4: نفس عاقله یا ملهمه:
در این مرحله قوّه ى تعقّل نشو و نماى كامل ، و با قوه ى اراده ى عقلى تجلّى و ظهور مى كند .در این مرحله حاكم اصلى عقل است و به وسیله ى اراده ى عقلى ، احكام و اوامر عقل در همه ى شئون زندگى جارى خواهد گشت.
{(( وَنَفْس وَمَا سَوَّاهَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ))}
این دوره را بنابر آیات فوق از این رو مرحله ى نفس ملهمه مى توان نامید كه در نفس سالك ، نخستین بار پرتو الهام ربّانى افكنده مى شود .مرحله ى چهارم از آنجا كه در میان سه مرحله ى اول و سه مرحله ى بعد برزخى است ، از این رو به موجب قانون تكامل و برزخیّت ، داراى اشكال و صور و قواى هر دو طرف ( مراحل ذكر شده و آنچه ذكر خواهد شد ) مى باشد .در این مرحله قواى پست و حیوانى ، آخرین درجات قوّت و توان خود را به كار خواهند برد تا موقعیّت خود را نگاهدارى كنند ، و از این حیث هم در دل سالك كه مشغول تزكیه ى نفس است ، انقلاب ها و طوفان هاى بسیار قوى و بلكه خونین سر مى زند ، ولى سرانجام قواى پست حیوانى و آمال و هوس هاى خود پرستانه ى نفسانى ، مغلوب انوار قاهره ى قواى برتر معنوى گشته ، ظلمت ، جهالت و غفلت مغلوب نور معرفت و فضیلت خواهد شد .
چون این حقیقت در دل عارف ظهور كرد ، سكوت و آرامش ، با نور الهام ، مشام جان او از فیض آسایش درونى و استراحت وجدانى كه نتیجه ى پیروزى بر نفس حیوانى است ، برخوردار خواهد گشت و لذّت غلبه ى بر نفس را خواهد چشید .سالك در این مرحله ى از تزكیه ى نفس ، كم كم شروع به چیدن میوه ى شیرین زحمت ها ، كوشش ها ، ناكامى ها ، ریاضت ها و مقاومت هایى كه با متانت و توكّل و ایمان تحمّل نموده مى كند .
( وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا )
« کسانی که در راه خدا بکوشند را به راههای خود راهنمائی میکنیم.»
درباره ى مقام و حالات گوناگون تزكیه ى نفس ، مانند مكاشفات و الهام و جذبه و ذوق و اشتیاق شنیده بود ، حالا از روى یقین احساس مى نماید ، و قوّت قلب و قوّه ى توكّل و ایمان و اعتمادش بر الطاف و فیوضات و هدایتِ پروردگار ، روز به روز قوى تر مى گردد.
5: نفس مطمئنه:
در مرحله ى چهارم كه شرح آن گذشت ، با وجود تكامل یافتن قوّه ى تعقّل و اراده ى عقلى ، باز زندگى انسان خواه فردى یا اجتماعى ، به كلّى از خطا و گناه محفوظ نخواهد ماند ، چرا كه قواى نفسانى و حیوانى به كلّى ریشه كن نشده و به عبارت درست تر تبدیل به قواى روحانى نگشته و هنوز خام و نرسیده اند .از این رو در بیشتر اوقات ، همان قواى حیوانى بروز كرده و اظهار حیات و توان و قدرت خواهند نمود .این حال در مسیر زندگىِ سالك بارها پیش مى آید ، و گاهى او را گرفتار وحشت و حیرت و نومیدى مى سازد . ولى عارفان بینادلى كه این مراحل را پشت سر گذاشته اند ، از پیدایش این احوال ما را آگاهى و دلدارى داده اند . پس در این حال و در این حال برگشتها و تنزّلهاى ناگهانى ، نباید دل از دست داد ، و نومید و مضطرب گردید ; بلكه باید به مراقبت افزود و با جان و دل آن حوادث ناگوار و حالهاى پر اضطرار را پذیرفت و به رفع آنها كوشید . چرا كه شرط سلوك و مقتضیّات تزكیه ى نفس همین است . ولى در این مرحله ى پنجم كه نفس عنوان صفت مطمئنّه به خود مى گیرد ، طورى در مقام خویش استوار و برقرار خواهد بود كه دیگر ترس لغزیدن ، سقوط ، مغلوب هوس ها ، فریب هاى نفس حیوانى و گرفتار وسوسه هاى شیطانى شدن باقى نخواهد ماند .آیینه ى غیب نماى دل عارف و آسمان زندگى اش از ابرهاى سیاهِ دریاى هوى و هوس ها پاك شده و ماهِ دلرباىِ روحِ ملكوتى و با شكوه خود را در آن آسمان پاك تجلّى خواهد داد و نمونه هاى جلوه هاى روح سبحانى خواهد شد .در این مقام است كه جنگ با نفس ، با پیروزى كامل عقل خاتمه مى یابد ، و نفس حیوانى رام و فرمانبر سالك مى شود و عارف از زنجیر هوس ها و تحریك ها و هیجان هاى شدید نفسانى آزاد مى شود ، و حتى بدن هم پیرو اراده ى الهى او شده و یك راهوار باربردارى مى گردد.
