• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1203)
پنج شنبه 12/5/1391 - 14:43 -0 تشکر 488639
عملیات مرصاد کمین الهی

شش روز پس از قبول قطعنامه توسط ایران و در شرایطی كه نیروهای عراقی با بهره‌برداری از ضعف شدید روحیه نیروهای ایرانی مجددا به خرمشهر حمله كرده و تا آستانه تصرف آن پیش رفته بودند، سازمان مجاهدین عملیاتی با نام فروغ جاویدان را آغاز كرد.در آن تاریخ نیروهای نظامی موسوم به سازمان مجاهدین خلق فاصله تنگه پاتاق تا منطقه چهارزبر در ۳۴ كیلومتری كرمانشاه را با سرعت خیلی زیاد طی كردند. علت سرعت بالای حركت ستون‌های نظامی مجاهدین عدم حضور قوای نظامی در غرب كشور بود.


.

پنج شنبه 12/5/1391 - 14:52 - 0 تشکر 488650

به جایی رسیدیم كه دیدیم هیچ كس نیست. از بالای تپه شروع كردیم به فیلمبرداری نفربرهای منافقین كه داشتند عقب‌نشینی می‌كردند و عراق هم به‌شدت با توپخانه حمایت می‌كرد تا فرصت عقب‌نشینی داشته باشند. آرایش نیروها خیلی عجیب بود. منافقین، زن‌ها را برای تحریك دیگران در خط مقدم نگه داشته بودند و نیروهای دیگر عقب‌تر بودند! وقتی خط شكست، بیش‌تر جنازه‌ها زنانی بودند كه به قصد تهران حركت كرده بودند.



حتی ظرف‌های بنزین را هم دورشان چیده بودند تا نیاز به توقف نباشد. چرا آدم این‌قدر مسخ می‌شود؟! برای من مرصاد آموزنده و عبرت انگیز بود. باید مواظب باشیم خودمان به یك چنین چیزی (كانالیزه شدن و یك‌سویه دیدن) دچار نشویم. از گفتنی‌های دیگر این بود كه وقتی به محل رسیدیم صحنه‌ای دیدیم كه حیرت آور بود. انگار همه اسلاید و ثابت شده بودند! مثل گاز شیمیایی كه همه را خشك كرده باشد، هر كس در حالتی مانده بود. عده‌ای نقش بر زمین و عده‌ای در حال پیاده شدن بی‌حركت مانده بودند.



عده‌ای هم اسلحه به دست و در حال یورش متوقف شده بودند. بعد فهمیدیم كه هلی‌كوپترهای ارتش این جمع را متوقف كرده بودند. در محدوده یك كیلومتر، غنایم و خودروهای نو به جا مانده بود كه بچه‌های لشكرها، هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودروها می‌زدند تا هنگام برگشت لشكر خودشان را صاحب غنیمت‌ها كنند. گاهی می‌دیدی آرم چند لشكر به اطراف یك خودرو خورده است!



یادم هست در آسمان، هواپیمای تك موتوره‌ای را دیدم كه با صدای یكنواخت ظریفی بالای شهر سرپل ذهاب حركت می‌كرد. من شروع كردم از آن فیلم گرفتن و تلاش كردم به این هواپیما مسلط شوم. آن‌قدر فیلمبرداری را ادامه دادم كه خسته شدم و به خودم گفتم پرواز این هواپیما معمولی است، چیز خاصی ندارد. چون بال‌هایی پهن و حركتی یكنواخت داشت! اما یك مرتبه دیدم جهتش تغییر كرد و به سمت بالای تپه‌ای كه ما بودیم، سوق پیدا كرد. تا آمدم به خودم بیایم بمب‌های كوچكش را در آسمان رها كرد.



حالا ما بالای تپه‌ایم، تپه‌ای بسیار خالی و بدون جان‌پناه. هواپیما داشت جلو می‌آمد. بمب‌ها در یك خط و با فاصله‌ای معین به تپه می‌خورد و احتمال این‌كه به ما هم اصابت كند خیلی زیاد بود. دور و برم را نگاه كردم، ببینم كجا می‌توانم پناه بگیرم. جایی به چشم نمی‌خورد. فقط پایین تپه یك جاده بود و كنار آن یك پل، پلی كوچك كه برای آبراه گذاشته بودند.



شروع كردم به سمت آن پل دویدن. شاید زمان دویدنم پانزده الی بیست ثانیه بیش‌تر طول نكشید. ولی وقتی آغاز شد و حس كردم این بمب‌ها دارد روی سر من می‌ریزد، باور كنید لحظه لحظه طول زندگی‌ام را یكی یكی دیدم؛ كودكی‌ام، مادرم، همسرم و حتی آینده را دیدم كه قبری است و بالای سرم نشسته‌اند و...



وقتی به خودم آمدم، به این نتیجه رسیدم كه در این فرصت و با سرعتی كه هواپیما دارد من نمی‌توانم به پل برسم. یك آن نشستم و دوربین را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسی كه داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، یعنی یك بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا در بر گرفت و بعدی مقداری جلوتر از من منفجر شد. بمباران همین‌طور ادامه پیدا كرد تا این‌كه هواپیما كاملا دور شد.



شرایطی در این چند لحظه بر من گذشت كه توصیفش سخت است. انسان وقتی مرگ را در چند قدمی می‌بیند، همه‌چیز در مقابلش مرور می‌شود. اگر بمیرد، زن و بچه‌هایش را نبیند و خیلی چیزهای دیگر... وقتی از جا بلند شدم، دیدم حس شرمندگی ندارم، خوشحال و راحت و خیلی سبك. حالا وقتی به آن زمان و شرایط بعد از سال 1367 به این طرف كه دیگر جریان زندگی عادی شده، فكر می‌كنم می‌بینم دوران جنگ یك بركت بود

.

سه شنبه 24/5/1391 - 19:17 - 0 تشکر 512236

 از جیب منافق علاوه بر عکس و دستور کار تانک، چند عدد کپسول هم درآوردند که من برای اولین بار بود می‌دیدم.

 خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:

*خورشید نور خود را بر روی زمین پهن کرده بود. دیگر حوصله خوابیدن نداشتیم و به دنبال راهی برای گذران زمان بودیم. در این زمان آقای پای لنگان آمد. گفت: نمی‌آیی برویم غنیمت بیاوریم!

گفتم: می‌گویند منطقه آلوده است و اگر برویم ممکن است منافقان باقیمانده در منطقه ما را بکشند من جانم را برای غنیمت به خطر نمی‌اندازم. اگر در زمان حمله و جنگ کشته می‌شدیم یک چیزی. ولی حال برای غنیمت جانمان را از دست می‌دهیم بعدش هم مگر شما پایتان درد نمی‌کند؟

گفت: اشکال ندارد. و از من جدا شد و رفت.

وقتی به چادر برگشتم احساس کردم برخوردها با من فرق کرده و انگار بیشتر من را تحویل می‌گیرند. یکی از دوستان و هم چادری‌ها یک معلم جوان بسیار دوست‌داشتنی، با ادب، متین و با معرفت، به نام کرمی از سرکان تویسرکان اعزام شده و با همان آقای مدیر آمده بود.

گفت: تو دانشجویی؟

با تعجب گفتم: بله!

گفت: دانشجوی چه رشته‌ای؟

گفتم: ژنتیک!

بقیه دوستان سؤال‌های زیادی کردند. یکی از آنها گفت: چرا با دانشجویان اعزام نشدی؟

گفتم: مگر فرقی می‌کند. فهمیدم احترام و تحویل گرفتن بیشتر به علت دانشجو بودن است.

ساعت حدود یازده بود. دیدم آقای پای لنگان آمد و یک شلوار لکه لکه در دست دارد و همچنان لنگ می‌زند. هم چادری ها خیلی از دست او شاکی بودند. می‌گفتند: زمان عملیات و جنگ آقاپاهایش درد می‌کرد و روحیه دیگران را خراب می‌کرد، حالا برای غنیمت جمع کردن این همه مسافت را رفته و پایش درد نمی‌کند!

گفتم: حالا اگر خدای نکرده آسیب می‌دیدی، ارزش داشت برای یک شلوار که لکه‌لکه‌ است و معلوم نیست پای چه کسی بوده خودت را به خطر بیندازی. از کجا پیدا کردی؟

گفت: در منطقه پیدا کردم.

خلاصه بعد از او یک تانک غنیمتی هم آوردند که به جای زنجیر، چرخ لاستیکی داشت. این نوع تانک را اولین بار بود که می‌دیدم.

