• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1972)
يکشنبه 13/12/1391 - 23:4 -0 تشکر 592811
سنگر سازان بی سنگر



بسم رب الشهدا و الصدیقین

چه بچه های با حالی و چه روزهای باصفایی و چه شب های آسمونی و قشنگی بود.سرزمینی در یه قدمی بهشت،نه روستایی

بودند نه شهری،از سرزمین ملائک بودند و چند روزی مهمون این کره خاکی؛اومده بودند تا تلنگری به دلهای زنگ خورده و غافل ما بزنند.

اونچه در دفاع مقدس گذشت،قصه ی خون و خون ریزی،تعصبهای خشک و تو خالی و اخمای تند و خشن نبود.راز قصه ی اونا، رنگ قصه ی

گل بود و پروانه،تبسم و لبخند مرام رویشان و نماز و اشک،مسلح روح آسمونیشون بود.

یکی از مقرهاشون نزدیک خرمشهر بود."مقر شهید حجتی".بیشترشون چهارده،پونزده ساله بودند و راننده لودر و بلدوزر، بهشون می گفتند:

سنگرسازان بی سنگر، معروف بودند به "جِغِله های جهاد".

سردار حاج مهدی علی خانی بهشون می گفت:کُرفه چی ها!یعنی کوچولوها!خیلی هاشون از روستای ما-حاجی آباد جف آباد- بودند.

بیشتر خاکریزهای شلمچه تا جاده های کوه های حلبچه،اینارو یادشونه.انگار جبهه،خونه ی خاله شون بود.

نه از ترکش می ترسیدند،نه از تیر؛اما از خدا خیلی حساب می بردند.خدا رحمتشون کنه.بیشترشون شهید شدند؛

مثل "محمدعلی قیصری"فرمانده هفده ساله مون. مثل "صالح و نصرالله صالحی"،"مهدی شاهسون"،"مصطفی طاهری"

"اسماعیل رحیمی"،محمد توکلی"و"اکبر عرب پور"اجر نمازشبشون و حماسشون با خدا و لبخند بازی های ساده و طنزشون،مال شما.

ایشالله هیچ وقت یادشون از دلمون نره.


 

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
چهارشنبه 25/2/1392 - 18:43 - 0 تشکر 603953





          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
چهارشنبه 25/2/1392 - 18:56 - 0 تشکر 603955



آبگوشت شیشه ای

شلمچه بودیم!

بی سیم زدیم به حاجی که:«پس این غذا چی شد؟»خندید و گفت:«کم کم آبگوشت می رسه!»

دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی،که یکی از بچه ها داد زد:«اومد! تویوتای قاسم اومد!»

خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد.قاسم،زخم و زیلی پیاده شد. ریختیم دورش و

پرسیدیم:«چی شده؟»گفت:«تصادف کرده ام!»

-غذا کو؟گفت:«جلو ماشینه»

در تویوتا رو،به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.

با خوشحالی میرفتیم، که قاسم از کنار تانکر آب،داد زد:«نخورید!نخورید!داخلش خورده شیشه است.»

با خوش فکری مصطفی رفیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می رفتیم

طرف سنگر که دوباره گفت:«نبرید!نبرید! نخورید!»گفتیم:«صافشون کردیم.»

گفت:«خواستم شیشه هارو دربیارم،دستم خونی بود و چکید داخلش.»

همه با هم گفتیم:«اه ه ه!!مرده شورت رو ببرند!قاسم!»و بعد ولو شدیم روی زمین. احمد بسته ی نون،

رو با سرعت آورد و گفت:«تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!»

بچه ها هم، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها.

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
جمعه 7/4/1392 - 18:14 - 0 تشکر 615800


عملیات گراز گیری

نزدیک کارون بودیم!

اکبر کاراته،بیل و کلنگی برداشت و رفت پشت آشپزخونه.حاجی گفت:«اکبر چیکار داری؟»گفت:« می خوام

گراز بگیرم.»و تا ظهر گودالی رو کند و سرشو با برگهای نخل پوشاند. منتظر بود شب بشه و گرازی بیفته تو گودال.

شام که خوردیم اکبر کاراته گفت:«بچه ها بریم گراز و بگیریم!» و بعد از سنگر رفت بیرون.بچه ها هم رفتند

تا اکبر رو در گراز گیری همراهی کنند.نزدیک آشپزخونه بودیم که صدای آه و ناله ای رو شنیدیم.اکبر گفت:

«صدای گراز بی زبونه»و دوید طرف گودال که رسیدیم صدای آدمی رو شنیدیم.استادیم و خوب گوش کردیم.

صدای آشپز بود. رفتیم جلوتر و درست گودال و نگاه کردیم. خود آشپز بود. اکبر کاراته قاه قاه خندید و گفت:

«تو اینجا چیکار میکنی؟»آشپز داد زد:«آمده ام سر تو رو ببرم!کله شق!»خواسته بود استخوانها رو بریزه کنار آب،

افتاده بود تو گودال. جیغ و داد می کرد و می گفت:«اکبر کاراته!اگه دستم بهت نرسه!؟خودم می اندازمت

جلو گرازها تا درسته قورتت بدن.چرا برو بر منو نگاه میکنید؟!بکشیدم بالا،مُردم!»

