زهرا گفت:فضای عجیبی بود استاد اصلا به من نگاه نکرد دیگه هیچی نگفت نمی دونستم باید چکار کنم کتاب را برداشتم و فقط بغضم را توانستم تا دم در دانشگاه نگه دارم و از آن جا تا خود خانه مان گریه کردم.
خیلی از استادها مرا به خاطر ظاهرم نصیحت کردند اما من همیشه بهم برمی خورد. با خودم می گفتم چقدر اینها بدند، خب من نمی تونم این کار رو نکنم چرا اینها فقط همین را می بینند. اصلا خب شما نگاه نکنید و ...
اما دیروز وقتی شرمندگی استاد را دیدم، وقتی به جمله ای که گفتند فکر کردم، وقتی به خانه رسیدم و کتاب لقاء الله1 را خواندم وقتی ...
حیرت زده به صورتش نگاه کردم چطور متوجه نشده بودم اصلا آرایش نداشت!!!!!!!
نمی دونستم باید بهش چی بگم فقط گفتم زهرا کتاب رو به من هم امانت می دی؟
و از همان جا شروع شد یکی از زیباترین قسمت های زندگی من
و بعد یک برنامه ی دو نفری طبق آن کتاب که هرکس مراقب ارتباطش با خدا باشد و قرار بر اینکه دوتایی هم مراقب هم باشیم هیچ کدام از حدود الهی را زیر پا نگزاریم و چقدر زهرا این برنامه را جدی گرفت و چقدر اوج گرفت و چقدر همیشه مراقبم بود حتی خیلی بیشتر از خودم، یک دوست واقعی و دلسوز برای رشد روحانی و معنوی،
مثلا جرات نداشتیم اسم یک نفر را بیاوریم فوری میگفت: نگو، صبر کن، فکر کن، غیبت نباشه، تهمت نباشه، دروغ نباشه، مسخره کردن نباشه، ولش کن اصلا چیکار داریم به کار کسی که تو جمع ما نیست؟ می دونی چقدر عقبمون می ندازه، نمی ارزه ولش کن و ...
امیدوارم هرجا هست به سلامت باشه. اون دوران از بهترین دورانهای زندگی ام بود.
اما نکته ی عجیبی که می خواستم بگم اینه:
دوست من مردانه تصمیم گرفت و به خاطر خدا کاری که به شدت به آن عادت داشت و ترک کردنش برایش به شدت سخت بود را کنار گذاشت فقط به خاطر خدا
و عجیب بود که هیچ کس متوجه نشد که او قبلا این کار رو انجام می داده انگار از ذهن همه پاک شده بود.!!!
یادمه یک همکلاسی داشتیم که کمترین تغییرها در این جور چیزها رو سریع متوجه می شد حتی او هم اولین بار که زهرا را بعد از تصمیمش دید بعد از کلی دقت کردن فقط گفت: تو یه خورده رنگ پریده نه؟ و ما فقط خندیدیم