بنده خدایی که آن تانک را آورده بود گفت: کسی می‌داند این تانک چگونه خاموش می‌شود؟ گفتیم برای چه می‌خواهی خاموشش کنی؟

گفت: آخه توش یه جنازه است که بو گرفته داره خفه‌ام می‌کنه! هرکسی چیزی می گفت.

گفتم: آن را در دنده بگذار و کلاج را رها کن تا خاموش شود.

این کار را کرد ولی خاموش نشد که هیچ، شروع به حرکت و بالا آمدن از تپه کرد. وقتی فهمید کاری ازش برنمی‌آید، تانک را به بالا آورد و خلاص کرد و ترمز دستی را کشید و بیرون آمد.

با طناب و چوب با هزار زحمت جنازه را بیرون آوردند. وقتی بیرون آمد، دیدم جنازه باد کرده و واقعا هم سنگین بود و بوی تعفن آن در محیط پخش می‌شد. جیب‌هایش را که گشتند یک عکس دسته جمعی و یک برگه دستورالعمل استفاده از تانک و طریقه نشانه‌گیری و شلیک در آن نوشته شده بود. چاله‌ای کندیم و جنازه را در آنجا خاک کردیم. تانک را هم از آنجا خارج کردند و به مقر فرماندهی پادگان بردند. از جیب جنازه علاوه بر عکس و دستور کار تانک، چند عدد کپسول هم درآوردند که من برای اولین بار بود می‌دیدم.

وقتی پرسیدم این کپسولها چیست؟ گفتند: سیانور است. برای اینکه اسیر نشوند، می‌خورند و سریع خودکشی می‌کنند. مشخص بود چنان آنها را شستشوی مغزی داده و از اسارت ترسانده بودند که فکر می کردند باید به این کار دست بزنند.

تلاوت قرآن وقت نماز ظهر را اعلام می‌کرد. دوستان برای تجدید وضو به طرف وضوخانه و یا برای ادای فریضه نماز به طرف نمازخانه می رفتند.

بعدازظهر برای استراحت به چادر آمده بودیم که یک هواپیمای عراقی آمد و تپه‌ای را که بالای چادر ما بود با موشک زد. بعد از آن هم موشکی از آنجا به طرف هواپیما پرتاب شد. فهمیدیم بالای تپه سکوی موشکی است. از آن روز به بعد هواپیماهای دشمن گهگاهی می‌آمدند و پادگان را موشک باران می‌کردند و می رفتند.

ما به استراحت مشغول شدیم تا وقت نماز مغرب فرا رسید. از امروز گذران زمان بسیار سخت بود و خیلی سخت می‌گذشت. دیگر خواب جوابگو نبود و از خواب هم خسته شده بودیم.

بیکاری کم کم خصوصیات افراد متفاوت و شیطنت‌های آنان را نشان می‌داد. در این میان دو نفر شاخص شده بودند. امروز را هم شب کردیم. بعد از نماز و شام برای صحبت و خواب به چادر آمدیم. فقط نگهبانان بیدار بودند. نمی‌دانم، شاید مسئولان هم برای تصمیم‌گیری کارهای فردا بیدار بودند.

روز ششم‌

همچون روزهای قبل با صدای ملکوتی قرآن، بیدار شدیم. نماز جماعت خواندیم و بعد از خوردن صبحانه دیگر خوابمان نبرد. متوجه شدم که نگاه دوستان به دو نفر است و هر طرفی که آنها می‌روند نگاه‌ها به آن سمت گردش می‌کند. با هم می‌گفتند نگاه کنید، و می‌خندیدند.

با تعجب به آنها نگاه کردم و پرسیدم: چی شده؟!

گفتند" این دو نفر را نگاه کنید. من هم مانند دیگران نگاه کردم دیدم یک نوجوان حدود 17 ساله و یک جوان حدود سی ساله بیرون با هم حرف می‌زنند و نمی‌دانستند چه می‌گویند فقط دیدم که از هم جدا شدند. نوجوانان به داخل چادر آمد و جوان به چادر لجستیک رفت و بعد از چند لحظه‌ای با چند کمپوت برگشت. داخل چادر آمد و کمپوت‌ها را به نوجوانان داد. دوستان که انگار اینها را از قبل زیر نظر داشتند، گفتند: آخه چند تا کمپوت و کنسرو و ... می‌خوای بگیری؟!

بسه دیگه! اینها رو می‌خوای چه کار کنی.

جوان گفت: برای من نیست، برای اینه!

گفتند: بگذار خودش برود، بگیرد.

گفت: آخه اون به من می‌گوید برو بگیرد، من هم چه کار کنم! میرم و می‌گیرم.

گفتند: آخه تو باید گوش به حرف این بچه بدهی؟

گفت" چه کار کنم، اون میگه

خلاصه هر چه این ها گفتند، نتیجه‌‌ای نگرفتند. من فهمیدم که این جوان انگار کمی ساده است.

ساعت حدود 9 یا 10 صبح بود که دیدم دوستان صبح بود که دیدم دوستان دارند پایین پادگان را نشان می‌دهند. وقتی به پایین نگاه کردم، دیدم چندین اتوبوس نیرو آورده‌اند و در آنجا تجمع کرده‌اند. واقعا خیلی زیاد بودند. انگار جنگ تازه شروع شده بود و مردم به جبهه‌ها سرازیر شده بودند.

به دوستان گفتم: ما اینجا بیکاریم، این‌ها رو برای چی آوردند!

بعد از مدتی نگاه‌مان از آنها برداشته شد و طبق روال هر روز به وقت گذرانی پرداختیم راستش را بخواهید روزی که اعزام شدم، کم بودن تعداد نفرات اعزامی من را خیلی عذاب می‌داد. خدا را شکر که با حضور این نیروها نفس راحتی کشیدم من روز اعزام بعضی وقت‌ها از اینکه نیروهای کمی آمده بودند، بسیار ناراحت بودم.

بعدا این نیروهای تازه نفس را برگرداندند و از آنها استفاده نشد و نیاز هم نبود که آنها را نگه دارند. زیرا آخرین تیر دشمن نیز به سنگ خورده بود و باعث هلاکت خودشان شد.

به اوقات پر از نشاط نماز و ناهار نزدیک می‌شدیم. بعد از نماز و ناهار، زمان برای ما هر ثانیه مانند دقیقه و هر دقیقه مانند ساعت و ساعت مانند روز می‌گذشت غیر قابل تحمل بود.

کم کم همه نسبت به شرایط اعتراض می‌کردند و این اعتراض و کم طاقتی هم به گوش مسئولان می‌رسید و یا اینکه چون آنها با خودمان بودند، این موضوع را می‌فهمیدند. و درک می‌کردند. واقعا با این وضعیت روز را به شب رساندن بسیار مشکل بود.

بعد از ظهر تصمیم گرفتم دوری میان بقیه چادرها بزنم ببینم چادر و مقر ملایر‌ها کجاست و چه کسانی آمده‌اند؛ تا شاید بین آنها آشنایی پیدا کنم. رفتم و چادر آنها را پیاد کردم یک جوان بود که در ملایر در جایی که من برای طرح کاد می‌رفتم او در مغازه بغلی شاگرد بود و به کار هم، سوار بود؛ یعنی اوستای مبتدی بود. اسم همدیگر را نمی‌دانستیم، حتی احوال پرسی هم نداشتیم. تنها چیزی که باعث خاطره تلخ من از او شده بود، حضور در کوچه و خیابان با جلیقه نظامی بود که به نظر من خودنمایی می‌آمد. او خیلی جدی مشغول آمزوش نظامی به دسته‌ای از نیروها بود. متوجه شدم که مسئل دسته است. چهره آشنای دیگری ندیدم. به مقر برگشتم. وقتی به چادر رسیدم، دیدم تعدادی از دوستان خوابیده‌اند. تعدادی بیرون بودند و تعدادی هم زیر چادر با هم صحبت می‌کردند. من هم پهلوی آنها نشستم و به صحبت‌های آنها گوش می‌دادم و به انتظار نماز مغرب بودم.

تعداد زیادی از دوستان هم چادری من معلم بودند و مسائل مشترکی برای صحبت کردن و مشاور و انتقال تجربه داشتند و من باید گوش می‌دادم و گوش هم می‌دادم.

آهسته آهسته خورشید برای خوابیدن و ماه برای بیدار شدن آماده می‌شدند. با شروع تلاوت آیات قرآن خورشید به خواب رفت و ما هم برخاستیم. بعد از نماز و شام دوباره به سمت چادرها روان شدیم. بعد از کمی صحبت که همه‌اش درباره خستگی از بیکاری بود، ساعت خاموشی رسید و به خواب رفتیم تا فردا کی زنده، کی مرده!