6: نفس راضیه:
این مرحله مقام عشق و وادى هیجان انگیز رضا و تسلیم است . در این مرحله نفس انسانى به محك امتحان سنجیده مى شود ، و در بوته ى مصایب درونى و روحى ، در آتش شك و شبهه و تزلزل و بیم و امید كه آنها را مغلوب كرده بود یك بار دیگر گداخته خواهد شد ; تا به كلّى صافى و خلوص خود را به دست آورد و پایدار شود .بنابراین ، این مرحله مقام فداى نفس و میدان جانبازى است ، نفس ناطقه ى انسانى باید شایستگى درك لطف ، محبّت ، عنایت ، فیض جبروتى و لاهوتى را به نمایش بگذارد . و در راه عشق خدایى براى فدا كردن خود نیز حاضر و بلكه مشتاق قد باشد .این مقام عرصه ى عشق بازى مجازى نیست ; بلكه در این جا با جان باید به طور حقیقى بازى كرد ، و حتّى هزاران جان را فداى نام و عشق محبوب نمود ، و پاى كوبان و رقصان به پاى دار وصل شتافت .در اینجاست كه دیگر فرقى بین مشیّت آفریدگار و اراده ى بنده ى او نخواهد ماند ، و انسان از روى معرفت حقیقى اجرا كننده ى اراده ، بلكه یارى دهنده ى اجراى نقشه ى آفرینش و تكامل جهان خواهد گشت .این مرحله از یك طرف مقام فداى نفس و تسلیم و رضاى محض است ، و از طرف دیگر هنگام تجلّى انوار كشف ، و الهام ، و وصال است . در این مقام دیگر سایه ى جدایى و پرده ى ناتوانى وجود ندارد ، زیرا نور عشق و معرفت سرتاسر زندگى باطنى و ظاهرى عارف را فرامى گیرد و او خطى جز در رضاى حق و تسلیم شدن به اوامر و اراده ى او نمى بیند و نمى شناسد .در این مقام انتظار وصل با شعله ى آتش جانسوز عشق ، همه ى نیروهاى مخالف و اضداد طبیعت گداخته و با هم درآمیخته مى شود و به قوّه هاى حیات بخش بندگى مى گردند .