اکبر کمک که نکرد،هیچ؛گفت:«اینم نشد گراز گیری» و رفت.

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
پنج شنبه 13/4/1392 - 15:57 - 0 تشکر 617656

ممنون

خیییییلی جالب بودن:)

پنج شنبه 13/4/1392 - 16:4 - 0 تشکر 617661

sardarane_eshgh گفته است :
[quote=sardarane_eshgh;461195;603955]


آبگوشت شیشه ای

شلمچه بودیم!

بی سیم زدیم به حاجی که:«پس این غذا چی شد؟»خندید و گفت:«کم کم آبگوشت می رسه!»

دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی،که یکی از بچه ها داد زد:«اومد! تویوتای قاسم اومد!»

خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد.قاسم،زخم و زیلی پیاده شد. ریختیم دورش و

پرسیدیم:«چی شده؟»گفت:«تصادف کرده ام!»

-غذا کو؟گفت:«جلو ماشینه»

در تویوتا رو،به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.

با خوشحالی میرفتیم، که قاسم از کنار تانکر آب،داد زد:«نخورید!نخورید!داخلش خورده شیشه است.»

با خوش فکری مصطفی رفیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می رفتیم

طرف سنگر که دوباره گفت:«نبرید!نبرید! نخورید!»گفتیم:«صافشون کردیم.»

گفت:«خواستم شیشه هارو دربیارم،دستم خونی بود و چکید داخلش.»

همه با هم گفتیم:«اه ه ه!!مرده شورت رو ببرند!قاسم!»و بعد ولو شدیم روی زمین. احمد بسته ی نون،

رو با سرعت آورد و گفت:«تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!»

بچه ها هم، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها.

واااای این داستان خیلی باحال بوووود! 
آخی طفلیااا:)))

يکشنبه 27/5/1392 - 16:35 - 0 تشکر 634586


همه مثل اینا باشید.

خرمشهر بودیم!
شب عملیات کربلای پنج بود.همهمه ای تو سنگر بپا بود. بعضی از بچه ها پتوهاشونو پهن می کردن و

خودشون و می زدن به موش مردگی و می خوابیدند.وقتی کسی می خواست از رو پتو رد بشه، پتو رو

از زیر پاهاش می کشیدند. طرف! چارچرخش می رفت هوا و با کمر می خورد زمین.اونوقت سنگر از خنده ی

بچه ها پر می شد.حاج ابراهیم،قلیونش و آماده کرد و همین طور که پک می زد و دودشو بیرون می داد داخل سنگر

شد و گفت:«مثل این منصور و غلامحسین باشید. من از اینا مظلوم تر و آروم تر ندیدم.اگه همه مثل اینا باشند

دنیا خوب میشه.»داشت تعریفشون و میکرد و میرفت که رسید رو پتویشان.ابراهیم چشمک زد. غلامحسین و

منصور پتو رو کشیدند. پاهای حاج ابراهیم رفت تو هوا.حاج علی محمد پریدو قلیون و گرفت و حاج ابراهیم رفت

تو هوا و با کمر اومد رو زمین. یوسفی داد زد:«چشم نخوی حاج ابراهیم!اینا مظلوم و آروم بودند؟!»

حاج ابراهیم بلند شد؛دو دستی کمرشو گرفت. زل زد به منصور و غلامحسین و گفت:

«تعریفتون کردم پررو شدید!ها!»و بعد حمله کردو افتاد به جونشون و تا می خوردند زدشون و گفت:

«حالا پتو بکشید؟»حاج ابراهیم می زدو بچه ها هندونه می گذاشتن زیر بغلش و تشویقش می کردند.

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
يکشنبه 27/5/1392 - 16:48 - 0 تشکر 634588


آهای!کفشامو کجا می بری!

مقر آموزش نظامی بودیم!

ساعت سه نصف شب بود.پاسدارا آهسته و آروم اومدند دم در سالن ایستادند.همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر

نظرشون داشتیم.اول،بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن.میخواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم. طناب و بستند

خواستند کفشامونو قایم کنند؛اما از کفش اثری نبود.کمی گشتند و رفتند کنار هم.در گوش هم پچ پچ می کردند که

یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوی بالا سرش دید.آروم دستشو برد طرف کفشا. نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.

دستشو گرفت و شروع کرد دادو بیداد:«آهای دزد!کفشامو کجا میبری؟!بچه ها!کفشامو بردند!»

پاسدار گفت:«هیس!هیس!برادر ساکت!ساکت باش،منم»اما نوری جیغ میزد و کمک می خواست.

پاسدارا دیدند کار خیطه؛خواستند با سرعت از سالن خارج بشند؛یادشون رفت که طناب،دم دره،گیر کردند به طناب

و ریختند رو هم.بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه میخندیدند.

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
يکشنبه 27/5/1392 - 17:5 - 0 تشکر 634600


حوری عزیزم!

فاو بودیم!

گفتم:«احمد!گلوله که خورد کنارت،چی شد؟» گفت:«یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم.»