روز هفتم

بعد از نماز صبح بی حوصلگی از همین اول صبح شروع شد و بچه‌ها از بیکاری شاکی بودند. ساعت حدود 9 صبح بود که متوجه شدم دارند یک چادر بر پا می‌کنند. بعد از آماده سازی چادر، بلند گو روشن شد و اعلام کرد، برای برگزاری کلاس عقیدتی به چادر بیایید. ما را به آنجا هدایت کردند. وقتی وارد کلاس شدیم و چند لحظه‌ای که به صحبت‌های حاج آقا گوش دادیم، خستگی بسیتر ما را فرا گرفت. از شما چه پنهان، شاید تا به حال بارها این مسائل را شنیده بودم. همه به دنبال مسائل جدید بودند. یک دوربین فیلمبرداری هم از کلاس فیلم می‌گرفت. تنها خاصیت این کلاس این بود که به طور موقت اعتراض ها را خاموش کرد و مقدار زیادی به ما آرامش داد نزدیک ظهر کلاس تمام شد.

از کلاس خارج شدیم و به مصاحبت با دوستان پرداختیم دو تا از برادران که هم چادری ما نبود؛ یکی از آنها خیلی با معرفت بود و هر وقت به هم می‌رسیدیم اگر به فاصله پنج دقیقه هم بود، سلام می‌داد، مصافجه می‌کرد. راستش از دیدن او خیلی احساس سبکی می‌کردم. قیافه‌اش خیلی آرامش دهنده بود.

از این نوع انسان‌ها در جامعه الحمد الله هستند که به نظرم اگر هر کس تعداد انگشت شماری یا حداقل یکی از این دوستان را داشته باشد، با دیدن او احساس شعف و آزادگی می‌کند و از قید و بند ناروایی‌های دنیا و غم‌ها رها می‌شود.

به هر ترتیب بسیار بزرگوار، خوب و با شخصیت بود. من از دیدن او هرگز خسته نمی‌شدم این حالت الان نیز در من وجود دارد. بعضی از دوستان آن قدر زیبایی درونی دارند که انسان از دیدن آنها لذت می‌برد و اگر مقداری از مسیر خارج شده باشد، دوباره به مسیر برمی‌گردد. در این میان از جانبازان عزیز نیز می‌توانم نام ببرم.

دیگر به نظر می‌رسید که جنگ تمام شده است و منافقان نیز نتوانستند بر خلاف خواسته‌های باطنی‌شان به نتیجه‌ای برسند و با خفت و خواری برگشتند و یا هلاک شدند. فکر نکنید که از کشته شدن آنها من خوشحال هستم ولی شاید مجازات آنها همین باشد؛ زیرا به نظر می‌رسد که آنها توبه کننده نیستند.

روزی از روزهای بر باد رفته عمرم با یکی از رفقا درباره ظهور امام زمان (عج) صحبت می‌کردیم گفت: ما که آماده ظهور امام زمان نیستیم! برای چه دعا کنیم که امام ظهور کند؟

گفتم: خوب فکر می‌کنم که اگر نیاید شما درست می‌شوید؟

گفت: سعی می‌کنم خودم را درست کنم.

گفتم: بنده خدا، هر روز گناهان طعم و مزه بهتر و شکل زیباتری از خود نشان می‌دهد، برای توبه باید زیبایی های کاذب جلوه داده شده. توسط شیطان را نادیده گرفت. به همین خاطر توبه را زمانی ما انجام می‌دهیم که دستمان به گناه نرسد! دعا کنیم امام و صاحب مان بیاید، شاید طعم خوبی‌ها بیشتر از بدی‌ها به ما مزه کند و شاید گناه نکنیم. احساس می‌کنم این روزها متاسفانه رقابت کمی برای خوب شدن و خوب ماندن است. شاید این احساس من است؛ که انشاالله احساس من است و نادرست است. اگر این زمان که رقابت کمی برای خوب شدن است، خوب باشیم؛ روزی که رقابت برای خوب‌تر شدن است، خوب جلوه‌ای ندارد و خوبترین‌ها خودنمایی می‌کنند.

یادم می‌آید که در درس‌ها و خطبه‌ها در کلاس و مسجد می‌گفتند که گناه چنین است و چنان است. آدم‌های گناهکار چنین و چنان هستند دوست داشتن دنیا و دل بستن به آن سرمنشا همه بدبختی‌ها و گناهان است. در آن روزها ما بچه‌ بودیم و با خود می‌گفتیم حتما این انسان‌های بد، شکل و قیافه‌شان با آدم‌های خوب فرق می‌کند. آنها را بعضی وقت‌ها به شاخ و دم و هر شکلی که به نظرمان می‌آمد تجسم می‌کردیم. جالب این است که هرگز لباس این انسان‌ها در ذهن ما بر تن ما پوشیده نمی‌شد.

بعد از نماز و ناهار طبق روال معمول و با آرامش بیشتر خوابیدیم چند ساعت بعد بیدار شدم. مقداری تعریف کردیم و کلی به کارهای آن دو نفر دقت کردیم و لذت بردیم و خندیدیم به نماز مغرب و عشاء رسیدیم و بعد از نماز و دعا و خوردن شام به طرف چادر آمدیم و بعد از ساعتی صحبت خوابیدیم.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 23:22 - 0 تشکر 512880

زدن همان و انفجار همان و بیهوشی من همان. نمی‌دانم چند لحظه بیهوشی‌ام طول کشید فقط می‌دانم وقتی به هوش آمدم همه اطرافم آتش گرفته بود من که نمی‌دانستم کارم اشتباه است آن هم اینقدر.

خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:

روزه هشتم

با روشن شدن بلند‌گو از خواب بیدار شدم. حوصله هر روز را نداشتم. از بیکاری خسته شده بودم. هرگز دوست نداشتم بیکار باشم. با این اوضاع و احوال، به خلوت با خدا پناه بردم و به گفت و گو با خداوند نشستم. بعد از خوردن صحبانه نمی‌دانستیم دوباره باید به کلاس عقیدتی برویم یا کار دیگری انجام دهیم. عقربه‌های ساعت بسیار کند و طاقت فرسا حرکت می‌کرد. ساعت 9 بلند گو روشن شد. با خود گفتیم الان دوباره باید برای کلاس عقیدتی برویم. ولی فرماندهان هوشیار و با روح و افکار ما آشنا بودند.

راستش همین طور بود و این نتیجه نزدیکی دل‌ها به هم بود که در همه احوال نتایج به نفع ما رقم می‌خورد. آخر اگر این نبود که نمی‌شد فکر کرد که چرا 72 نفر باید مقابل دهها هزار نیرو، با شجاعت بایستند و اسلام را بیمه کنند و ما خود را رهرو آنها بدانیم. تازه این خصوصیات را زمانی من می‌دیدم که جنگ را تمام شده تلقی می‌کردند. فکر می‌کنم اگر زمانی که از همه به جز اخلاص دیده نمی‌شد، به این معرکه وارد می‌شدم و می‌دیدم چه چیزهای قشنگی‌تری می‌دیدم که به نظر کم رنگ شده و جای پای خود خواهی ها در جامعه دیده می‌شد متاسفانه این سعادت و درک آن زمان نصیب من نشد. خوب شاید صلاح کار در این بوده و من ظرفیت درک این افراد را نداشتم.

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا

متاسفانه هر چه هم گذشتیم به خصوص بعد از جنگ مسئله جدا شدن از معنویت‌ها بیشتر و بیشتر شد؛ طوری که خیلی‌ها به سمت دنیا و خودخواهی‌های خود رفتند و می‌روند و چون بعضی‌ها به عنوان شاخص مطرح شده بودند بسیار به جریان انقلاب و اسلام ضربه زدند.

بلند گو اعلام کرد: از برادران تقاضا می‌شود برای آموزش نظامی جلو چادرها به صف شوند این خبر جدیدی بود و باعث خوشحالی من شد. نمی‌دانم آنهایی که در چند عملیات شرکت کرده بودند نیز خوشحال شدند یا نه! فقط این را می‌دانم که ناراحتی از خود نشان ندادند. زیرا هم تفریح، هم آموزش و هم ورزش و به هر صورت نردبانی بلند برای بالا کشیدن از زمان و گذراندن وقت بود.

هر چه از زمان آموزش می‌گذشت، به خاطر شلوغ کاری‌ها و شیرن کاریهای بعضی از دوستان بیشتر خوش می‌گذشت.

