با سلام خدمت آقای... لازم دیدم این چند خط را برایتان بنویسم، شهادت برادرت را که دوست و همرزمی وفادار برای ما بود، خدمتتان تسلیت عرض می کنم. زیاد حاشیه نمی روم، قرض از نگارش این چند خط اتفاقی است که مدتی پس از شهادت برادرتان واقع شد. حیفم آمد شما به عنوان برادر شهید عزیز از این جریان بی خبر باشید. راستش برادرتان چند ساعت قبل از شهادتش به من گفت که فلانی امروز ظهر من شهید می شوم. حلالم کن. من زیاد جدی نگرفتم و به حساب احساسات و جوانی اش گذاشتم، اما ظهر همان روز درست در میدان ولایت فقیه آبادان گلوله مستقیم توپی کنار او بر زمین نشست و زمانی که ما و فرمانده یعنی همان سید مجتبی هاشمی، خودمان را به بالای سر او رساندیم، دیدیم سر و پایین تنه او کاملا متلاشی شده است. متعاقباً دشمن منطقه را زیر آتش خمپاره قرار داد، میدان ولایت فقیه یک دشت صاف و تیر تراش است و ما کاملاً در دید دشمن بودیم اما در مقابل دیدگان ما سید مجتبی بی توجه به آتش دشمن زانو زد و سرش را به پاره های بدن متلاشی برادرتان داخل کرد و تمام صورت و محاسنش را به خون آن شهید آغشته کرد. بعد برخاست و گفت: برادران به یاد مظلومیت آقا ابا عبدالله (ع) در روز کربلا و نماز غریبانه ظهر عاشورا، همین جا بر پیکر پاره پاره این جوان نماز می خوانیم.
باور کنید زمانی که پشت سر سید مجتبی و در مقابل جسم خونین برادر شما به نماز ایستادیم، باران خمپاره بود که از آسمان می بارید اما نه سید و نه بقیه بچه ها خم به ابرو نیاوردند و به نماز ایستادند. آن روز حتی یک نفر زخمی هم نشد. فرصت دیگری نیست. ببخشید که داغ دلتان را تازه کردم، ما هم اکنون عازم عملیاتی برای شکست حصر آبادان هستیم، حلالم کنید.
برادر شما، از مدافین کوی ذالفقاری