7: نفس مرضیه:
این مرحله بالاترین و آخرین مقام كمال نفس انسانى است ، این مقام ، مقامِ وصل و یگانگى نفس ناطقه با روح است .در مرحله ى ششم ، رضا و خرسندى از طرف عاشق بود ، ولى عاشق از رضاى معشوق به طور كامل مطمئن نبود و فقط آثارى از خرسندى محبوب را گاهى احساس مى نمود ; ولى در مقام هفتم اطمینان قلبى براى نفس ناطقه حاصل مى شود ، بدین جهت نفس در این مرتبه ، مرضیّه خوانده شده است ، به این معنى كه خداى متعال نیز رضاى خود را از نفس ناسوتى اظهار و عشق خود را به وى اثبات و اعلام مى نماید .در این مقام ، نفس ناطقه با یقین عینى و بلكه با حقّ الیقین مى داند و مى فهمد كه عشق دو طرفى است ; یعنى محبوب نیز پا بسته ى مهر او بوده است ; بلكه او شوریده تر از این مجنون ناسوتى است، چنانكه در حدیث قدسى آمده است :
اى فرزند آدم ! من دلباخته ى توأم و این براى تو پنهان است ، پس تو هم دلباخته ى من باش .آرى ! در این مقام ، پرده از روى آن سرّ خفّى ، كه آفریدگار شیفته ى آفریده ى خویش است ، از پیش چشم عارف برداشته مى شود ، چنانكه از یكى از عارفان عاشق نقل شده كه گفته بود :
سى سال خدا را مى طلبیدم ، سرانجام به این نتیجه رسیدم كه او طالب بود و من مطلوب .احساس و ادراك رسیدن نفس به مقام رضا ، هر روز و هر ساعت و بلكه هر دم كه سالك در دل خود ذوق آن را خواهد چشید ، خود بزرگترین حظّ روحانى و فیض آسمانى و سرور جاودانى است . در این مقام است كه نفس ناسوتى نه تنها نداى «أنت الحبیب وأنت المحبوب» را مى شنود ; بلكه در صفات محبوب شركت مى كند ، زیرا در این مقام اراده و آرزوى عاشق و معشوق ، یعنى نفس ناطقه و حق ، یكى شده است .البتّه براى رسیدن به مرحله ى نهایى كه مقام رضا است باید اراده و عمل را بعنوان سلاح برداشت . اراده و عمل به قواعدى كه تنها از طریق انبیا و امامان به ما رسیده است . قرآن و در متون اسلامی ما به منطقی بر میخوریم كه اگر وارد نباشیم شاید خیال كنیم تناقضی در كار است مثلا در قرآن وقتی سخن از نفس انسان یعنی خود انسان به میان میآید ، گاهی به این صورت به میان میآید : با هواهای نفس باید مبارزه كرد ، با نفس باید مجاهده كرد ، نفس امارش بالسوء است ،
« اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنة هی الماوی »
هر كس كه از مقام پروردگارش بیم داشته باشد و جلوی نفس را از هوی پرستی بگیرد ، مأوی و جایگاه او بهشت است.
«فاما من طغیو آثر الحیاش الدنیا فان الجحیم هی الماوی فرایت من اتخذ الهه هواه »
آیا دیدی آن كسی را كه هوای نفس خودش را معبود خویش قرار داده است ؟ همچنین از زبان یوسف صدیق نقل میكند :كه به یك شكل بدبینانه ای به نفس خودش مینگرد ، میگوید :
« و ما ابرء نفسی ان النفس لاماره بالسوء »
در ارتباط با حادثه ای كه مورد تهمت قرار گرفته است ، با اینكه صد در صد به اصطلاح برائت ذمه دارد و هیچگونه گناه و تقصیری ندارد ، در عین حال میگوید : من نمیخواهم خودم را تنزیه بكنم بگویم كه من بالذات چنین نیستم: «و ما ابرء نفسی»
من نمیخواهم خودم را تبرئه كنم چون میدانم كه نفس ، انسان را به بدی فرمان میدهد.
پس [ طبق این آیات ] آن چیزی كه در قرآن به نام “نفس″ و ” خود ” از او اسم برده شده ، چیزی است كه انسان با ید با چشم بدبینی و به چشم یك دشمن به او نگاه كند ، نگذارد او مسلط بشود ، و او را همیشه مطیع و زبون نگه دارد .
در مقابل ، ما به آیات دیگری بر میخوریم كه از نفس – كه باز معنایشخود است – تجلیل میشود : « و لا تكونوا كالدین نسوا الله فانساهم انفسهم (1) از آن گروه مباشید كه خدای خود را فراموش كردند ، خدا هم خودشان را ، نفسشان را از آنها فراموشاند خوب اگر این نفس همان نفس است چ بهتر كه همیشه در فراموشی باشد.
« قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم» ( 2 )
بگو باختگان ، زیان كردگان ، آنها نیستند كه ثروتی را باخته و از دست داده باشند یعنی آن یك باختن كوچك است باختن بزرگ ا ین است كه ا نسان نفس خود را ببازد ، خود خود را ببازد.
