• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 2248)
چهارشنبه 6/6/1387 - 9:19 -0 تشکر 54337
یاد یار

سلام.

یه پیشنهاد دارم که هرکی خاطره ای از...شهدا داره(کوتاه)بذاره. برای شروع خاطره ای سردار خیبر شهید همت:

 جنگ و مسائلش از هر چیزی برای شهید همت مهمتر بود 25روز بعد از تولد اولین پسرشون به ایشون زنگ میزنن که پسرت بزرگ شده نمیخای ببینیش؟

شهید میگه:اگه بزرگ شده لباس بسیجی تنش کنید بفرستینش بیاد.جبهه به نیرونیاز داره.

اللهم صل علی محمد وال محمد)یاعلی )

یا علی مدد

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 16/12/1387 - 23:42 - 0 تشکر 95981

مهدی مرندی
یك شب به من خبر دادند یك افسر عراقی تسلیم شده است. گفتند: «شما بیایید، او را تحویل بگیرید و منتقل كنید.»
وقتی به «ریجاب» رسیدم، «حاج طهماسبی»(پاورقی1) گفت: «اسیر آمادة انتقال است.»
پرسیدم: «چه اطلاعاتی ازش گرفتید؟»
گفت: «خودش پناهنده شده، ما خیلی ازش سؤال نكردیم.»
گفتم: «از كجا فهمیدید كه پناهنده شده؟»
گفت: «تا بچه ها دیدنش، دست هاش رو برده بالا و گفته من پناهنده هستم.»
آنها هم او را به عقب منتقل كرده بودند. پذیرایی مفصل و استحمام و خلاصه امكاناتی كه رزمندگان خودمان هم نداشتند، در اختیارش قرار داده بودند.
همین كه افسر عراقی را دیدم، حدس زدم برای شناسایی آمده بوده و برای این كه خیلی بازجویی نشود، گفته است كه من پناهنده ام. به حاج آقا گفتم: «شما هركاری دارید، انجام بدید، من می خوام ببرمش سرپل.»
گفت: «دیر وقته، شاید توی راه براتون كمین بزنن.»
گفتم: «نه، همین امشب باید بریم.»
افسر عراقی را برداشتیم و راه افتادیم. بین راه، من رانندگی می كردم و «مهدی خندان»(پاورقی1) با اسلحة كلت مراقب اسیر بود.
آن شب در حالی كه باران هم می بارید، اسیر را آوردیم سرپل ذهاب. تصمیم گرفتم كه او را به پادگان نبرم و در مقر خودمان ازش بازجویی كنم. ساعت دو نیمه شب بود. ماشین را گذاشتم جلو ساختمان و رفتم بالا. آقای بنی احمد را بیدار كردم و گفتم: «اسیر دارم، می خواهم بازجویی كنی. فكر كنم اطلاعات زیادی داره و نمی خواد لو بده.»
بنی احمد بلند شد. چشم هایش را مالید و گفت: «باشه، هر وقت گفتم، بیارینش. بگذار كمی آب به صورتم بزنم.»
همة نیروهای آموزشی خواب بودند. برگشتم پایین پیش خندان. داشتم در را باز می كردم اسیر را بیاورم پایین كه یكدفعه دای رگبار بلند شد . حدس زدم بنی احمد دارد بچه ها را بیدار می كند. این سریعترین و
راحت ترین روش بیدار كردن بچه ها بود.
