونو نمیدیدیم...:))))))
خیلی بامزه بود...
اومدیم تو جاده سوار ماشینا بشیم
یه عقرب اندازه یه کف دست اومد...واااای
خیلی بزرگ بود...داشتم سکته میزدم...
از ترسم تو ماشین که نشته بودم برق رو فوری روشن کردم...شبم موقع خواب همش ترسش تو جونم بود تا سحر بیدار بودم:)))


این عکس روتیلی که اول بابام زدش...بعد پسرخالم جفت پا رفت روش یه گردش360رفت:)))




این هم همون قورباغه ای که سرش رو عین کبک تو برف کرده:)))


اوووووووف نفـــــــــــــــــــس
نفسم بند اومد باااااااابا
چه خاطراتت هیجان انگیز و رعب آلوده! ما نه زخمی نه جراحتی نه قبض روحی...ایششششش
روتیل موجود رولتیه! یعنی خیلی باحاله..منم خاطره دارم باش..البته نه واقعی
ببین 13 14 سالم بود سلسله رمانهای "دارن شان" رو میخوندم. یه پسرکی بود که به جونورها علاقه سهمگینی داشت. خصوصا به روتیلها عشق میورزید و حب می نوردید...من بعد خوندن این مجموعه که پر از شبح و جونور و کوتوله و غیره ذلک بود واقعن میگم..یه شجاعت خاص بدست اوردم...
از اون به بعد خدایی از جک و جونور مثل سوسک و عنکبوت و مار نمیترسم(حتی مار رو یک بار نوازش کردم! تو دست یه پسره بود!)
الانم هر وقت سوسک میبینم فقط پارادوکس روحیم اینه آیا بُکُشم عایا نکشم؟! ضعیف کشیه خب لامصب عذاب وج میاره:)))
راستی با این خاطرت یاد یه خاطره خودم افتادم سر فرصت عکسشو میذارم. یادآوری کنید. اوک؟

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


جمعه 4/5/1392 - 19:28 - 0 تشکر 625869

سلام. قابل توجه عزیزان: میترا،  طلائیه،  راضیه، ثمره

تا اینجا...این کارت ها هنوز بی صاحب مونده...

زودتر حدس بزنید لدفن...که به خاطرات دیگه بیشتر برسیم.

من جای شما بودم تا فالم دستم نمیومد خوابم نمیبرد بااااااااااابا

یعنی خونسردید در حد کروکودیل:دیییی









یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


جمعه 4/5/1392 - 20:43 - 0 تشکر 625886

لیلا ای بابا ابروی حس ششمون رفت نمیدونم والا لابد من همه انسان ها را دوست دارم:)))
یا نمیدونم یا مثل کوه استوارم!!!

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
جمعه 4/5/1392 - 21:28 - 0 تشکر 625887

haniehz گفته است :
[quote=haniehz;454874;625886]لیلا ای بابا ابروی حس ششمون رفت نمیدونم والا لابد من همه انسان ها را دوست دارم:)))
یا نمیدونم یا مثل کوه استوارم!!!

هانا جون عزیزم...آروم باش...آروم تر...بیا شونه هاتو ماساژ بدم...
کلا زدی امیدو ناکوت کردی:دیی



کارت فال هانیه عزیز

----------------------------------------------
عزیزم بی شک! یه تعبیر خیلی خاصی داره!...بخاطرش بسپار شاید دیرزمانی نکشه که به کارت بیاد و ماهم شیرپاک خورده بشیم:)

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


جمعه 4/5/1392 - 22:12 - 0 تشکر 625888

ممنون لیلا جون خیلی قشنگ و جالب بود :) 
باتشکر!!!

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
جمعه 4/5/1392 - 22:13 - 0 تشکر 625889

لیلای او گفته است :
[quote=لیلای او;399461;625475]با خاطره چرب و چیلی کاکومون...منم یاد خاطره ای بس فرحناک از یونی افتادم:





حالا حدس بزنید چه ارتباطی با دانشگاه داره این عکسا؟!! که بعد خاطره شو بگم:))


خب...تا فرصت باقیست و عمرمون over نشده...از این عکس پرده برداری کنیم که اگه سرمونو گذاشتیم زمین بخاطر بردن آبروی دانشگاه بی آبرو و روسیاه اساتید علوم آن عالم نشیم...