و به اصطلاح اگزیستا نسیالیستهای امروز خویشتن خود را ببازد ، ثروت ، سرمایه مهمی نیست ، بزرگترین سرمایه های عالم برای یك ا نسان ، نفس خود ا نسان است اگر كسی خود را باخت دیگر هر چه داشته باشد گویی هیچ ندارد ، كه به ا ین تعبیر باز هم ما در قرآن داریم ( بنابر این در قرآن از یك طرف) تعبیرا تی از قبیل فراموش كردن خود ، باختن خود ، فروختن خود ، به شكل فوق العاده شدیدی نكوهش شده نباید خودش را ببازد ، نباید خودش را بفروشد ، و از طرف دیگر ، انسان با ید با هوای خودش مبارزه كند كه ا ین ” خود ” فرمان به بدی میدهد از جمله قرآن میگوید : آیا دیدی آن كسی را كه خواسته های خود را معبود خویش قرار داد ؟ پاورقی سوره حشر ، آیه 19وسوره زمر آیه 15
عزت نفس در کلام امام صادق و علی علیه السلام:
امام صادق فرمود ( در تحف العقول است ) : « و لا تكن فظا غلیظا یكره الناس قربك و لا تكنواهنا یحقرك من عرفك » (1)
در معاشرت با مردم میانه رو باش، نه آن جور خشن و تند خو و بد اخلاق و بد برخورد باش که مردم از نزدیک شدن به تو خوششان نیاید، و نه آنقدر واهن (ضعیف) باش که هر کس با تو برخورد می کند تورا تحقیر کند. مومن نباید کاری کند که در نظر دیگران تحقیر شود. و در ” وسائل” از علی علیه السلام نقل میکند که فرمود: « لیجتمع فی قلبك الافتقار الی الناس و الاستغناء عنهم»
«در آن واحد در قلب خودت باید دو حس متضاد را داشته باشی، من به مردم محتاجم و من از مردم بی نیازم.»
پرسیدند در چه خود را محتاج فرض کنیم و در چه بی نیاز؟
فرمود: آن وقت كه با مردم برخورد میكنی و سخن می گوئی به روی بی اعتنائی نباش، حرفهای تند خشن و گوشه دار و خوار دار و زخم داربه مردم نگو، نگو گور پدر مردم، هر که هر چه می خواهد بگوید، سخنت نرم و ملایم باشد.
آیا انسان دارای دو نفس است ؟
گفتیم كه در اسلام از یك طرف توصیه شده به جهاد و مبارزه با نفس ، بلكه به میراندن نفس : « موتوا قبل ان تموتوا » پیش از آنكه بمیرید ، نفس اماره را بمیرانید ، و از طرف دیگر توصیه هایی است سراسر كرامت نفس ، عزت نفس ، نفاست نفس ، حریت نفس و غیره آیا انسان دارای دو نفس یعنی دارای دو خود است ؟ دارای دو خویشتن است ؟ دو خود دارد كه یك خود را وظیفه دارد بمیراند و خود دیگر را وظیفه دارد محترم و مكرم بشمارد و عزیز بدارد ؟ اگر اینطور باشد پس باید آنچه را كه روانشناسی میگوید [ ( تعدد شخصیت " به معنی واقعی آن بپذیریم ، یعنی قبول كنیم كه هر كس در واقع دو " خود " است ، دو " من " است ، دو " شخص " است قطعاً مقصود این نیست در واقع در یك كالبد دومن مجزا وجود ندارد ، دو شخص وجود ندارد .