می دانستم بچه ها در كمتر از یك دقیقه لباس پوشیده و مسلح به خط می ایستند، تا اسیر عراقی از ماشین پیاده شد، یكی از بچه ها آمد و گفت: «آقای مرندی، بفرمایید بالا!»
چشم های افسر عراقی بسته بود. دستش را گرفتم و به طرف مقر بردمش. توی سالن، بچه ها پشت سر هم توی سه خط ایستاده بودند. بنی احمد شروع كرد به راه رفتن. دور بچه ها قدم می زد و صدای پایش توی سالن می پیچید . افسر عراقی رنگش پریده بود . حتی صدای نفس كشیدن بچه ها هم به گوش نمی رسید. من و خندان هم دست های او را راها كرده و كناری ایستاده بودیم. نمی دانستم بنی احمد می خواهد چه كار كند. یكدفعه فریاد زد: «تكبیر» و بچه ها توی ستون گفتند: «الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر!»
چشم های اسیر عراقی بسته بود و فقط صدای تكبیر را كه در فضای بزرگ سالن می پیچید، می شنید. رنگ صورتش سفید شده بود و زانوها و لب هایش می لرزید. بنی احمد در حالی كه پاهایش را شاید محكمتر از همیشه به زمین می كوبید، جلو آمد. رسید به اسیر عراقی، دستش را گذاشت وسط سینه اش و آرام فشار داد، طوری كه عقب عقب برود. تا پشتش به دیوار رسید، پرسید: «شی اسمك؟»
اسیر عراقی جواب داد، پرسید: «اهل كجایی؟»
او جواب داد: پشت سرهم سؤال كرد. به عربی مسلط بود. بعد از دو، سه سؤال، دستش را از روی سینة او برداشت و آرام آرام شروع كرد به راه رفتن. این بار بی صدا راه می رفت. لحن حرف زدن افسر عراقی نشان می داد دارد دروغ می گوید. برای جواب دادن مكث می كرد. بنی احمد جلو آمد . حرف های افسر عراقی كه تمام شد، محكم خواباند توی گوشش، و بهش گفت: «تو اول گفتی من مسلمونم، شیعه ام . مگه شیعه دروغ می گه؟ این ضربه برای دروغت بود كه این جا عذابش رو بكشی و گناهش رو با خودت به اون دنیا نبری؟»
اسیر عراقی با شنیدن این حرف، بیشتر از قبل ترسید. صدای تكبیری كه در فضا پیچیده بود و این بازجویی حرفه ای، همه و همه باعث شده بود تا زبانش باز شود و اطلاعات بدهد.
پس از حدود دو ساعت، علاوه بر این كه روش جدیدی برای بازجویی یاد گرفتم، فهمیدم كه قرار است حدود هشتصد نفر از نیروهای ضدانقلاب كه رهبرشان فردی به نام «الله نظری» از طایفة «قلخانی» است ، همراه با دو گردان عراقی به ریجاب حمله كنند و جادة سرپل ذهاب به باختران را قطع كنند. اگر این حمله با موفقیت انجام می شد، ارتباط ما با باختران قطع و دچار مشكلات زیادی می شدیم.
افسر عراقی گفت: «زمان حمله سه روز دیگر است.»
بنی احمد بازجویی خوبی انجام داد. اطلاعات ارزشمندی نصیبمان شده بود.

