این زبانزد ( ضرب المثل ) یعنی مهرورزی شما به ما کم نشود . خدا کند زنده باشی که بتوانی به ما مهر بورزی و به ما سود برسانی. حتی اگر این سود سایه انداختن در برابر گرمای آفتاب باشد.آری این زبانزد نیز ریشه ای تاریخی دارد.
دیوژن یا دیوجانس از فیلسوفان نامدار یونان است که در سده ی ششم پیش از زایش مسیح می زیست . او پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها بر این باور بودند که: «پایان وجود در برتری است و برتری در رها کردن خوشی های جسمانی و روحانی است.» به همین دلیل دیوژن از دنیا و خوشی هایی که در آن است دوری می نمود و دارایی و رسوم را کنار نهاده بود.
یعقوبی در باره شُوَند نامگذاری ( وجه تسمیه ) کلب یا کلبی باور دیگری دارد . « به او گفتند چرا کلب نامیده شدی؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می زنم و برای نیاکان چاپلوسی و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم. »
خوب است بدانید واژه ی « کَلْب » در عربی به معنی « سگ » است .
به سخن دیگر کلبیون هیچ خوشی ای را بهتر از رها کردن خوشی ها و نعمتهای مادی و طبیعی نمی دانستند.
دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در برابر دیدگان آشکار می شد و در رواق پرستشگاه می خوابید. بیشتر روز را دور از سر و صدای شهر و در زیر آسمان کبود سپری می کرد و در آن خاموشی می اندیشید. جامه اش یک ردا و خانه اش یک خمره بود. تنها یک کاسه چوبین برای نوشیدن آب داشت، که چون یک روز کودکی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشامید، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت: «این هم زیادی است، می توان مانند این کودک آب نوشید . »
بی توجّهی او به مردم تا اندازه ای بود که در روز روشن فانوس به دست گرفته به جستجوی انسان می پرداخت. چنان که گویند: روزی بر بلندایی ایستاده بود و می گفت: ای مردم! گروهی بسیار بنابر اعتقاد درباره او گرد آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را . »
دی شیخ با چراغ گرد شهر همی گشت
کَـز دیو و دَد مَلولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جُسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود ، آنم آرزوست
بی اعتنایی به مردم و بی پروا سخن گفتن، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند. از آن به بعد آغوش طبیعت را بر همنشینی مردم ترجیح داد و خم نشین شد. در همین دوران تبعیدی بود که کسی به ریشخند گفت: «دیوژن؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند؟» پاسخ داد: «نه، چنین است. من آنها را در شهر گذاشتم ».
دیوژن همیشه با زبان ریشخند و سرزنش با مردم برخورد می کرد، «به اندازه ای به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در سخن فرنگیان دیوژنیسم به جای گوشه و کنایه زدن رایج است.»
میرخواند از دیوژن چنین بازگو می کند: «چون اسکندر را گشودن شهری که زادگاه دیوجانس بود فراهم گردید به دیدار او رفت. حکیم را خوار یافت، پای بر وی زد و گفت: «برخیز که شهر تو در دست من گشوده شد.» پاسخ شنید که: «گشودن شهرها خوی شهریاران است و لگد زدن کار خران.»
به سخنی دیگر: زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود، آوازه ی وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه شاهی به دیدنش رفت. دیوژن که در آن هنگام دراز کشیده بود و در برابر تابش خورشید خود را گرم می کرد، توجهی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورد. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختی که احترام بایسته به جای نیاوردی؟» دیوژن با خونسردی پاسخ داد: «شناختم، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی گرامی داشتن تو را بایسته ندانستم.»
اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت: «تو بنده آز و خشم و خواسته هستی؛ در حالی که من این خواهشهای درونی را بنده و پیرو خود ساخته ام.»
به سخنی دیگر در پاسخ اسکندر گفت: «تو هر که باشی جایگاه مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و فرمانروای بی چون و چرای یونان و مقدونیه هستی؟» اسکندر آری گفت . دیوژن گفت: «بالاتر از جایگاه تو چیست؟»
اسکندر پاسخ داد: "هیچ". دیوژن بی درنگ گفت: «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!» اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی انیشیدن گفت: «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می بخشم .»
دیوژن( دیوجانس ) به اسکندر که در آن هنگام میان او و آفتاب ایستاده بود، نیم نگاهی کرد و گفت: «سایه ات را از سرم کم کن.» به سخنی دیگر گفت: «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.» این جمله به اندازه ای در وی اثر کرد که بی اختیار فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم، می خواستم دیوژن باشم.»
این سخن کم کم در میان مردمان زبانزد ( ضرب المثل ) شد. با این تفاوت که دیوژن می خواست سایه مردم، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود، ولی بیشتر مردم روزگار به سایه ی بزرگان و دارایان نیازمندند و می خواهند سایه ی آنان بر سرشان باشد و این سایه از سرشان کم نشود. دیوژن ( دیوجانس ) در هشتاد سالگی چشم از جهان فرو بست .