• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 2715)
شنبه 18/9/1391 - 12:3 -0 تشکر 577968
آسمان/ستاری به روایت همسر شهید

به نام خدا
سلام



تصمیم دارم به لطف خدا کتاب "ستاری به روایت همسر شهید" که از مجموعه کتاب های آسمان انتشارات روایت فتح هست رو براتون بذارم.

امیدوارم همراه باشید.





منصور ستاری خواص

تولد: 29 اردیبهشت 1329

ازدواج با حمیده پیاهور: 15 اسفند 1348

فرمانده نیروی هوایی ارتش: بهمن 1365

شهادت: 15 دی 1373

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 16/10/1391 - 16:3 - 0 تشکر 582895

اغلب بزرگان ما توی چند رشته و موضوع، مهارت و دانش داشتند.
گاهی مثلا منجم، ریاضیدان، شیمیدان، پزشک،و در کنار همه اینها حتی شاعر و فقیه بودند.

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

it is god who cures 

مدير انجمن بهداشت و سلامت

جمعه 29/10/1391 - 2:34 - 0 تشکر 584624

سلام
مهمون شهید ستاری هستیم. بفرمایید...



دو هفته ی بعد، عمه و منصور با حلقه و شیرینی آمدند. اوایل فصل سرما بود. همه دور کرسی نشستند. چایی آوردم و کنار مادرم نشستم. بیش تر پدرم حرف می زد.

مادرم که دید کار از کار گذشته، دست آخر گفت «دختر من معلمه. حقوق بگیر شده. من همین جوری نمی فرستمش خونه ی شوهر. مهریه اش باید صدهزار تومن باشه. باید براش سرویس برلیان بگیرین. آینه و شمع دونش هم نقره باشه.»

پدرم لبخندی زد و گفت «حالا چرا این قدر مهریه؟ مهر دِین مرده و باید پرداخت کنه. بذاریم شصت هزار تومن.» ولی مادرم حرف خودش را می زد.

سردم شده بود. تا جایی که می توانستم زیر کرسی فرو رفتم. نگران بودم. نمی دانستم وسط این کشمکش عاقبت من و منصور چه می شود. به منصور نگاه کردم. دلم می خواست بدانم او به چه فکر می کند. سرش پایین بود و هیچ نمی گفت.

یادم نیست چقدر گذشت، اما بالاخره با وساطت پدرم صلواتی فرستادند و ما همان جا زیر کرسی نامزد شدیم؛ بدون هیچ جشنی و مراسمی.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 29/10/1391 - 2:44 - 0 تشکر 584626



بعد از آن، رفت و آمد منصور از قبل هم کم تر شد. می آمد، سری می زد و می رفت. پدرم به منصور گفته بود که دیگر شب ها را خانه مان نماند. حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته.

پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم. تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد.

غذا را مادرم می گذاشت. یک بار که منصور آمد، مادرم نبود. توی خانه ی ما مادرم آشپزی می کرد و من به کارهای دیگر می رسیدم. دلم می خواست یک چیز جدید و جالب برایش بپزم.

همین دیروز که خانه را مرتب می کردم، از رادیو طرز تهیه ی یک سوپ را شنیده بودم. همان را پختم. مزه ی سوپ به نظرم عجیب بود؛ فقط آب بود و برنج و سبزی. هرچه فکر کردم، نفهمیدم چه کم دارد. بعد که مادرم آمد و غذا را توی قابلمه دید، گفت «حمیده، چرا توی این غذا گوشت نریختی؟ این که هیچی نداره! منصور چیزی بهت نگفت؟» منصور نه تنها چیزی بهم نگفته بود، بلکه با اشتها خورده بود و کلی هم تعریف کرده بود.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 29/10/1391 - 2:55 - 0 تشکر 584629



کمی بعد ثبت نام کردم موسسه ی ملی زبان. هفته ای سه روز می رفتم کلاس. بعضی وقت ها منصور مرخصی می گرفت و می آمد دنبالم. وقتی از کلاس بیرون می آمدم و منصور را می دیدم، تمام خستگی آن روز از تنم در می رفت.