پاورقی:
1- او در سال 59 و 60 اولین فرماندة سپاه ریجاب و «دالاهو» بود. وی چندین مرتبه مجروح شد و هم اكنون یكی از فرماندهان سپاه پاسداران است.
2- از فرماندهان گردان هشت پادگان ولی عصر(عج) تهران بود. در سال 60 فرماندة سپاه ریجاب شد . طی سال های 62 و 63 به لشكر حضرت رسول(ص) منتقل شد و در سمت فرماندهی گردان «مقداد» در عملیات «والفجرچهار» به شهادت رسید.

پیوند :‌ کلبه جدید خیبریان
منبع: سایت سپاه پاسداران

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 16/12/1387 - 23:43 - 0 تشکر 95985

پس از عملیات «مطلع الفجر»، تلاش كردیم تا دوباره سازماندهی كنیم. عده ای از بچه ها شهید شده و عده ای هم ترخیص شده بودند. مناطق جدیدی
تصرف شده بود و باید مقرها تغییر می كرد. علاوه بر این، باید برای عملیات بعدی آماده می شدیم. این بود كه شروع كردیم به كار و فعالیت.
وظیفة من شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عملیات آینده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بی تجربه. كار را از اول شروع كردیم و كم كم روش های شناسایی را به آنها دادم. خیلی زود راه افتادند و شناسایی ها شروع شد. در همین گیرو دار ، یك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسی می كردیم، پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت».
در ضمن ، این كه بچه ها مشغول چسبانیدن اطلاعیه های جذب نیرو به در و دیوار بودند، ما هم گفتیم و محلی را در ده كیلومتری سرپل ذهاب پیدا كردیم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزی» بود كه به دلیل جنگ خالی شده بود و ساختمان های سنگی محكمی داشت. كنارش هم یك ده كوچك بود. تا زمانی كه اولین نیروهای شهادت طلب برای نوشتن رضایت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختیم و امكانات دفاعی برای آنان فراهم كردیم. همچنین، به ساكنان روستا هم كمك می كردیم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه دادیم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند.
در مقر، ساختمان مناسبی را پیدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگی داشت. طبقه بالا را برای كار تشكیلات گردان و طبقة پایین را به عنوان اتاق تمرین، ورزش و آموزش در نظرگرفتیم.
یك روز داشتم از سرپل ذهاب رد می شدم، تو مسیر دیدم بچه ها تمام در و دیوار را پر ركده بودند از آگهی های القارعه. در آگهی نوشته شده بود: «این گردان تعدادی شهادت طلب را جهت عملیات های ویژه آموزش می دهد.»
در آن زمان، عدة زیادی عاشق فداكاری و تلاش بودند كه به منطقة غرب می آمدند برای جنگیدن. اما بعد از این كه می دیدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته می شدند. بنابراین، یا بر می گشتند، یا تقاضای انتقال می كردند.
در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفی كردند. بچه هایی بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گیلان و چند شهر دیگر. ثبت نام رسمی شروع شد. تعداد افراد به بیست و هفت نفر رسید؛ در حد یك دسته. قرار شد كارهای عملیاتی را من انجام بدهم و كارهای عقیدتی و سازماندهی را هم آقای «بنی احمد» به عهده بگیرد.
پس از ثبت نام، بنی احمد یك جلسه توجیهی گذاشت. برایشان توضیح داد كه می خواهیم فعالیت خارج از عملیات جاری در جبهه داشته باشیم. این عملیات احتیاج به بچه هایی دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كسانی نیاز داریم كه وقتی رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نیازهای اطلاعاتی ما را برآورده كنند.
بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هایی را پر و زیر آن را هم امضا كردند. مضمون فرم این بود: «ما با پای خود به این گردان آمده ایم و تا مرز شهادت پیش می رویم و برای انجام هرگونه فعالیت سخت حاضریم.»
شناسنامه هایشان را هم ضمیمة فرم كردند!
حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند.
یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم. سعی می كردیم با روش های مختلف، روی سلاح ها كار كنیم. این كار دو، سه روزی ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاریكی شب آشنا كردیم . نزدیك شدن به روستاها؛ بدون این كه حتی سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توی صخره و شیار و در تاریكی شب، مین برداری و مین گذاری در شب و…