آموزش نظامی با آموزش شمارش و شماره گذاری شروع شد. برای این کار در یک صف قرار گفتیم و از ابتدای صف با شماره یک شروع و در آخر صف با شماره پنجاه به پایان رسید. بعد از چندین بار شمارش، هر کس مجبور بود شماره خود را حفظ کند. وقتی مسئول آموزش اتفاقی شماره افراد را می‌پرسید حتما باید شماره خود را می‌دانستند بعد از شماره گذاری، به صف دستور حرکت داده شد شاید چند صد متری نرفته بودیم که فرمانده دستور شمارش داد و دوباره از ابتدای صف هر کس شماره خود را با صدای بلند اعلام می‌کرد تا به انتهای صف رسید. بعضی وقت‌ها هم از آخر شمارش می‌شد. این پیاه روی به مدت دو ساعت ادامه پیدا کرد.

دوباره به مقر برگشتیم و در چادرها به استراحت پرداختیم من خسته بودم. کلاه و اسلحه و همه تجهیزات خود را بالای سرم به دیواره چادر آویزان کردم و بعد برای نماز و ناهار به بیرون رفتم.

در این فاصله به برادری که گفتم هر وقت همدیگر را می‌دیدم دست می‌دادیم و مصاحفه می‌کردیم رسیدم. همین طور که صورت مان را به هم چسبانده بودیم گفتم. ببین من از این جور ماچ کردن‌ها خوشم نمی‌آید که کله را بهم بچسبانیم و هما را ماچ کنیم؛ این کارها مال آخوندهاست.

با خنده گفت: آخه من خودم آخوندم.

گفت: پس چرا لباس نپوشیدی؟

گفت: بدون لباس راحت ترم.

جز معذرت خواهی های متوالی کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم. خیلی خجالت کشیدم. خلاصه کلی معذرت خواهی کردم و از هم جدا شدیم. برای تجدید وضو به سمت وضو خانه رفتم. بعد از نماز و غذا دوباره برای استراحت به چادر برگشتیم.

بعد از ناهار خواب خوب می‌چسبید پس هر کس رفت به چادر و خوابید. یا بهتر بگویم من خوابیدم و از بیدار بودن کسی اطلاع نداشتم. وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک غروب بود. بعد از نماز و به جای آوردن شکر حضرت حق، برای خوردن شام رفتیم بعد از شام به چادرها برگشتیم و شب را به شب زنده داران سپردیم.

روز نهم

از فرط خستگی صبح با صدای تلاوت قرآن بیدار نشدم و دوستان برای نماز بیدارم کردند. خیلی خسته بودم. بلند شدیم و لباس پوشیدیم و برای گرفتن وضو رفتیم در نماز خانه در صف‌های آخر ایستادم نماز و دعا به پایان رسید. صحبانه خوردیم و من هنوز هم احساس خستگی می‌کردم. ساعت 9 بلندگو طبق معمول روشن شد و چنین اعلام کرد: قابل توجه برادران! جهت آموزش نظامی جلو چادرها به صف شوند.

همه دوستان آماده شدند. باز هم از کسی اعتراضی نشنیدم همه با علاقه آماده شدند. برای این بود که از بیکاری خسته شده بودند.

فرمانده دسته گفت: به خط یک با شمارش جلو چادر به صف شوید. چند بار این موضوع را اعلام کرد و ما بر اساس شماره‌های دیروز به صف شدیم. دستور حرکت داده شد، حرکت کردیم. از تپه‌ها شروع به بالا رفتن کردیم. به بالای یکی از تپه‌ها رسیدیم. فرمانده دسته فرمان ایست داد. ما هم ایستادیم.

فرمانده دسته شروع به صحبت کرد بسم رب الشهدا و الصدیقین با نام و یاد خدا امروز تصمیم داریم آموزش انتقال پیام در روز و شب را برای شما آموزش دهیم و چنین ادامه داد: برای انتقال پیام در روز پیام با صدای بلند به افراد انتقال داده می‌شود. برای شمارش، شماره را با صدای بلند اعلام می‌کنید. ولی برای انتقال پیام در شب موضوع مقداری متفاوت است. در این نوع انتقال پیام باید سکوت را در شب رعایت کرد. پیام به یک نفر داده می‌شود و بعد در گوش نفر بعدی اعلام و آن هم به نفر بعدی انتقال می‌دهد و در نهایت به آخرین نفر می‌رسد و این پیام را نباید افراد دیگر به جز فردی که در گوش آن می‌گویند بشنود کاربرد این نوع پیام رسانی اطلاعات مورد نیاز در شب است شب به علت کم بود بعد دید و نیاز به عملیات های شبانه مانند کمین، اطلاعات عملیات و به دست آوردن اطلاعات از عمق مواضع دشمن و در نهایت برای شمارش افراد و به دست آوردن آمار از تعداد افراد و نیروها یا اینکه بدانیم چند نفر رفته و برگشته یا مفقود یا شهید شده، استفاده می‌شود.

از نفر اول یا آخر و یا هر قسمت از مکان استقرار نیروها به دستور مسئول شروع می‌شود. پیام با شماره انتقال می‌یابد و نفر بعد یک شماره به آن اضافه می‌کند، تا به آخر برسد. در نهایت به پایان که رسید، آخرین شماره با پسوند تمام مثلا سی نفر تمام، دوباره به سمت فرمانده برگشت داده می‌شود همه با شماره نهایی به علاوه کلمه تمام که نشان دهنده همه افراد است، به فرمانده می‌رسد بعد از سؤال‌های متفاوت که عموما برای شوخی و وقت گذرانی بود، به دستور فرمانده به صف شدیم و با دستور او شروع به حرکت کردیم.

چندین بار دستور شمارش در روز را اعلام کرد تا به انتها رسید. حالا به زمان شمارش در شب رسید و با دستور فرمانده از آخر صف شروع شد و این عمل چندین بار با شیطنت بعضی از دوستان به انتها نرسید. ولی به هر صورت به انتها رسید و دستور بعدی با پیامی که فرمانده در گوش آخرین نفر اعلام کرد، شروع شد وقتی پیام به من رسید، پیام این بود: مواظب باشید دشمن دیده شده است من هم پیام را به نفر بعدی انتقال دادم و پیام به آنها رسید.

فرمانده از نفر آخر پرسید: پیام چیست؟

گفت: امشب خورشت قورمه سبزی داریم.

این را که گفت، فرمانده مانند اسپند روی آتش به هوا پرید عصبانی شد و شروع به داد و بیداد کرد.

گفت: این چه کاری است که کردید این تغییر پیام کار هر کس بوده، خودش اعلام کند ولی کسی اعلام نکرد.

فرمانده گفت: الان متوجه می‌شویم.

شروع کرد از آخرین نفر پیام را پرسید که چه پیامی به شما رسید. یکی یکی چک کرد و متوجه شد که همه ماجرا زیر سر همان پسر نوجوان است که پیام را به آن دوست سی ساله‌اش داده بود. اینجا پیام عوض شده بود. خلاصه این ماجرا با عصبانیت فرمانده ولی با خنده از ته دل همه با پایان رسید.

کم کم به ظهر نزدیک می‌شدیم. شاد و مسرور ولی خسته به مقرر برگشتیم.

روز دهم تا دوازدهم

این سه روز شاید از سخت‌ترین روزهای عمرم بود. زیرا دیگر آموزش نظامی و تعریف و ... همه بازیگوشی‌های آن نوجوان و دوستش نیز نمی‌توانست بی حوصلگی مان را درمان کند. همه به بیکاری اعتراض می‌کردند. روز دوازدهم زمزمه‌هایی با این مضمون که تعدادی از گردان‌ها را برای پاکسازی برده‌اند و شاید ما را هم ببرند، به گوش می‌رسید. برای اینکه شایعه به واقعیت بپیوندد، بچه‌ها اعتراض‌ها را بیشتر کردند. بعد از شام خبر رسید که به احتمال زیاد و قریب به یقین ما هم برای پاکسازی می‌رویم برای رسیدن به فردا با خوف و رجا خوابیدیم.

شام برخاستیم حالا کم کم می‌فهمیدم بعضی از دوستان که در جبهه درس می‌خواندند، از این بیکاری‌ها استفاده می‌کردند. هم به جنگ می‌رسیدند و در یک دست اسلحه داشتندف و هم به علم و هم به آینده کشور فکر می‌کردند. بسیاری از آنها امروزه از خادمان کشور عزیزمان هستند و خالصانه خدمت می‌کنند. با همان شور و شوق به عنوان یک پزشک مهندس، کارشناس و مدیر در حال خدمت هستند.

بعد از شام کم کم صحبت‌ها به پایان رسید و به خواب رفتیم.

