منم همین
همه چی گذشت انگار یه مترو ای که فقط حرکت میکنه و کار نداره شما میخوایین تو این ایستگاه بیشتر بمونید یا نه.اون واسه خودش میره.میخوای باشی یا نباشی...واسه اون همه عاشقانه ها...واسه اون رطوبت و عطر دوران بچگی...واسه اون زمانی که یه کار بدی میکردم تا لحظه انتظار برملا شدن خطاهام هزاربار تو خودم گریه میکردم وقتی میفهمیدم با یه اخم تموم میشه...واسه اون بغلی که بعدش میکردن تا از دلم در بیارن...واسه همه کارایی که واسه بهترینت کردی ولی حتی متوجه نشد...خیلی وقته کسی دیگه حس مسئولیت نداره.حس پذیرش ادم بودن...من میفهمم اون رفتگر عاشق رو...اون هیچ وقت برگ ها رو جارو نمیکنه...اون داره تو برگ ها قدم میزنه...داره عشق میکنه...کیه بتونه ادعا کنه لذتش از اون بیشتره؟
واسه این عشقای جدید دارم غبطه میخورم.حداقل تونستن سر خودشون رو گرم کنن...کاری ندارم به وفاداری یا بی وفاییشون...حداقل دل خوش هستن...ما که از اون مترو جا موندیم...لابد وفا نداشتیم به دنیا...اصلا زیاد که وفادار باشی با سگ اشتباه میگیرن
آقای امامی یه وقتایی دلت میخواد یه چیزی ولی نمیدونی چیه؟یه کسی رو میخوایی ببینی ولی نمیدونی کیه...از تکیه کردن به کسی که هیچ...به دیوار هم لذت میبری...خیلی شلوغ شده...هیچ چیز تو هم نیست...هرج و مرج نیست...دور و برمون داره میگرده...ما این وسطیم...بی تکیه گاه! شاید همون دسته ی اتوبوس مسیر خونه تا محل کار بهترین تکیه گاه باشه!
ااوفففففف...زیاد شد...بسه...فقط بگم منم همین!!