یك فرض این است كه در انسان دو شخص وجود دارد ، دو من وجود دارد ، دو خویشتن در مقابل یكدیگر وجود دارد ، از این دو ، یكی را باید ضعیف كرد و میراند ، دیگری را باید محترم شمرد این جور كه نیست فرض دیگر این است كه انسان دارای دو " خود " است اما نه به این معنی كه دو خود اصیل ، دو " من " در كنار یكدیگرند ، بلكه یك خود واقعی و یك خود پنداری كه آن ناخود است ولی انسان ناخود را خود خیال میكند مگر میشود چنین چیزی ؟ میگویند بله میشود آنجا كه گفته اند با " خود " باید مبارزه كرد ، آن خود ، خود خیالی و پنداری است ، آن چیزی است كه خیال میكنی تو آن هستی ، ولی توانسان دارای دو " خود " است : خود فردی و شخصی و جزئی ، و خود كلی . یعنی مثلا من یك " خود " دارم كه به آن " خود " ، این فرد و این شخص هستم ، و شما یك " خود " دارید كه به آن " خود " ، آن فرد و آتش خص هستید با آن ابعاد خاص و با آن اضافات خاص كه مثلا پدر و مادرتان كیست ، صفات و احوال و اطلاعاتتان چیست ، و یك " خود " دیگر در درون همه انسانها وجود دارد كه آن ، خود كلی است نه خود شخصی و فردی ، خود انسانی است یعنی مثلا در من الان دو " خود " وجود دارد یك خود من مثلا الف فرزند ب است ، و خود دیگر ، انسان است كه در من وجود دارد شما هم دارای دو خود هستید یك خود ، خود فردی شما است ، یكی هم انسان است كه در شما وجود دارد افراد دیگر نیز همین طور این هم یك فرضیه است گفتیم قرآن میگوید با یك خود باید مبارزه كرد و خود دیگر را باید محترم و عزیز و مكرم داشت ، و با مكرم داشتن این خود است كه تمام اخلاق مقدسه در انسان زنده میشود و تمام اخلاق رذیله از انسان دور میگردد ، و اگر این خود كرامت پیدا كرد ، شخصیت خودش را باز یافت و در انسان زنده شد ، دیگر به انسان اجازه نمیدهد كه راستی را رها كند دنبال دروغ برود ، امانت را رها كند دنبال خیانت برود ، عزت را رها كند دنبال تن به ذلت دادن برود ، عفت كلام را رها كند دنبال غیبت كردن برود ، و امثال اینها حال آیا این خود ، همان خود [ كلی و انسانی ] است یا چیز دیگری است ؟
داستان پیرمرد حریص و هارون الرّشید در آرزوی دراز
گویند روزی هارون الرّشید به خاصّان و ندیمان خود گفت: من دوست دارم شخصی كه خدمت رسول اكرم صلّی الله علیه وآله وسلّم مشرّف شده و از آنحضرت حدیثی شنیده است زیارت كنم تا بلاواسطه از آنحضرت آن حدیث را برای من نقل كند. چون خلافت هارون در سنة یكصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است كه با این مدّت طولانی یا كسی از زمان پیغمبر باقی نمانده، یا اگر باقی مانده باشد در نهایت ندرت خواهد شد. ملازمان هارون در صدد پیدا كردن چنین شخصی بر آمدند و در اطراف و اكناف تفحّص نمودند، هیچكس را نیافتند بجز پیرمرد عجوزی كه قوای طبیعی خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف كانون و بنیاد هستی او را در هم شكسته بود و جز نفس و یك مشت استخوانی باقی نمانده بود. او را در زنبیلی گذارده و با نهایت درجة مراقبت و احتیاط به دربار هارون وارد كردند و یكسره به نزد او بردند. هارون بسیار مسرور و شاد گشت كه به منظور خود رسیده و كسی كه رسول خدا را زیارت كرده است و از او سخنی شنیده، دیده است. گفت: ای پیرمرد! خودت پیغمبر اكرم را دیدهای ؟ عرض كرد: بلی. هارون گفت: كی دیدهای ؟ عرض كرد: در سنّ طفولیّت بودم، روزی پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول الله صلّی الله علیه وآله و سلّم آورد. و من دیگر خدمت آنحضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود. هارون گفت: بگو ببینم در آنروز از رسول الله سخنی شنیدی یا نه ؟ عرض كرد: بلی، آنروز از رسول خدا این سخن را شنیدم كه میفرمود:
یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الاْمَلِ
«فرزند آدم پیر میشود و هر چه بسوی پیری میرود به موازات آن، دو صفت در او جوان میگردد: یكی حرص و دیگری آرزویدراز.»
هارون بسیار شادمان و خوشحال شد كه روایتی را فقط با یك واسطه از زبان رسول خدا شنیده است؛ دستور داد یك كیسة زر بعنوان عطا و جائزه به پیر عجوز دادند و او را بیرون بردند. همینكه خواستند او را از صحن دربار به بیرون ببرند، پیرمرد نالة ضعیف خود را بلند كرد كه مرا به نزد هارون برگردانید كه با او سخنی دارم. گفتند: نمیشود. گفت: چارهای نیست، باید سؤالی از هارون بنمایم و سپس خارج شوم! زنبیل حامل پیرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است ؟ پیرمرد عرض كرد: سؤالی دارم. هارون گفت: بگو. پیرمرد گفت: حضرت سلطان! بفرمائید این عطائی كه امروز به من عنایت كردید فقط عطای امسال است یا هر ساله عنایت خواهید فرمود؟ هارون الرّشید صدای خندهاش بلند شد و از روی تعجّب گفت:
«صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الاْمَلِ!»
