تبیان، دستیار زندگی

به نام خدا و سلام

به نام خدا و سلام

ممنون از حضورتون
معرکه بود خاطره تون.
یعنی من الان خونه ام ولی رفتم تو حال و هوا و حس کلاس.

خدااااااااااااااااااااااا   شکککککککککککککککککککرتتتتتتتتتتتتتتتتت بابت معلم شدنم
دلم چقدر تنگ شده براشون

به نام خدا و سلام

یه سال معلم روستامون بودم و یکی از دانش آموزام از نظر ذهنی مشکل داشت.
وقتی بازرسی از اداره میومد با اشاره بهشون می فهموندم که این دانش آموز را خیلی بهش گیرندن و سوالای سخت ازش نپرسن. یه روز بازرس اومد و روخوانی درس فارسی می پرسید علی رغم توصیه های ایما و اشاره ای من به اون شاگردم گیر داد که وقتی روی درس می خونند خط ببره. انگشت اون دانش آموز را گرفت و گذاشت رو کلمه ای که داشتند می خوندن. چند نفری درس را خوندن و آخرای درس بازرسه رسید بالای سر اون شاگردم و دیدیم که انگشتش هنوز رو کلمه اولی بود.!!!!!!!!!!!!!!

با سلام در اولین سال تدریس در یک روستای دور افتاده درس می دادم. تا این که عید شد. وقتی بعد از عید به مدرسه رفتم بچه ها کلاس که 20 نفر بودند هرکدام یک جفت جوراب بیاورم عیدی آورده بودند. ما هم که خوشحال بودیم. تا این که یک روز با باقی معلم ها تصمیم گرفتیم این رویه را تکرار کنیم.پیشنهاد دادیم که یک روز بگوییم تولدمان رسیده و بچه ها باز هم جوراب بیاورند. در یک روز 6 معلم گفتند که روز تولدشان در روز 1 اردیبهشت است. بله از قضا برایمان آوردند .بعد از دو هفته روز معلم فرا رسید ولی هیچ یک از بچه ها چیزی نیاورند .گفتم : بچه ها این هفته هفته معلم است . آخر هفته شد ولی خبری از هدیه نبود تا این که از بچه ها پرسیدم : چه شده که روز معلم نمی آورید ؟ گفتند : شماهدیه روز معلم را 11 روز پیش گرفته اید . گفتم : ای دل غافل . ما را با یک جوراب سر کار گذاشتند.عجب

امروز داشتم عکس هایی که تو مدرسه با دانش آموزانم را گرفته بودم نگاه می کردم . یاد یک خاطره افتادم . ماه رمضان هم که رسیده .

ساعت 10 شب از شهرمان سوار ماشین شدم و راهی روستا محل تدریس شدم.وقتی رسیدم به روستا ساعت 3 نصف شب بود.آخه ما تو روستا بیتوته بودیم و در آنجا زندگی می کردیم. زمین گلی بود و من با دقت و ضرافت راه می رفتم تا کثیف و گلی نشوم .وقتی به جلوی خانه  رسیدم.نفسی راحت کشیدم و آرام کلید را انداختم و در را بی سر و صدا باز کردم تا دوستانم از خواب بلند نشوند. ولی وقتی در باز شد ناگهان یکی از دوستان تشتی پر از آبی که در آن لباس هایشان را شسته بودند را به رویم پاشید.بله آنها از 2 ساعت پیش منتظر من بودند تا نقشه پلید خود را اجرا کنند.