قسمتی از محوطه دانشگاه رو مشاهده میفرمویین...با بچه ها چهچه زنان رد میشدیم که دیدیم...برق از سرمون پرید...هیچ جوره تو کتمان نمیرفت این چیز!..پنداری که از سفینه آدم فضاییان پرت شده پایین...بعد کشف هویت...تو ذهنمون این سوال هیپ هاپ می رقصید: خداوندا...یعنی کی اینجا؟!(یعنی میشه؟بالاخره دانشگاهمون پدیده شد؟پدیده ممتاز! آرزوی دیرینه موسسین!)
همونجا عکس رو گرفتیم(مثل این سرنگ ندیده ها)...بعد هم به آدم و آدم که نداریم..به همه زمین و حوا مشکوک که کیست این یار دبستانی تزریقی؟! هی نیگا نیگا میکردم مورد مشکوک ببینیم یا صورت خمار یا چشمای قرمز با چاله چوله(استغفرا...)حتا به همدیگه هم شکمون سوییچ میکرد...منو میگید به خودمم مشکوک شده بودم. آخه یه مدت اسرار آمیز شده بودم بقول دوستان..میگفتن یهو غیبت میزنه...بعد میگشتن دنبالم..بعد از یجا سردرمیوردم عین جن دیده ها میپریدن! یک بارم از کلاس مکالمه عربی اخراج شدم! بقرآن! بعد از خروج هم به سرعت متواری شدم...دیری نپایید خودمو جلو در کتابخونه دیدم...بعد هم در کمال تعجب کتاب عربی دیدم دستم که دارم مکالماتش رو میخونم و حفظ میکنم!دااااغ داااغ بودما دااااغون...حالا از اون طرف این دوستان طفلکی...یه کمیته هللایاب تشکیل دادن و زیر و روی یونی رو کشیدن بیرون..در به در هر دوری رو دور زدن در جستجوی درمانده ای از در رانده شده(فامیل دور اینجا اسپسم میکنه)...حتی بهاره رو به کتابخونه هم اعزام کردن(روز تولدش بود بنده خدا! گند زدم به احساساتش-بعدا شهادت داد کتابخونه منو ندیده...راست میگفت...اعتراف میکنم دقایقی رو در گلاب به روتون طبقه بالا میپلکیدم)...عاقا....خودمم نمیدونم چی شد بعد ساعاتی یهو چشمم به دیدنشون منور شد تو یه کلاسی دوتاشون غمبرک زده بودن...یهو دیدم افتادن در آغوش و کم مونده بود در جا جان ببازم بعد این یه خاطره مفصل دیگه شکل گرفت که اووووف(چقدر منحرف شدم خاطره در خاطره شد...برفک!)
عاقا همه ی اینا رو گفتم که بگم واقعا از من بعید نبود با این رخدادهای مزبور...ولییییییک
خدا رو شکر کاشف به عمل پایید که:
یعنی آخرین حدس مثبت جمعمون بود که با اکثریت قاطع آرا تصویب شد: سرنگ سرنگ باغبونیه که باغبان اینجا رها کرده بدبخت...بیبین کاراشونا!...روحش خبر نداشته با روح و روان ما چطور بازی میکنه! ینی کوله انداخته بودم داشتم میرفتم خودمو به کمپ ترک اعتیاد معرفی کنما!!!خخخ

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


جمعه 4/5/1392 - 22:26 - 0 تشکر 625893

سلام به همگی!
این تاپیک از اوناشه ها!!!!
ازون تاپیکایی که خعلی زود میاد بالا!!!
من که وقت نکردم همه اش رو بخونم اما به زودی عکسی خواهم گذشت که ... :دییی
(الان میتونین تیتراژ پایانی این نظر رو ببینین ... آنچه بعد هم نداریم! نظر بعدی رو که گذاشتم جمله ام رو کامل میکنم ...)

 

غرق نعمتیم ؛ حالیمون نیست ...

الهی رضا برضائک!

 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.