تمرینها برای بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پیشنهاد جدید می دادند. نیروها آموزش و مین گذاری در جاده را گذراندند و به جایی رسیدند كه یك شب تا خلع سلاح یكی از پاسگاه های دشمن پیش رفتند. فقط كافی بود اولین تیر شلیك می شد تا همه را به اسارت می گرفتیم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگی نكرده بودم، متصرف شدیم و برگشتیم. دیگر برایمان مشخص شد كه بچه ها می توانند كار كنند و توانستیم افراد قوی و ضعیف را بشناسیم.
اولین ماموریتی كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسایی كامل منطقه بود. این كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجیه شوند. دومین ماموریت مهم و جالب، تهیة مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتیم: «از جبهه های عراق برایمان خمپاره 60 بیاورید!»
در ضمن شناسایی، دو موضع خمپاره 60 را شناسایی كرده بودند. رفتند و كوله پشتی هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولویت هم گذاشته بودیم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اینها نبود، جنگی!
وضعیت مهمات ما چندان خوب نبود و باید خودمان به فكر تهیة مهمات می افتادیم. در كنار این فعالیت ، كار شناسایی برای عملیات آینده را هم انجام می دادیم. مرحله اول شناسایی، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. این منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشیرین محسوب می شد. اگر می توانستیم این ارتفاعات را تصرف كنیم، در عملیات های بعدی، دید دشمن كور می شد. به همین دلیل، سعی كردیم تا علی رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بیرون بیاوریم.
بچه ها به راحتی رفتند شناسایی كردند و با اطلاعات جالبی برگشتند. برای بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلاید تهیه كردیم.
در شناسایی بعدی، متاسفانه عده ای از آنها به میدان مین برخوردند. دشمن مین های پراكنده و نامنظم كاشته بود كه دیده نمی شد. به این مین های جهندة «تیزپنجه» می گفتند. بچه ها با میدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوری كه قادر به ایستادن نبودند و تا جایی كه می توانستند خودشان را سینه خیز روی زمین كشیدند. شش نفر بودند. «پرویز لرستانی» هم در بین آنها بود. پرویز بسیار شجاع بود و روحیة مبارزی داشت. لباس آبی روشن، از لباس های نیروی هوایی ارتش، می پوشید و چفیة كردی می بست. برای این كه راحت باشد، سرش را می تراشید. او خیلی تلاش كرده بود تا به جایی برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونریزی زیاد به او مجال نداده بود.
وقتی دیدیم بچه ها نیامدند، به دیده بان گفتم تا مراقب مسیر باشد و ببیند می آیند یا نه. وقتی دیده بان گفت كسی را نمی بیند ، چون مسیر حركتشان را می دانستیم، راه افتادیم به سمت آنها.
وقتی پیداشان كردیم كه خیلی دیر شده بود. تمام صر و رویشان را خاك پوشانیده بود و پا و سینه و كتف هایشان زخمی بود. زخم، صورت پرویز را پوشانیده بود؛ با این حال از همه جلوتر بود. رد خونی كه از آنها باقی مانده بود، تا میدان، یعنی حدود یك كیلومتر دورتر، دیده می شد. این شش نفر، اولین گروه القارعه بودند كه به شهادت رسیدند.
گروه دوم برای شناسایی ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بیشگاه» كه نوار مرزی بود، تعیین شدند . این گروه هشت نفره هم شناسایی بسیار كاملی انجام دادند و با آوردن عكس های بسیار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسایی، برای بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسیم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتی و بدون برخورد با مشكلی به مقر برگشتند. اما گروه بعدی تاخیر داشت. بچه ها آمادة دریافت پیام از بی سیم بودند و مراقبت كامل داشتند. هیچ تماسی از آن طرف برقرار نشد. بیست و چهار ساعت بعد، یكی از آن سه نفر آمد؛ در حالی كه تمامی اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمی»(پاورقی1) بود.
او گفت در مسیرشان، از نزدیكی یكی از مقرهای عراق رد می شده اند . یكی از آنها می گوید: «نمی توانم دست خالی برگردم.» عراقی ها داشتند غذا می گرفتند و به كارهای روزمرة خودشان می رسیدند. تصمیم می گیرد روی آنها عملیات انجام بدهد. هرچه بقیه می گویند قرار نیست عملیات داشته باشیم، باید اطلاعات را ببریم، او جواب منفی می دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمی تنها می آید تا به مقر می رسد.
بعدها با خبر شدیم كه آن دو نفر، صبح خیلی زود، عملیات خودشان را انجام می دهند و به قلب مقر حمله می كنند و بعد از درگیری شدید با دشمن، به شهادت می رسند . همچنین چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت می رسانند.
اینها اولین تجربه های القارعه بود.

