حكایت دلداده درویش ژنده پوش:
« روزى در یك روستا، درویشى در حال گذر بود. در همان حال كودكى بر پشت بام یكى از خانهها بازى مىكرد. به ناگه بر لب بام آمد و در مقابل چشمان وحشت زده اهالى به پایین پرتاب شد. درویش به محض مشاهده صحنه فریاد زد: « او را نگه دار!! » سقوط شتابناك كودك آرام شد. درویش دوید و كودك را در میان زمین و هوا گرفت و در مقابل حیرت اهالى، كودك را سالم به آنان برگرداند!
مردم به دور درویش حلقه زدند و او را از اولیاء الله دانستند و هر یك به تعارف صفت غریبى را به درویش نسبت دادند.
درویش اهالى را ساكت كرد و گفت: اینان كه مىگویید، من نیستم!
من فقط بنده معمولى خداوند هستم كه به فرامین او گوش جان سپرده و عمل كردهام و لحظهاى كه این صحنه را دیدم، گفتم: خدایا، او را نگه دار!
زیرا من با او - منظور خداوند است - دوست هستم و عمرى به دستورات او گوش كردم و عمل نمودم و اینك از او یك درخواست كردم و او اجابت نمود، پس مىبینید كه اتفاق مهمى نیفتاده است.
آنگاه درویش كوله پشتى خویش بر دوش گرفت و از مقابل دیدگان متحیر مردم روستا در غبار زمان محو شد.