راست فرمود رسول خدا كه هر چه فرزند آدم رو به پیری و فرسودگی رود دو صفت حرص و آرزوی دراز در او جوان میگردد
این پیرمرد رمق ندارد و من گمان نمیبردم كه تا درِ دربار زنده بماند، حال میگوید: آیا این عطا اختصاص به این سال دارد یا هرساله خواهد بود. حرص ازدیاد اموال و آرزوی طویل او را بدین سرحدّ آورده كه بازهم برای خود عمری پیشبینی میكند و در صدد اخذ عطای دیگری است. باری، این نتیجة عدم تربیت نفس انسانی به ادب الهی است كه حرص و آرزو در وجود او دامنش گسترده میگردد و با طیف وسیعی رو به تزاید میرود كه حدّ یَقِف ندارد. امّا كسانی كه با ایمان به مبدأ ازلی و ابدی و گرایش به وجود سرمدی حضرت ذوالجلال و الاءكرام رخت خود را در جهان باقی میبرند و دل به كلّیّت و ابدیّت میدهند و طبعاً با عمل صالح رفتار زندگی خود را بر اساس عدل و انصاف مینهند، پاداش آنها نزد خدا بوده و بطور همیشگی و مستمرّ به آنها خواهد رسید؛ إِلاَّ الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـ’لِحَـ’تِ لَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ پاداشی كه حدّ و حساب ندارد و در بهشت جاودان و عالم ابدیّت؛ از بهترین نعمت معنوی و حقیقی متمتّع خواهند بود؛ فَأُولَـ’ئِِكَ یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ یُرْزَقُونَ فِیهَا بِغَیْرِ حِسَابٍ و روزی آنان ازجانب پروردگارشان هر صبح وشام به آنهاخواهد رسید؛ وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِیهَا بُكْرَةً وَ عَشِیًّا آری! انسان پس از گذرانیدن دوران صباو ت و بلوغ دوست دارد به خود زینت ببندد. لباس خود را، شغل خود را، زندگی و مكان خود را، و بالاخره تمام متعلّقات خود را بنحوی ترتیب دهد كه نقش بقاء و بنحو ابدیّت زیست نمودن، روی حقیقت فناء را بپوشاند و واقع امر در تحت این نقشهای باطله مختفی و منتفی گردد. از این مرحله كه بگذریم دوران تفاخر است، میگوید: قدرت من چنین است، مال من چنان است، علم من فلان است؛ حتّی با كمال جرأت به استخوانهای پوسیده و خاكستر شدة آباء و نیاكان خود فخر میكند و رجز میخواند، و بر اشیاء درهم شكسته و نقشههای پوسیده افتخار میكند و آنها را در موزههای مجلّل و با شكوه قرار میدهد و شعرهای حماسی میخواند. و بالاخره در آخر دوران زندگی نیروی وجودی خود را در زیاد كردن مال و فرزند متمركز میكند. انسان طبعاً هر چه عمرش زیادتر شود،حریصتر میشود؛ در جوانی انفاق در راه خدا میكرد، حالا نمیكند؛ حسّ گذشت و ایثار داشت، حالا ندارد. طبع بشر چنین است كه بر هر اساسی تربیت شود نفس او بر همان اساس متحجّر میگردد و احوال گذران او بصورت ملكات ثابته در میآید. البتّه چون خود را بر محور قانون دین و حقّ تربیت ننموده است لذا در آخر عمر نتیجة نفسانی او همان تراكم احوال و تحجّر خاطرات و افكار اوست.