پاورقی ها:
1- او مدت ها دیده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسید.

منبع:سایت
سپاه پاسداران

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

سه شنبه 20/12/1387 - 21:8 - 0 تشکر 97296

خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت

محو سخنان حاج همت بودیم كه در صبحگاه لشگر با شور و هیجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود كه كسی به كار دیگری نپردازد. سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صدای حاج همت بود و گاهی صدای صلوات بچه ها. تو همین اوضاع صدای پچ پچی توجه ها را به خود جلب كرد. صدای یكی از بسیجی های كم سن و سال لشگر بود كه داشت با یكی از دوستاش صحبت می كرد. فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش كند توجهی نمی كرد. شیطنتش گل كرده بود و مثلا می خواست نشان بدهد كه بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یك برخوردی با این بسیجی كرد. سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع كرد و پرسید : « برادر! اون جا چه خبره یك كم تحمل كنید زحمت رو كم می كنیم . » كسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت . حاجی سری تكان داد و روبه جمعیت كرد و خیلی محكم و قاطع گفت : « آن برادری كه باهاش برخورد شده بیاد جلو. » بسیجی كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حركت كردن . حاجی صدایش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسیجی جلوی جایگاه كه رسید حاجی محكم گفت : « بشمار سه پوتین هات را دربیار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسیجی كمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتین اون بسیجی را گرفت و توش آب ریخت بسیجی متحیر به حاج همت نگاه می كرد بعد حاج همت پوتین پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشید. و گفت : فقط میخوام بدونید كه همت خاك پای همه بسیجی هاست و بسیجی پس از این حرف همانطور متحیر نشسته بود.

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

سه شنبه 20/12/1387 - 21:14 - 0 تشکر 97301

خاطره ای از یکی از شهدای حادثه آمل ( ٥ بهمن ٦٠) که در آن عده ای مزدور آمریکایی به این شهر حمله کردند و از کشاورز ٨٠ ساله تا محصل ١٤ ساله را به رگبار بستـند.

شید خضرالله اکبرزاده، ١٤ساله، وقتی به کمیته و بسیج جهت گرفتن اسلحه رفت و موفق نشد، در جواب یکی از برادران که گفته بود "تو مسلح هستی یا نه؟" گفته بود:

" ما مسلح به الله اکبریم""

برگرفته از کتاب حوادث آمل

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

سه شنبه 20/12/1387 - 21:30 - 0 تشکر 97314

دعاى بین اذان و اقامه
قال رسول الله - صلى الله علیه وآله -:
الدعاء بین الاذان و الاقامة لایرد؛
دعاى بین اذان و اقامه رد نمى شود.
(شهاب الاخبار، ص 44)


نداى خروس
قال لقمان الحکیم - علیه السلام -:
یا بنى لایکن الدیک الیس منک و اکثر محافظة على الصلوات الا تراه عند کل صلوة یؤ ذن لها و باسحار یعلن بصوته و انت نائم ؛
پسرم ! مبادا چنین شود که خروس ، صبح از تو هوشیارتر و به اوقات نماز از تو مراقبتر باشد ؛ آیا نبینى به هنگام هر نماز اعلام دخول وقت مى کند (اذان مى گوید) و سحرگاهان صدا به آواز بلند سر مى دهد، در حالى که تو در خوابى .
(ارشاد القلوب ، باب 18)

صفت مؤ ذنین
قال الصادق - علیه السلام -:
فى المؤ ذنین انهم الامناء؛
اذان گویان (موذنین ) امانتدارند.
(وسائل الشیعه ، ج 4، ص 616)

پاداش یک اذان
قال رسول الله - صلى الله علیه وآله -:
من اذن فى سبیل الله صلوة واحدة ایمانا و احتسابا تقربا الى الله - عز و جل - غفر الله له ما سلف من ذنوبه ، و من علیه بالعصمة فیما بقى من عمره ، و جمع بینه و بین الشهداء فى الجنة ؛
کسى که براى خدا اذان یک نماز را از روى ایمان و اخلاص و تقرب به درگاه خداوند بگوید، خدا گناهان گذشته او را ببخشاید و بر او منت نهد که بقیه عمرش در عصمت الهى باشد و در بهشت او را در یک جا همنشین شهیدان نماید.
(بحارالانوار، ج 84، ص 125)

پاداش یک سال اذان
قال رسول الله - صلى الله علیه وآله -:
من اذن سنة واحدة بعثه الله - عز و جل - یوم القیامة و قد غفرت ذنوبه کلها بالغة ما بلغت ، و لو کانت مثل زنة جبل احد؛
کسى که یک سال اذان بگوید، خداوند عز و جل روز قیامت او را مبعوث مى کند، در حالى که تمامى گناهانش هر اندازه هم که باشد بخشوده مى شود، گرچه به سنگینى کوه احد باشد.
(بحارالانوار، ج 81، ص 124)

