حتى خداحافظى هم نكرد. در را كه باز كردم او نبود؛ خانه ساكت بود و كفشهایش توى جاكفشى جفت نبودند. جایش خالیست حالا كه نگاه مى كنم به خانه مان، به اتاقش حالا كه نگاه مى كنم و مى بینم كه كتابهایش دست نخورده به انتظار او مانده اند،
مى فهمم كه چقدر جایش خالیست و هر روز و هر روز چشمهایم به در خشك مى شوند و منتظر مى مانم تا او بیاید و دست در گردنش بیاندازم و او را براى آخرین بار ببوسم و با او براى آخرین بار وداع كنم.
مى نشینم روى ایوان داغ و آفتاب خورده اى كه هر بعد ازظهر تابستان مى نشستیم، روى ایوانى كه شبهاى تابستان فرش مى كردیم و او كتاب حافظ مى آورد و فال مى گرفت و مى خواند. بلند مى خواند و چقدر زیبا مى خواند، هنوز صدایش در گوشم تكرار مى شود.
آخرین فالى كه از دیوان حافظ گرفت دلم را از غم لبریز كرد. سرم درد مى كند دست بر گوشهایم مى گذارم. چشم مى دوزم به سنگ فرشهایى كه آفتاب روى آنها پهن شده، حیاط هم سوت و كور است.
كوچك كه بودیم زیر همین آفتاب روى همین سنگفرشهاى داغ بازى مى كردیم: و زمانى كه او روى گلهاى سرخ باغچه آب مى پاشید فوران آب در آفتاب رنگین كمان مى ساخت، صداى خنده هاى پسربچه اى از آن سوى دیوارها مى آید، صداى خنده ها بلندتر مى شود، صداى او در گوشم طنین مى اندازد.
جایش خالیست، جایش خیلى خالیست و هرروز و هرروز روى همین ایوان مى نشینم و چشمهایم به درخشك مى شوند و منتظر مى مانم. دیگران مى گویند او رفته است؛ دیگران مى گویند او شهید شده است.
حالا معنى دلتنگى را مى فهمم حالا مى فهمم كه داغ برادر دیدن یعنى چه!؟
آن هم برادرى كه براى آخرین بار او را نبوسیده باشى و با او وداع نكرده باشى.
احساس مى كنم خواب هستم، احساس مى كنم او هنوز هم كنار من است؛ آنجا روى سنگ فرشهاى داغ و آفتاب خورده ایستاده است و به گلهاى سرخ باغچه آب مى دهد؛ چه رنگین كمانى !
چشمهایم محو زیبایى رنگین كمان دستهایش مى شوند. آغوش باز مى كند و به من نزدیك مى شود. دستهایش مى درخشد، مى خندد، صداى خنده هایش در گوشم طنین مى اندازد؛ مى گویم: «براى خداحافظى كه نیامدى برادر!؟»
دستانش را به دو طرف باز مى كند، دستانش رنگین كمانى مى درخشد؛ مى گوید: «من كه جایى نرفتم... همیشه پیش توام... گریه نكن خواهر جان... بیا و هر چه مى خواهى دست در گردنم بیانداز... و چنان این شهود روحانى تمام وجودم را تسخیر كرد كه بى اختیار دست برگردنش انداختم.»
احساس مى كنم خواب هستم ؛ ولى نه، بیدارم، او همین جاست، صدایش را به وضوح مى شنوم صدایش را نزدیكتر از تپش قلبم حس مى كنم؛ مى دانم همین جاست، توى همین حیاط پر از خاطره، كنار باغچه گل سرخ. توى اتاقش كنار قفسه كتابها ایستاده و حافظ مى خواند.
او پیش من است؛ پیش ما، همه مى گویند او رفته است، ولى من، من روزى او را خواهم دید.
براساس خاطره اى از شهید اسدالله كشمیرى
منبع: روایت هشتم ،دوماهنامه تخصصی اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس گیلان