روز سیزدهم

صبح همین که صدای بلندگو برای شروع تلاوت آیاتی از قرآن روشن شد، بیدار شدیم. متوجه شدم خیلی‌ها زودتر بیدار شده‌اند، زیرا وقتی برای وضو گرفتن آمدم، دیدم تعداد افرادی که در مقابل دستشویی‌ها جمع شده‌اند بیشتر از روزهای قبل است. خلاصه بعد از وضو، به نماز خانه رفتیم. تعدادی از برادران مشغول نماز بودند و نماز امروز بیشتر شلوغ بود. انگار همه به این فکر بودند و از خود سؤال می‌کردند که کی برای عملیات پاکسازی می روند؟

ولوله‌ای بین بچه‌ها برپا شده بود. خیلی از بچه‌ها بعد از نماز رفتند و به طور کامل آماده شدند ولی من طبق روزهای دیگر منتظر بودم اعلام کنند، آن موقع برای پوشیدن لباس رزم بروم. آخر شاید پشیمان می شدند و یا اینکه احتمال داشت شایعه باشد و آن موقع بسیار سخت‌تر می‌شد.

ساعت به 9 صبح نزدیک می شد. همه صبحانه خورده بودند و کسی حوصله خوابیدن نداشت. بلندگوها صدا زدند که برادران برای گرفتن اسلحه و تجهیزات آماده باشند. مسئول گردان آمد و نیروها را برای کارهای مختلف معین کرد. من را به عنوان آر پی جی زن انتخاب کرد.

ولی با توجه به بی‌تجربگی نپذیرفتیم. کار کمک آر پی جی زن را قبول کردم. رفتیم مهمات گرفتیم سه گلوله آر پی جی و سه خرج آرپی جی گرفتم. در کیف مخصوص گذاشتم و به چادر برگشتم. هنوز بعضی‌ها در حال گرفتن مهمات بودندو بعد از نماز و ناهار وقتی به چادر برگشتیم متوجه شدم کاغذ دور خرج یکی از گلوله‌های آر پی جی پاره شده است. به همین علت به دقت داخل آن را وارسی کردم. دیدم داخل آن لایه‌های پلاستیکی است. از این لاستیک‌ها در خانه دیده بودم که از جبهه می‌آوردند و آتش می زدند. هرگز تا بعد از این حادثه به نقش خرج گلوله فکر نکرده بودم. البته می‌دانستم مرمی گلوله‌های کوچک سربی خطرناک است و مفنجر می‌شود ولی به گلوله‌های دیگر فکر نکرده بودم. به نظرم آمد که آن خرج آر پی جی خراب است و می‌توانم از آن به جای نشانه استفاده کنم. آن را برداشتم و با یک اسلحه برای تیراندازی داخل یک شیار که بغل چادرمان بود رفتم. خرج آر پی جی را به عنوان نشانه گذاشتم و بعد از چند شلیک آن را زدم.

زدن همان و انفجار همان و بیهوشی من همان. نمی‌دانم چند لحظه بیهوشی‌ام طول کشید فقط می‌دانم وقتی به هوش آمدم همه اطرافم آتش گرفته بود من که نمی‌دانستم کارم اشتباه است آن هم اینقدر.

وقتی منفجر شد فهمیدم که خدا به من رحم کرده و هر گونه خودکشی ناخواسته‌ای کرده بودم. بعد از انفجار وقتی به هوش آمدم. کم کم هوشیار شدم وبه سرعت با دیدن آتش برخاستم و با خاک و شاخه آتش را خاموش کردم و خیلی خسته و ناراحت از کار خود به چادر برگشتم.

به کسی هم تا به امروز در این مورد چیزی نگفتم ولی هر وقت به یادش می‌افتم احساس نگرانی می‌کنم و ترس همه وجودم را می‌گیرد. اگر این اتفاق نزدیک جای خطرناکی بود چه می‌شد. در چادر فقط به این فکر می‌کردم که کسی این اشتباه مرا فهمید یا نه. همه افکارم به اشتباهی که کرده بودم ختم می‌شد. اصلا نمی‌فهمیدم دوستانم چه می‌گویند من چه می‌کنم به سؤالات آنها چه جوابی می‌دهم.

با این حال امروز هم به غروب رسید. با این تفاوت که نزدیک بود من از ذوق حلیم بیفتم توی دیگ. بعد از نماز و شام طبق معمول برای خواب آماده شدیم و به خواب رفتیم.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 23:24 - 0 تشکر 512918

 غلامعلی رجبی گفت: «قربون خودت و مادرت فاطمه، غذا ته دیگش خوشمزه است، اومدم ته دیگش را بخورم.»

سید ابوالفضل کاظمی از جمله رزمندگانی است که در جنگ حضور داشت و خاطراتش را بسیار جذاب به رشته تحریر درآورد. آنچه خواهید خواند تنها گوشه ای است از خاطرات ایشان که مربوط است به عملیات مرصاد.

*اواخر تیرماه 1367، توی خانه نشسته بودم که از رادیو شنیدم امام قطعنامه 598 را امضا کرده و به نوعی جنگ دارد تمام می‌شود. انگار می‌خواستند با عراق به تفاهم برسند. خیلی از این خبر شوکه شدم و جا خوردم. اصلا انتظار شنیدنش را نداشتم. آمدم مسجد محل و دیدم بچه‌ها نشسته‌اند و گریه می‌کنند.

با این که خیلی ناراحت بودم، گفتم: «شما از اون طرف قصه خبر ندارید. شاید بحث اقتصادی و این حرف‌ها بوده!»

بچه‌ها گفتند: «می‌تونستن زودتر صلح کنن.»

در آن لحظه، تمام روزهای سخت جنگ و یاد همه رفقای از دست رفته‌ام مثل پرده سینما از جلوی چشمم گذشت و این بیت شعر ناخودآگاه به لبم آمد:

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

خودم را همدرد رزمنده‌ها، تیر و ترکش خورده‌ها، زخم تن و دل‌خورده‌ها، شهید داده‌ها و مفقود داده‌ها حس کردم. نشستم و در کنار رفقای دل‌شکسته‌ام عقده دل خالی کردم. روزهای خوبی نبود آن روزها.

فردای آن روز به پایگاه مالک اشتر رفتم و یک نامه برای نهاد ریاست جمهوری گرفتم. خواستم برگردم سر کار و بچسبم به زندگی.

نامه را گرفتند و گفتند:‌ خبرت می‌کنیم.

بعد از چند روز، تلفنی مرا خواستند. رفتم قسمت پذیرش و کارگزینی دو سه تا آقا نشسته بودند، شسته و رفته، از آن آدم‌ها که تا اهواز هم نرفته بودند.

ب بسم‌الله شروع کردند به سؤال‌پیچ کردن من و پرسیدند:

- شما کدام منطقه بوده‌ای؟ چه ماموریتی داشته‌ای؟

من هم همان بسم‌الله، قاتی کردم و گفتم: «من هیچ جا نبودم. چاقو خورده‌ام. این نامه را هم با پارتی‌ بازی گرفته‌ام.»

گفت: «چرا تیکه می‌آی؟»

گفتم:‌ «آخه وقتی این جا نوشته 78 ماه تو منطقه جنگی بوده‌ام، حتما بوده‌ام که نوشته. حالا مثلا من بگم تو منطقه بند پیر علی بوده‌ام، شما می‌دونی بند پیرعلی کجاست؟»

- نه.

- شما می‌دونی کانی سخت، شلمچه و علی گره‌زد کجاست؟

-نه، نه، نمی‌دونم.

طرف هاج و واج ماند و به نوعی از رو رفت و گفت: «فردا بیا مشغول شو.»

داشتن شغل برایم خیلی مهم بود، اما از شغل مهم‌تر، آزادی‌ام بود. هر چند که همین نیروی آزاد بودن و نداشتن حکم و پایان ماموریت، مشکلات زیادی برایم درست کرده بود، باز نمی‌توانستم در قید و بند و چارچوب زندگی کنم. نمی‌توانستم مثل مؤدب‌ها صبح اول وقت پشت میز بنشینم و سر ساعت به خانه برگردم. دنبال تلپ بازار بودم، یک جایی که یک لقمه نان در بیاورم و به کارهای هیئت و زورخانه و خانواده شهدا و رفقا برسم. این‌ها برایم در اولویت بود. برای همین گفتم:‌ «مرا بفرستید بخش موتورپول.»

گفتند: «برو نهاد ریاست جمهوری شماره 2، در خیابان پاسداران.

صبح اولین روزی که لباس پوشیدم تا سر کار بروم، هفته اول مرداد ماه بود. یکی از رفقا تلفن زد و گفت: منافقین از سمت غرب و جنوب حمله کرده‌اند، اسلام‌آباد و کرند را گرفته‌اند و دارند می‌آیند به طرف کرمانشاه. اگر طالب هستی، بیا.