رِجَالٌ لاَّ تُلْهِیهِمْ تِجَـ’رَةٌ وَ لاَ بَیْعٌ عَن ذِكْرِ اللَهِ وَ إِقَامِ الصَّلَو’ةِ وَ إِیتَآءِ الزَّكَو’ةِ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَ الاْبْصَـ’رُ * لِیَجْزِیَهُمُ اللَهُ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَ یَزِیدَهُم مِّن فَضْلِهِ وَ اللَهُ یَرْزُقُ مَن یَشَآءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ * وَ الَّذِینَ كَفَرُو´ا أَعْمَـ’لُهُمْ كَسَرَابِ بِقِیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْـَانُ مَآءً حَتَّی’´ إِذَا جَآءَهُ و لَمْ یَجِدْهُ شَیْـًا وَ وَجَدَ اللَهَ عِندَهُ و فَوَفَّـی’هُ حِسَابَهُ و وَ اللَهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ
تابش نور حقیقت و جلوة الهی در دل مردمانی است كه تجارت و خرید و فروش آنها را از یاد خدا و اقامة نماز و زكاة باز نداشته و امور اعتباریّة این عالم، از آن مقصد و مقصود و از آن هدف و معبود آنها را به خود مشغول نكرده است. پیوسته آنان از روزی كه عاقبت وخیم اعمال زشت دلها و چشمها را واژگون كند در خوف و هراسند. كسانیكه طبق این دستورات عمل میكنند ثمرة وجودی آنها به مرحلة كمال خود میرسد و از استعدادات و قوائی كه به آنها داده شده است حدّاكثر استفاده نموده قوای هستی خود را به فعلیّت میرسانند. در این صورت هنگام مرگ بشّاش و خندان بوده (چون از مراحل ابتدائیّة تكامل گذشته و به سِرّ عالم رسیدهاند) حقائق بر آنها منكشف گشته و با خدای خود ربط پیدا نموده و وجود جزئی خود را به كلّیّت این عالم مربوط و در علم و حیات و قدرت كلّیّه مُنغمر و فانی شدهاند. و هیچ حال منتظرهای برای آنها باقی نمانده و از مردن هراس ندارند بلكه عاشق مردن و دلباختة مرگند كه آن عوالمی را كه در اینجا ندیده&
عشق:
عشق از عناصر عمده و اساسی بینش و حرکات عرفانی است. اما حقیقت عشق چیست؟ این سؤال را نمی توان پاسخ گفت، زیرا عشق مانند هستی، مفهومی دارد که اعراف الاشیاء است اما کنه و حقیقت آن در غایت خفاءاست، که :
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم، خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان، روشن تر است
محی الدین ابن عربی درباره ی عشق که آن را دین و ایمان خود می داند، می گوید: «هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد، آن را نشناخته و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم آن را نشناخته که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند.» به این معنی که تا تجربه ی شخصی در کار نباشد با حد و رسم منطقی قابل شناسایی نیست و در تجربه ی شخصی هم به یکبار قابل نیل نمی باشد، راه بی پایان آن هرگز برای انسان به انتها رسیدنی و عطش آن سیراب شدنی نیست.
عرفا عشق را در مسایل مهم جهان بینی و سلوک خویش مطر ح می کنند از جمله:
۱- عشق در آفرینش جهان:
در حدیث قدسی معروف میان عرفا آمده که: داود علیه السلام علت و انگیزه ی آفرینش جهان را از حضرت حق سؤال می کند و چنین پاسخ می شنود که:
«کنت کنزأ مخفیأ فأحببت ان أعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف» چنانکه در ضمن شرح رساله ی قیصری خواهد آمد، سراسر آفرینش، مظاهر و آینه های تجلی حق اند. اساس آفرینش، جمال و زیبایی و عشق به جمال و زیبایی است، ذات حضرت حق، آن شاهد حجله ی غیب که پیش از آفرینش جهان، خود هم معشوق بود و هم اساس آفرینش و پیدایش جهان، عشق حق به جمال خویش و جلوه ی جمال خویش است . در حقیقت، خدا یک معشوق است، معشوق خویشتن خویش، و معشوق همه ی آفرینش. آفرینش وسیله ی ظهور حق وزمینه ی معرفت و عشق خلق به آن معشوق حقیقی است.