پاداش ده سال اذان
قال رسول الله - صلى الله علیه وآله -:
من اذن عشر سنین اسکنه الله - عز و جل - مع ابراهیم - علیه السلام - فى قبته او فى درجته ؛
کسى که ده سال اذان بگوید، خداوند او رادر بهشت ، در بارگاه و یا در مقام حضرت ابراهیم علیه السلام ساکن مى کند.
(بحارالانوار، ج 81، ص 124)

پاداش بیست سال اذان
قال رسول الله - صلى الله علیه وآله -:
من اذن عشرین عاما، بعثه الله - عز و جل - یوم القیامة و له من النور مثل زنة السماء ؛
کسى که بیست سال اذان بگوید، خداوند متعال او را در روز قیامت به گونه اى محشور مى کند که داراى نورى همانند وزن آسمان باشد.
(بحارالانوار، ج 84، ص 124)

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

سه شنبه 27/12/1387 - 4:14 - 0 تشکر 99504

سلام
. . . . .
بعد از عملیات والفجر، نیروهای کادر لشکر27 حضرت رسول (صل الله علیه و آله) به ملاقات آیت الله خامنه ای (رئیس جمهور وقت) رفتند. ایشان گزارشها را دریافت کردند و صحبتهایی ایراد نمودند، بعد از آنکه وقت دیدار به پایان رسید، وقتی آقا داشتند از پله های انتهای سالن بالا می رفتند ناگهان شهید سید محمدرضا دستواره با همان روحیه شاد و بذله گویی خاص خودش با صدای بلند گفت؛ «برای رفع سلامتی ریاست جمهور...»... مکثی کرد و چیزی نگفت....همه حضار متحیر به او خیره شدند، حتی خود آیت الله خامنه ای هم برگشتند تا ببینند چه کسی بود.
شهید دستواره تا دید آقا سر به عقب چرخاند و به اون نگاه کرد با خنده ادامه داد؛«... بعث عراق اجماعا صلوات!». همه حضار حتی خود آقا هم با خنده زدند زیر صلوات...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
علی یارتون
حق نگهدارتون
مجتبی

در نگاه آنانکه پرواز را نمی فهمند،                                                                        
هرچه اوج بگیری، کوچکتر می شوی...                                         
سه شنبه 27/12/1387 - 15:17 - 0 تشکر 99627

سلام
گاها یه مطلبای جالبناکی میبینم که هوس میکنم بذارم تا همه بخونن... اما بعضی امکانش نیست، بعضیا جاش نیست و بعضیاشونم مثل همینی که مینویسم نمیدونم دقیقا جاش کجاست... بنظرم اینجا مناسبتر از جاهای دیگه اومد...
. . . .
شهید بهنام محمدی در هنگامه نبردای خونین مهرماه 1359 خرمشهر، یه قبضه کلاشنیکف (همون کلاشینکف یا بقول بروبچ اون زمون کلاغ کیش کن) رو از عراقی ها به غنیمت گرفت و با اون با دشمن نبرد میکرد. این اسلحه از مجموعه کلاشنیکف های ساخت شوروی سابق است که ساخت 1971 میلادی بوده؛ شماره سریالش هم ایکس-اچ-6557 با قنداق تاشو است. این اسلحه همچنان قابلیت استفاده دارد. شهید بهنام محمدی با همین اسلحه در مهر59، در انتهای خیابان خرمشهر و در نبردهای خیابانی شهید شد. اسلحه غنیمتیه این شهید بزرگ توی مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر، در سال 86 رونمایی شد...
آهان... یه چیزی رو یادم رفت بگم؛ بهنام محمدی، موقع شهادت، 13سالش بود...
کاش میتونستم عکسش رو بهتون نشون میدادم...
یاحق
مجتبی

در نگاه آنانکه پرواز را نمی فهمند،                                                                        
هرچه اوج بگیری، کوچکتر می شوی...                                         
چهارشنبه 28/12/1387 - 19:0 - 0 تشکر 100072

 با سلام و صلوات به پیامبر رحمت (ص)

سرکار خانم سیب سرخ گرامی از شما برای مشارکت در برنامه نوروزی دعوت می کنیم و امیدواریم بتونیم از محضرتون استفاده کنیم.

یا علی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.