بعدازظهر همان روز محمود طاهر افشار، علی برادران و محمود عطایی را با همان لباس شخصی‌شان از دم مسجد برداشتم و با یک لندرور حرکت کردیم به طرف اسلام‌آباد، و بعدازظهر فردا به مقر گردان‌ها، در اسلام‌آباد رسیدیم.

بچه‌ها گفتند: عملیات، سوم مرداد شروع شده و اسلام‌آباد در اشغال منافقین درآمده، آن‌ها ‌آن‌قدر به کارشان مطمئن هستند که شب‌ها نیروهایشان را می‌فرستند تو شهر برای شناسایی.

ما تقریبا شب چهارم عملیات رسیدیم. گردان‌های حمزه و مقداد و مسلم داشتند هلی‌برن می‌شدند.

بچه‌ها گفتند:‌ شما صبر کنید، ساعت 5 بعدازظهر، دو تا هلی‌کوپتر دیگر می‌رود و شما را با خودش می‌برد.

در آن فاصله گشتی زدیم و بچه‌های میثم را دیدیم، اکثرشان مسئول گروهان شده بودند.

دم غروب، صبرمان تمام شد. منتظر هلی‌کوپتر نماندیم. با لندرور راه افتادیم. پرسان پرسان خودمان را به سه راهی اسلام‌آباد رساندیم.

آن شب، سراج را دیدم که فرمانده گردان مقداد شده و امیر چیذری معاونش بود.

محمود امینی،‌ فرمانده تیپ بود و کار را هدایت می‌کرد. حاج محمد کوثری را هم دیدم،‌ اما سراغش نرفتم، چون با یک نفر گرم صحبت بود.

من و رفقا در گردان مسلم جا گرفتیم که فرمانده‌اش قاسم کارگر و معاونش منصورپور بود. منصورپور، بچه ساده و با معرفتی بود که با آرامش و بدون حرف و حدیث اتفاقات گذشته می‌شد در کنارش کار کرد. از دیگر یارانی که در آن عملیات افتخار داشتم زیر سایه‌اش کار کنم، می‌توانم از عباس مقدسی مسئول گروهان، حجت‌ عالی، علی فخار که باز مسئول گروهان بود، کاظم مقصودی، عباس غفاری، سعید صفاری، رضا جمشیدی، مجید طلا، زجاجی، عطا بحیرایی، علی عبدالملکی و عباس خورشیدی یاد کنم.

موقع حرکت، تو ستون، یک نفر کلاهی را دیدم که پشتش به من بود یکی از بچه‌ها گفت: «سید، می‌دونی او کلاه آهنی کیه؟»

گفتم: «نه.»

گفت:‌ «غلامعلی رجبی.»

خوشحال شدم. ذاکر و شاعر اهل بیت بود. ارادت خاصی به او داشتم. صدای گرم و دلنشین و شعرهای بی‌نظیرش هنوز در گوش و به یادم بود. صدایش زدم، رو کرد به من و دست تکان داد و خندید. بلند گفتم: «خوش‌آمدی، اما چرا دیر آمدی؟»

گفت: «قربون خودت و مادرت فاطمه، غذا ته دیگش خوشمزه است، اومدم ته دیگش را بخورم.»

سر آخر با ستون راهی شدیم. از سه راهی اسلام‌آباد کشیدیم به طرف شرق و بعد به یک تپه رسیدیم که کم ارتفاع بود. یک دسته را روی تپه فرستادیم و خودمان همان جا خط پدافندی درست کردیم. آن طرف، کوه سرکش قلاجه بود و دشت وسیعی که جنوبش می‌شد حسن‌آباد و چار زیر، اوج درگیری با منافقین تا آن لحظه، در تنگه چارزبر بود.

در این عملیات، برخلاف عملیات‌های قبل، خبری از میدان مین و مانع و سیم خاردار نبود. خبری از خاکریز و شناسایی هم نبود. یک دشت صاف و دشمنی بود که نمی‌دانستیم کدام طرف است. فقط می‌دانستیم که اگر بیایند، احتمالا از جاده اسلام‌آباد می‌آیند. عقل‌شان هم بیشتر از این نمی‌رسید. اسم این تاکتیک را حمله فنری گذاشته بودند، یعنی صاف و یکراست روی جاده حرکت کنند و در پنج مرحله، پشت سر هم و هماهنگ، خودشان را به تهران برسانند. یعنی آرایش و دشت‌بان و موضع‌گیری در کارشان نبود.

آن شب برای شروع عملیات، اول می‌بایست سر از تاریکی پیش‌رویمان در می‌آوردیم. یک نفربر در صد متری ما جا خوش کرده بود. به نظر می‌آمد خالی باشد؛ اما می‌بایست احتیاط می‌کردیم. بچه‌ها، رو حساب سن و سال و تجربه و ریش سفیدی من حرمت می‌گذاشتند و ازم نظر می‌خواستند. احمد شعبانی خواست برود نفربر را شناسایی کند. رخصت خواست. گفتم:‌ «علی یارت. برو.»

وقتی تو دل تاریکی به طرف نفربر می‌رفت، دل‌هایمان داشت از ترس می‌ترکید. این لحظه‌ها در جنگ هیچ وقت برای آدم عادی نمی‌شود. صدبار اگر در شب حمله باشی، باز دلهره و اضطراب سراغت می‌آید.

گلنگدن کشیدیم و نفس‌ها را تو سینه حبس کردیم. نمی‌دانستیم توی آن دشت بی‌در و پیکر چه خبر است. هر آن ممکن بود از داخل نفربر، ما را به گلوله ببندند!

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 23:24 - 0 تشکر 512924

  یک روز مسئول اطلاعات سپاه کردستان در حالیکه یک سری کاغذ و مدارک دستش بود به دیدنم آمد و گفت: «مواظب خودتان باشید. منافقین نقشه ترور شما را کشیده‌اند. این را یک دختر منافق که به تازگی به دادم افتاده اعتراف کرده است.

 اوایل انقلاب که بخش هایی از شهر های مرزی ایران دچار هرج و مرج شده بود، بسیاری از نیروهای مردمی که غیر بومی هم بودند جهت آرامش بخشی به این مناطق رفتند و ادارات وسازمان‌های این مناطق را اداره کردند.آقای علی اصغر فانی که در حال حاضر با عنوان استاد در دانشگاه به تدریس مشغول است خاطرات خود از آن روزها را این گونه بیان می‌کند: 

در سال‌های 60 تا 64 که اوج شهادت بچه‌های ما به دست منافقان و دموکرات‌ها بود. مسئولیت آموزش و پرورش کردستان، به عهده بنده بود. روستای نِگِل در جاده پر خطر سنندج، مریوان قرار داشت و جزء بخش‌هایی بود که آموزش و پرورش در آنجا نمایندگی داشت.

به خاطر وضعیت نابسامان آن دوران، شهید رجایی مدارس را برای مدتی منحل اعلام کرده بود. وقتی آموزش و پرورش با نیروی بسیجی مؤمن شکل گرفت دوباره شروع به کار کرد. یکی از نیروهای متعهد شهید خائفی بود که از داراب فارس آمده بود. ضد انقلاب او را هنگامی که برای سرکشی به مدارس نگل می‌رفت در بین راه به شهادت می‌رساند. ما اصرار داشتیم که حتما مراسم هفت و چهلم با شکوهی برای شهدا برگزار شود تا به دشمن بفهمانیم که ما هنوز زنده‌ایم و ذره‌ای عقب نخواهیم نشست.

این عمل هر چند با شهادت‌های بعدی و تهدید دشمن روبرو بود اما با شهامت هر چه بیشتر بچه‌های سپاه و دیگر نیروها ادامه می‌یافت. بطوری که پس از برگزاری مراسم چهلمین روز شهادت خائفی هنگام برگشت از روستای نگل به کمین نیروهای کوموله برخوردیم و 19 نفر از بهترین نیروهای سپاه و بسیج به شهادت رسیدند.

پس از شهادت خائفی، آقای شهباز که از ساوه داوطلبانه آمده بود گفت: «حکم بدهید من همین امروز به منطقه می‌روم».