منصور لاغر و کشیده بود؛ با لباس نظامی خیلی خوش تیپ و مرتب به نظر می آمد. از چهارراه پهلوی، ولیعصر فعلی، تا نارمک را پیاده می رفتیم. توی راه کلی حرف می زدیم. من از مدرسه تعریف می کردم و منصور از دانشکده. بین راه کمی می نشستیم روی نیمکت یک پارک و باز حرف می زدیم.

از آینده می گفتیم، از دل تنگی هایمان، از آرزوهایمان که گاه آن قدر ساده و لطیف بود که فقط زیبایی این لحظات و محبت هایمان را بیش تر می کرد نه این که انتظار مان را زیاد کند. منصور می گفت «دوست دارم یه اسب سفید بخرم بذارم ولی آباد بمونه. هر وقت می ریم اون جا بهت اسب سواری یاد بدم.».

گاهی سردمان می شد و یخ می زدیم، اما دل نمی کندیم. گاهی حواسمان به ساعت نبود و زمان از دست می رفت و بقیه ی راه را تا سر کوچه مان می دویدیم. تا می رسیدم خانه، ساعت شده بود ده دوازده شب. منصور من را می گذاشت دم در و برمی گشت دانشکده. توی خانه هم جا انداخته بودم که بعضی شب ها کارم طول می کشد و باید اضافه بمانم.


.
.
.
التماس دعا

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 4/11/1391 - 8:59 - 0 تشکر 585279

سلام
دهكده جان ممنون از زحماتت
تموم شد؟؟!!):

گاهي به آسمان خيالم عبور کن

شعر مرا نيم نگاهي مرور کن

دل مرده ام،قبول . . .!

تو اما مسيحا باش،

يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن.

پنج شنبه 5/11/1391 - 2:4 - 0 تشکر 585406

به نام خدا
سلام

××××××××××××××××××××××××××××

فصل امتحانات یا موقع سخت گیری دانشکده، هفته ها منصور را نمی دیدم، اما من از منصور آزرده نمی شدم، می شناختمش. حرف هایی که می شنیدم آزارم می داد، البته حق داشتند.
ما نامزد کرده بودیم و انگار همه چیز تمام شده بود. دیگر هیچ خبری از خانواده ی منصور نبود که بیایند برای عروسی قول و قرار بگذارند. آن وقت ها همه تاخیر در عروسی را خوب نمی دانستند.
مادرم مرتب می گفت «دیدی گفتم این پسر مرد زندگی نیست. خودت رو بدبخت کردی.» کم کم صدای پدر درآمد. می گفت «نه این که نداشته باشم؛ می تونم خرج عروسی تون رو بدم، تو دخترمی و اون هم پسر خواهرم. ولی آدم باید روی پای خودش بایسته. خودش کار کنه و پول بیاره برای عروسی و زنش رو ببره.»

خیلی تحت فشار بودم. با منصور صحبت کردم. او خودش هم از این وضعیت شرایط اذیت می شد. گفت «من الآن نمی تونم سرکار برم. برنامه ام توی دانشکده پُره. خودت که می بینی، شنبه صبح که می رم دانشکده تا پنج شنبه عصر نمی تونم بیام بیرون. فعلاً باید صبر کنیم.»

منصور آدمی نبود که از زیر کار در برود؛ می دانستم نه سالگی که پدرش را از دست داده بود، از همان وقت خودش خرج تحصیلش را در می آورد. تابستان ها می رفت روی تراکتور کار می کرد. اطرافشان یک کارخانه ی آجرسازی بود به اسم ایتالیران؛ آن جا هم کارگری کرده بود.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 5/11/1391 - 2:6 - 0 تشکر 585407

اوضاع به همین منوال گذشت تا دانشکده ی منصور تمام شد و پاییز سال 1348 درجه ی افسری گرفت. قرار بود حقوقش را شش ماه بعد بگیرد. یک سال اول همه ی کارمندهای دولت همین طور بود.بیش تر از یک سال و نیم از نامزدی ما گذشته بود.