گفتم:خب! گفت:«نمیدونم چقدر گذشت که آروم چشامو باز کردم؛چشمام،تار تار می دید. فقط دیدم چند تا حوری

دورو برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.خوشحال شدم.می خواستم به حوری ها

بگم بیاید کنارم؛اما صدام در نمی اومد.تو دلم گفتم:خب،الحمدالله که ماهم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون

شد.می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریارو بهتر ببینم؛اما نمی شد.داشتم به شهید شدنم فکر  میکردم

که یکی از حور ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم.گفتم:حالا دستشو میگیرم و میگم حوری عزیزم!

چرا یه خبری از ما نمیگیری؟!خدای ناکرده ماهم شهید شدیم!بعد گفتم:نه!اول می پرسم:

تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛پس چرا بدن من این قدر درد میکنه؟‍!داشتم فکر میکردم که یه دفعه

چیز تیزی رو فرو کرد تو شکمم.صدام درومد و جیغم همه جا رو پرکرد.چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.

خنده ام گرفت.گفت:«چرا میخندی؟» دوباره خندیدم و گفتم:چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم:

خوبه این حوری نیست با این قیافش؟!

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
يکشنبه 27/5/1392 - 17:27 - 0 تشکر 634608


اینا دیوند یا اجنه؟

خرمشهر بودیم!

آشپز و کمک آشپز،تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا.آشپز،سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها

رو چید جلو بچه ها.رفت نون بیاره که علی رضا بلند شد و گفت:«بچه ها!یادتون نره!» آشپز اومد و تند و تند دو

تا نون گذاشت جلو هر نفر و رفت. بچه ها تند نونهارو گذاشتند زیر پیرهناشون.کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد.

تعجب کرد. تند و تند برای هر نفر دو تا کوکو گذاشت و رفت.بچه ها با سرعت کوکوهارو گذاشتن لای نونهایی که

زیر پیرهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدند بالاسر بچه ها،زل زدند به سفره. بچه ها شروع کردن به گفتن

شعار همیشگی:«ما گشنه مونه یالله!»که حاجی داخل سنگر شد و گفت:«چه خبره؟»آشپز دوید روبروی حاجی

و گفت:«حاجی!اینا دیگه کیند!کجا بودند! دیوونه اند یا موجی؟!»فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟»

آشپزگفت:«تو یه چشم بهم زدن مثل آفریقایی های گشنه،هرچی بود بلعیدند!؟»آشپز داشت بلبل زبانی

میکرد که بچه ها نونها و کوکوهارو یواشکی گذاشتند تو سفره.حاجی گفت:«این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند!»

آشپز نگاه سفره کرد. کمی چشماشو بازو بسته کرد. با تعجب سرشو تکون دادو گفت:«جل الخالق!؟

اینا دیوند یا اجنه!؟»و بعد رفت تو آشپزخونه.هنوز نرفته بود که صدای خنده ی بچه ها سنگرو لرزوند.

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
چهارشنبه 13/6/1392 - 11:30 - 0 تشکر 639721


خاک بر سرت کنند حجتی!

خرمشهر بودیم!

بچه ها،رحل ها رو چیدند دور سنگر و قرآنها رو گذاشتند روش.خلیلیان سوره الرحمن رو شروع کرد و بچه ها

آروم آروم سرهاشونو تکون می دادند؛یعنی که گریه میکنیم؛اما اکبر کاراته بیشتر از بقیه سر تکون میداد.

قرآن که تموم شد حاج آقا سخنرانی رو شروع کرد و در وصف شهید حجتی حالا نگو و کی بگو.

نیم ساعتی گذشت که چایی آوردند.همه چایی برداشتند؛اما اکبر کاراته چایی برنداشت و خودشو زد و گفت:

«من چطوری بدون حجتی چایی بخورم؟»مجید،در گوشش گفت:«من ندیده بودم تا حالا برای کسی گریه کنی؟!

چی شده برای حجتی گریه میکنی؟!»اکبر چشمای سرخ شده اش رو انداخت تو چشمای مجید و گفت:

«زورت میاد دلم براش کباب شده!دوست جون جونیم بود»حاج آقا گفت:« کاری به آقای کاراته نداشته باش!

بذار گریه شو بکنه. دلش سبک بشه!منم رفیقم شهید بشه بیش از این گریه میکنم.»

احمدی آهسته گفت:«ماهم دلمون از این میسوزه که این ها اصلا با هم دوست نبودند!»

هنوز چایی نخورده بودیم؛که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر؛نشست کنار حاج آقا و چیزی در گوشش

گفت و بعد میکروفنو کشید جلوش و با خوشحالی گفت:«برادران عزیز!خبر رسیده که برادر حجتی شهید

نشده و حالا هم در بیمارستان بقایی است.»هنوز حرفش تموم نشده بود که اکبر کاراته بلند گفت:

«خاک بر سرت کنند حجتی!!تو عمرمون یه بار گریه کردیم،اینم برای تو ذلیل مرده.می مردی شهید می شدی!

تو که آبروی منو بردی!»و بعد قاه قاه خندید و از سنگر رفت بیرون.

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.