روز 22 بهمن بچه‌ها سازماندهی شدند و راهپیمایی با شکوهی ترتیب داده شد حضور آنها آن روز یک پیروزی بزرگ بود. ساعت 6 صبح روز جمعه خبردادند که دانش‌آموز دوم راهنمایی «رضا علی بهمنی» که جرمش انتظامات راهپیمایی بود به شهادت رسیده. او در عباس آباد که از مناطق محروم اطرف سنندج بود زندگی فقیرانه‌ای داشت ماجرای شهادتش این گونه بود:

... ساعت 11 شب در خانه را می‌زنند، او در را باز می‌کند. با دیدن افراد مسلح فرار کرده داخل می‌رود و در را پشت سر می‌بندد ولی آنها با رگبار اسلحه کلاش و ژ - 3 از پشت در سوراخ سوراخش می‌کنند. دقیقا دو خشاب در بدنش خالی کردند. وقتی به بیمارستان توحید رفتیم. پدر و مادرش آنجا بودند - در آنجا شخصی را آوردند که بدنش را مثله کرده مغز را از جمجمه‌اش در آورده بودند و استخوان ساعدش خرد شده بود - خانواده رضا اصرار و التماس می‌کردند بدون سر و صدا شهید را در روستایمان دفن کنید و ما می‌گفتیم فردا باید تشییع باشکوهی انجام شود. آنها می‌گفتند: «اگر تشییع شود ضد انقلاب همه ما را می‌کشد.»

چنین جو خفقانی در آن جا حاکم بود خون بهمنی تداوم بخش شهدای دانش‌آموزی شد.

یک روز مسئول اطلاعات سپاه کردستان در حالیکه یک سری کاغذ و مدارک دستش بود به دیدنم آمد و گفت: «مواظب خودتان باشید. منافقین نقشه ترور شما را کشیده‌اند. این را یک دختر منافق که به تازگی به دادم افتاده اعتراف کرده است و طبق نقشه قرار است شما را بین محل کار و نمازخانه ساختمان امور تربیتی ترور کنند.» پس از آن بود که سپاه برایم دو محافظ گذاشت. ما همیشه لطف و دست خدا را در کارها می‌دیدیم. کارگردان اصلی او بود و هدایت می‌کرد. گاهی اصرار داشتیم کاری را انجام بدهیم نمی‌شد. مدتی بعد می‌فهمیدیم که چقدر خوب شد که نشد.

آن‌ها به نیروهای بومی خودشان هم رحم نمی‌کردند. در آن منطقه هر روز حادثه‌ای رخ می‌داد. اسفند ماه سال 61 بود، در سنندج برف زیادی باریده بود. در میان مردم آن جا دوستان کرد مسلمان زیادی بودند که دلسوزانه با ما همکاری می‌کردند و مورد خشم ضد انقلاب، کوموله، و دمکرات بودند. نظام جمهوری اسلامی آن روز مصمم شده بود که از این عزیزان بیشتر استفاده کند و بتدریج مدیریت‌های استان و شهرستان‌ها را به افراد بومی آن جا بسپارد.

«نامدار مرادی» یکی از همکاران خوب و موفق بومی مسلمان طرفدار انقلاب بود که مدیریت یکی از دبیرستان‌های دخترانه را به عهده داشت. او با جان و دل زحمت می‌کشید و خودش را وقف مردم و انقلاب کرده بود. یک روز با او صحبت شد که شهردار سنندج بشود. سادگی می‌کند و این خبر بسیار محرمانه را که استاندار به او گفته بود به اطرافیان و بقال سر خیابان می‌دهد و جریان لو می‌رود و خیلی زود خبر به گوش دشمن می‌رسد. شنبه صبح زود تعقیبش می‌کنند و در یک فرصت مناسب که «نامدار» به سمت دبیرستان می‌آمده همان جلوی محل خدمتش او را ترور می‌کنند.

وقتی من خودم را به آن جا رساندم او را برده بودند و خون پاکش روی برف‌ها ریخته شده بود. بعد از ترور، دوستان سریع سوارش می‌کنند و به سمت بیمارستان کرمانشاه می‌‌بردند. این دوست بسیار خوب انقلاب و امام، نزدیک کامیاران جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و از همان جا او را بر می‌گردانند. می‌گفتند وقتی شهیدش کردند دختری که از پنجره روبرویی شاهد حادثه بود، ضارب را برای فرار راهنمایی کرد!

من که در این شهر غریب، نیروهای فداکارم را یکی یکی از دست می‌دادم خیلی متأثر شدم، چون امکان شناسایی و جایگزین کردن نیروهای خوب اینچنین خیلی کم بود.

مراسم ختمی برای «نامدار» برگزار کردیم و باز به دفتر کارم برگشتم، وقتی به آنجا رسدیم با تعجب دیدم که همه مدیران از دبیرستان‌های سنندج استعفاها را نوشته روی میز گذاشته‌اند! می‌گفتند ما امنیت نداریم کار نمی‌کنیم. پیشنهادشان این بود که بیایید مدیریت را ماهانه کنید یعنی به طور چرخشی ماهی یک نفر مدرسه بیاید. گفتم: «اینطور که نمی‌شود تا مدیر بیاید آشنا بشود و چم و خم کار را یاد بگیرد یک ماه تمام می‌شود. لذا برگه استعفاها را جمع کردم و گذاشتم لای پوشه و گفتم: «موافقت نمی‌کنم بروید سر کارتان».

این گذشت و من در فکر نیروی جایگزین برای دبیرستان بودم تا جمعه. پس از خواندن نماز جمعه به نیت جستجو و پیدا کردن یک مدیر و مدبر و شجاع راهی تهران شدم. آنقدر دستم تنگ بود که مجبور شدم خودم دست بکار شوم. مدرسه دخترانه بود و می‌بایست دنبال مدیر خانم می‌گشتم. همان شنبه‌اش در تهران به چند منطقه سر زدم نشد. هر کس به نحوی مغذور بود. یکی خانواده‌اش اجازه نمی‌داد و یکی دیگر مشکل دیگری را مطرح می‌کرد و خلاصه دست از پا کوتاهتر به سنندج برگشتم. خیلی دلم گرفته بود پشت میزم نشستم و به خدا شکایت کردم و گفتم: «آخر چه وضعی است!؟ واقعا ما را سر کار گذاشتی‌ها ما را فرستادی جایی که هیچ امکاناتی ندارد. هر روز ترور و آدم‌کشی و خیانت است. دو روز رفتم تهران کسی را پیدا نکردم. حالا هم این مدرسه بی‌صاحب است، بگو من چکار کنم ای خدا هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم در می‌زنند، در را باز کردم، خواهری بود که از مازندران آمده بود و یادداشتی از مدیرکل آموزش و پرورش آنجا در دست داشت. در آن نوشته شده بود شوهرم این خانم مسئول بهداری کردستان شده و خودش مسئول انجمن اسلامی مازندران است و مدیر مناسبی است برای مدارس آنجا!!!

خدا را بخاطر این همه لطف و عنایت شکر و سجده کردم و گفت: «این هم پاسخ خدا» واقعا من دست خدا را در تمام امور لمس کردم آن ما نبویم که اوضاع را اداره می‌کردیم فقط خدا بود و بس.

در کردستان هر روز برای ما اول مهر بود. اجازه داشتیم هر وقت که روستایی از اشغال ضد انقلاب پاکسازی می‌شد با هماهنگی سپاه بلافاصله مدرسه تأسیس و درس را شروع کنیم که بعد از این تجربه در جبهه‌ها هم استفاده شد. خلاصه آنجا تمام نهادها در صحنه بودند و آموزش و پرورش هم در این مهم نقش عمده‌ای داشت و حالا باز این ما هستیم که باید از ارزش‌ها پاسداری کنیم.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 23:30 - 0 تشکر 512959

یکی از منافقین نفوذی بر سر دو راهی ایستاده بود و با اخبار دروغ کار امداد رسانی را مختل می‌کرد آن قدر نقشش را خوب بازی می‌کرد که من هم گولش را خوردم.

"محمد رضا فردوسی" زمان جنگ گروهبان دوم پیاده بود. او اهل کرمان است و در لشکر 88 زرهی زاهدان تیپ دوم خاش خدمت کرده است. فردوسی در روزهای جنگ دفترچه ای داشت که در آن یادداشت روزانه اش را می نوشت. آنچه می خوانید بخشی است از این خاطرات که مربوط می شود به عملبات مرصاد.

سال 1367 قرار گاه عملیاتی غرب کشور

بعد از مدتی که در قرارگاه تیپ دوم خدمت کردم به خاطر فعالیتی که از خود نشان داده بودم فرماندهان رده بالا مرا به پست‌های بالاتری منصوب کردند. هر چه مسئولیتم زیادتر می‌شود کمتر از شب و روزم می‌فهمم. تمام وقتم را در منطقه عملیاتی قرار گاه غرب کشور می‌گذرانم. تا شاید من هم روزی به آروزی دیرین خود یعنی شهادت در راه حضرت دوست برسم و او مرا به سوی خود بطلبد. همیشه می‌خواهم که ایزد منان مرا در ادامه جهادش نصرت و یاری دهد. من اینکه در جبهه‌ای بزرگ‌تر که از قصر شیرین شروع شده و تا دهلران ادامه می‌یابد، مبارزه با دشمنان خارجی (عراقی‌ها) و دشمنان فریب خورده داخلی منافقین را ادامه می‌دهم.

