مفسّران مینویسند: عابدی به نام برصیصا از نظر تقوا و پاكی به پایهای رسیده بود كه بیماران را به خانه او میآوردند و درباره آنان دعا میكرد و چه بسا دعای او مستجاب میشد.
روزی زنی را كه دچار جنون شده بود، به خانه او آوردند تا مدّتی در خانه او باقی بماند و شاید شفا پیدا كند، این زن كه جزو خانواده بلند پایه این شهر بود، به وسیله برادران به خانه عابد برده شد.
سرانجام شیطان بر عابد غلبه كرد و او با آن زن دیوانه نزدیكی كرد و آبستن شد، آثار حمل ظاهر گشت، راهب چارهای جز این ندید كه او را بكشد و در خانه خود دفن كند.
برادران زن خواهان جنازه خواهر بودند و او از تحویل جنازه خودداری میكرد، سرانجام شكایتها به نتیجه رسید و عابد به گناه خود اعتراف و محكوم به دار آویزی شد، آنگاه كه بالای چوبه دار قرار گرفت، شیطان در برابر او مجسّم شد و گفت: من این برنامه را برای تو ریختم، اكنون میخواهم تو را از این دار نجات دهم، مشروط به اینكه به سخن من گوش كنی.
عابد گفت: چه كنم تا از این دار خلاص شوم؟
شیطان گفت: بر من سجده كن.
عابد گفت: چگونه سجده كنم؛ در حالی كه من به چوبه دار بسته شدهام.
شیطان در پاسخ گفت: اشاره نیز كافی است.
عابد بدبخت در این لحظه راه شرك را پیش گرفت؛ نه تنها قاتل بود، كافر نیز گشت.
بیشتر