۲- عشق در بازگشت و معاد
عشق عرفانی، یک عشق دو سره است که«یحبهم و یحبونه» چنانکه دیدیم همین عشق حق به جمال خویش، عامل تجلی وی ودر نتیجه عامل پیدایش جهان است. و عشق همانند وجود، از ذات حق به عالم سرایت کرده است. البته عشق علت، در مرحله ی اول به ذات خویش است و ذات علت،عینأ همان کمال ذات معلول است و ذات معلول لازم ذات علت است. پس عشق به ملزوم، همان عشق به لازم است، پس هر علتی نسبت به معلول خود عشق دارد و از این طرف هم، هر موجودی عاشق ذات و کمالات ذات خویش است و کمال وجودی هر معلولی، همان مرتبه ی وجودی علت اوست، پس هر معلولی عاشق علت خویش است و چنانکه وجود دارای مراتب مختلف است از واجب الوجود تا اضعف موجودات عالم، عشق هم دارای مراتبی است از عشق ضعیف ترین مرحله ی هستی تا عشق واجب الوجود. پس هر موجودی طالب کمال خویش است و هر مرتبه ی پایین طالب مرحله ی بالاتر از خویش است و چون بالاترین مرتبه ی هستی ذات حضرت واجب الوجود است،پس معشوق حقیقی سلسله ی هستی، ذات مقدس حضرت حق است،چنانچه در بیان جامی گذشت. پس همین عشق به کمال و عشق به اصل خویش، عامل و محرک نیرومند حرکت و سیر همه ی پدیده ها و از جمله انسان است.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
مرحوم جلال الدین همایی گوید: «همین جاذبه و عشق ساری غیر مریی است که عالم هستی را زنده و برپا نگه داشته و سلسله ی موجودات را به هم پیوسته است. به طوری که اگر در این پیوستگی و به هم بستگی سستی و خللی روی دهد، رشته ی هستی گسیخته خواهد شد و قوام و دوام از نظام عالم وجود، رخت بر خواهد بست.»
۳- عشق درپرستش :
در ضمیر ما نمی گنجد بغیر از دوست کس هردوعالم رابه دشمن ده که ماراذوست بس .
چنانکه در فرق عابد وزاهدوعارف بیان شد،یکی از ویژگی های عرفا، پرستش خداوند است،به خاطر عشق به او، نه به خاطر طمع بهشت، یا ترس از دوزخ. رابعه عدویّه می گفت:
«الهی، ما رااز دنیا، هر چه قسمت کرده ای، به دشمنان خود، ده و هر چه از آخرت قسمت کرده ای، به دوستان خود،ده، که مرا، تو، بسی خداوندا،اگر ترا،از بیم دوزخ، می پرستیم،در دوزخم بسوز واگر برای تو ،ترامی پرستیم،جمال باقی دریغ مدار».
خبرت هر سحر از باد صبا می خواهم هر شبی خیل خیالت، به دعا می خواهم
سینه رابهر وفای تو، صفا می جـویـم دیده را بهر جمال تو، ضیا می خواهم
بر در تو، کم وبیش وبدونیک ودل وجان همه بر خاک زدم،از تو ترا می خواهم
۴- عشق در رابطه با دیگران :
از آنجا که عرفا،معشوق حقیقی عاشقان را ذات حضرت حق دانسته ومعشوق های دیگر را،همه از مجالی ومظاهر او می دانند وعشق به مظاهر را عشق مجازی و درطول عشق به ذات حق می دانند که عشق حقیقی :
جمله معشوق است وعاشق پرده ای زنده معشوق است وعاشق مرده ای
طبعأ نسبت به هر چیزی عشق می ورزد ومسلک ومذهب او صلح کل ومحبت به همه موجودات می شود. شیخ سعدی می گوید:
به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست
عاشقم برهمه عالم که همه عالم زوست
ولی عالم محبت وعشق خواص عارفان وسیع تر و بالاتر از عشقی است که سعدی فرموده است.زیرا فرق است بین معشوقی که:همه عالم ازوست،ومعشوقی که:«همه عالم اوست.
جامی گوید:
ترا دوست بگویـم حکایتی بی پوست همه از«او»ست وگر نیک بنگری همه اوست
جمالش از همه ذرّات کون مکشوف است حجاب تو، همه پندار هـای تـو برتوست
هركه شد محرم دل درحرم یار بماند وآنكه این كار ندانست در انكار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری كه در این گنبد دوار بماند