دیگر از حرف و حدیث دور و بری ها خسته شده بودیم. حتی این اواخر حس می کردیم خانواده ها بدشان نمی آید نامزدی ما را به هم بزنند. هر دو نگران و ناراحت بودیم. من منصور را دوست داشتم، درکش می کردم و می دانستم این شرایط تقصیر او نیست. کاری از دست او بر نمی آمد، باید خودم دست به کار می شدم، وگرنه ممکن بود زندگی زیبایی که تصویرش کرده بودیم، از هم بپاشد.

هم کاری داشتم به نام خانم مینا؛ دبیر زیست شناسی بود. شنیده بودم وضع مالی خوبی دارد.آن شال مرخصی زایمان بود. زنگ زدم و آدرسش را گرفتم. بعد از مدرسه رفتم خانه شان و ماجرا را تعریف کردم. گفتم «اگه دارین، چند هزار تومن به من قرض بدین. من هم می تونم چند تا چک پانصد تومنی به تون بدم و پول رو برگردونم.»

گفت که باید حساب و کتاب کند و رفت اتاق. آمدنش طول کشید. داشتم نا امید می شدم. با چه سختی توی هوای سرد تا آن جا آمده بودم. با صدای باز شدن در صاف شدم. با گشاده رویی گفت «چون امر خیره کمکت می کنم.» با خوش حالی پول را گرفتم؛ 3500 تومان بود. چک ها را دادم و برگشتم خانه. چیزی به منصور نگفته بودم. فکر می کردم اگر بفهمد، ممکن است مخالفت کند و نگذارد کارم را پیش ببرم یا شاید هم به ش بر بخورد.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 5/11/1391 - 2:10 - 0 تشکر 585408

منتظر فرصتی بودم که با پدرم صحبت کنم. بعد از شام نشسته بود و چایی می خورد. دو هزار تومان از پول ها را برداشتم و رفتم کنارش. گفتم «منصور تدریس خصوصی کرده و این پول رو جمع کرده، داده به من. گفته بده آقا مقدمات عروسی رو جور کنه. از نمک و زردچوبه گرفته تا گوشت و برنج، هرچی لازمه بخرین. اگه کم اومد، منصور باز هم پول بده.»

پدر پول را گرفت و براندازم کرد. خودم را جمع و جور کردم. اگر می فهمید، اوضاع بد تر می شد. پول ها را شمرد. بعد مادرم را صدا زد و بلند گفت «بتول، بتول، بیا ببین منصور شاگرد درس داده، پول برای عروسی فرستاده؛ دو هزار تومنه!» مادرم آمد و با تعجب به من و پول ها نگاه کرد. چیزی نگفت. پدرم با خوش حالی چند بار گفت «دیدی منصور روسفیدم کرد.» نفس راحتی کشیدم.

آخر هفته که منصور آمد، مواظب بودم کسی چیزی نگوید و کار خراب نشود. خودم زود ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش کمی ناراحت شد، ولی وقتی توضیح دادم و دید کارها منطقی و درست پیش می رود، راضی شد. غرور و تعصب بی جای مردانه نداشت. خیلی محترمانه و رسمی از من تشکر کرد و گفت «امیدوارم بتونم توی زندگی مرد دلخواهت باشم.»

×××××××××××××××××××××
ادامه دارد...

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 5/11/1391 - 2:11 - 0 تشکر 585409

azar13 گفته است :
[quote=azar13;555839;585279]سلام
دهكده جان ممنون از زحماتت
تموم شد؟؟!!):

سلام عزیزم. ممنون که همراهی

نوچ تموم نشدD:

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

دوشنبه 9/11/1391 - 9:7 - 0 تشکر 586105

سلام
منتظر ادامه اش هستیم
ممنون

گاهي به آسمان خيالم عبور کن

شعر مرا نيم نگاهي مرور کن

دل مرده ام،قبول . . .!

تو اما مسيحا باش،

يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.