دلم می‌خواهد همه تجاربم را در تمام جبهه‌ها پیاده کنم برای همین هر روز به خطی سر می‌زنم و روزی بعد به خطی دیگر. سعی می‌کنم همه مشکلات و معایب را برطرف کنم به خودم می‌بالم که با این همه مسئولیت بزرگ خم به ابرو نمی‌آورم. هنوز خودم را یک رزمنده که در همان دسته کوچک با دشمن می‌جنگید، می‌بینیم با این تفاوت اندک که منطقه عملیاتی که در آن خدمت می‌کنم کمی وسیع‌تر شده، همین!

ورود یک میهمان عزیز

یک روز که خسته از خط برگشتم متوجه شدم حضرت آیت الله بهلول به دیدار رزمندگان آمده است. با دوستان کمال استفاده را از حضور ایشان بردیم و ساعت‌ها با این پیر فرزانه و نورانی حرف زدیم. از ما پرسش بود، از ایشان جواب و بیانات شیرین و داستان‌های و اشعار زیبا.

از کنار او بودن سیر نمی‌شدیم. پیرمرد نورانی و خستگی ناپذیر بود. در تمام عمرم چنین پدیده‌ای ندیده بودم. از خاطرات دوران ستم شاهی برایمان حرف زد. از درگیری‌اش با عوامل رژیم ستم شاهی بر سر مسئله حجاب و اینکه در مسجد گوهرشاد درگیر می‌شود. از تبعیدش به افغانستان حرف زد و ... من محو تماشای او بودم و همه خستگی روز را فراموش کرده بودم. حتی ایشان را با خود به خط بردم تا همه رزمندگان بتوانند این پیرمرد نورانی و دانشمند را از نزدیک ببینند و ایشان هم در اصل برای دیدار با رزمندگان آمده بود.

پس از چند روز ایشان با ما خداحافظی کردند. ما انگار گوهری گرانبها را از دست داده بودیم. فقط به نوارهای که از صدای ایشان پر کرده بودیم دل خوش داشتیم؛ گوش می‌دادیم و لذت می‌بردیم.

شهادت برادر بزرگوار احمد جلیل زاده

در سوله‌ام نشسته بودم و آماده می‌شدم برای انجام کارهایم به خط بروم که خلیل زاده صدایم زد. بیرون رفتم. او یکی از فرماندهان مومن و متعهد بود. به من گفت: با مهران آشنایی؟ گفتم حاج آقا مثل کف دست. گفت: زود آماده شوم امروز باید برویم مهران.

گفتم: حاجی خبری شده؟ گفت: مثل اینکه دیشب منافقین با عملیاتی به اسم چهل چراغ به مهران حمله کردند. سریع ماشین را آماده کردم و حاجی با عمو شاهی و چند نفر دیگر از همکاران سوار شدند و به طرف مهران به راه افتادیم نزدیک صلواتی مهران که رسیدیم یکی از ماشین‌های قرار گاه چپ کرده بود. پیاده شدیم و کنارش رفتیم و با کمک بچه‌ها صافش کردیم حاجی نگاهی به همه بچه‌ها کرد، به من که رسید گفت: فردوس جان، فقط کار خودت است، راهش بینداز و برو قرار گاه لشکر قزوین بعد با تو تماس می‌گیرم.

گفتم حاجی مثل اینکه قرار بود با هم برویم مهران؟ لبخندی زد و گفت: حالا این هم واجب است! بیت المال است بچه‌ها با من هستند تو برو، ما فعلا برویم ببینیم مهران چه خبر شده خداحافظ و به راه افتاد. من مات و مبهوت رفتنشان را نگاه می‌کردم و نیمه نظری هم به توپوتایی چپ شده‌ای داشتم که می‌بایست راهش می‌انداختم از هم جدا شدیم آستین‌ها را بالا زدم و هر طور بدو ماشین را روشن کردم و به سمت قرار گاه راه افتادم به سمت صالح آباد رفتم و هر چه انتظار کشیدم حاجی با من تماس بگیرد، نگرفت.

خودم با او تماس گرفتم اما باز هم بی فایده بود و جوابی نشنیدم. دلشوره داشتم با قرار گاه عملیاتی غرب تماس گرفتم و جریان رفتن حاجی و جواب ندادنش را گزارش دادم، قرار شد با یک آمبولانس به خط رفته و آنها را پیدا کنم. بی درنگ ماموریت را ردیف کردم و با یک سرباز که راننده آمبولانس بود به سمت مهران به راه افتادیم.

به ایستگاه صلواتی مهران رسیدم. یکی از منافقین نفوذی در لباس روحانیت بر سر دو راهی ایستاده بود و با اخبار دروغ کار امداد رسانی را مختل می‌کرد آن قدر نقشش را خوب بازی می‌کرد که من هم گولش را خوردم و از او پرسیدم حاج آقا از این جاده آسفالت می‌شود رفت مهران جواب داد آره راه باز است موفق باشید رزمنده از او رد شدم کمی به او شک کردم اما همه فکر و ذکرم حاجی خلیل زاده بود. حتی اگر جاده در دست دشمن می‌بود.

پس از طی مسافتی نگاهم به ارتفاع کله قندی مهران افتاد به سرباز راننده گفتم: این ارتفاع را می‌بینیم یک روزی بچه‌هایمان تا آخرین نفر روی این کله قندی مقاومت کردند. همان موقع یک تانک با یک پرچم سه رنگ ایران در حال مانور دادن بود. فکر کردم از تانک‌های خودمان است که ناگهان با کالیبرش به طرف ما تیر اندازی کرد و بالای اتاق آمبولانس سوراخ شد. شیشه آمبولانس روی سرمان ریخت. راننده دستپاچه شد و به خاکریز برخورد کرد سرش به فرمان خورد ترسید. در را باز کرد و بیرون پرید و زمین خوابید.

پشت فرمان نشستم و فریاد زدم اگر جانت را دوست داری بپر بالا و او همین کار را کرد. کمی جلوتر رفتم، اما منافقین راه را به گلوله‌های تانک بسته بودند. کمی جلوتر جیپی دیدم که همه سرنشینان توسط منافقین به شهادت رسیده بودند. جیبپ در آتش می‌سوخت. مجبور شدم دور بزنم همچنان با گلوله کالیبر تحت فشار بودیم، اما به هر صورت از مهلکه جان سالم به در بردیم. به دو راهی که رسیدیم. همه جا را نگاه می‌کردم تا آن منافق را پیدا کنم و همان جا کلکش را بکنم، اما اثری از او نبود. این بار را هم از جاده خاکی که به سوی مهران می‌رفت آغاز کردم. به اولین پیچی که رسیدم با عده‌ای زخمی و نفراتی که شهدا را می‌آوردند رو به رو شدم. چاره‌ای نداشتم و آنها را سوار کردم و به اورژانس بردم و مجددا برای ادامه ماموریت برگشتم.

ساعت‌ها جاده‌های خاکی مهران را می‌گشتم، اما اثری از حاجی و همراهانش نبود. حتی در بیمارستان‌های صحرایی سراغشان را گرفتم هیچ خبری از آنها نبود.

خودم را به نزدیکی‌های مهران رساندم و موقعیت منافقین را بررسی کردم. دلم می‌خواست می‌توانستم همه آنها را خفه کنم. این قدر از عراقی‌ها تنفر نداشتم که از آن به اصطلاح هم وطنانم! بی شرف‌هایی که همه چیزشان را به دشمن فروخته بودند.

فکری به سرم زد. خوشحال به سایت هوایی رفتم و از آنجا با قرار گاه عملیاتی غرب در مورد منافقین صحبت کردم. از همان جا موضوع را با فرمانده محترم نیروی هوایی تیمسار ستاری، راجع به بمباران مقر منافقین در شهر مهران در میان گذاشتم. قرار شد در اسرع وقت محل مذکور بمباران شود تا درس عبرتی برای آن خائنین به وطن باشد.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 23:31 - 0 تشکر 512966

  تنها دلیل این اتفاق و اجرا نشدن این موضوع هم عینکی بودن من و کثیف بودن عینکم بود. عینک به خاطر عرقی که روی آن نشسته بود، کثیف شده بود.

خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:

*وقتی به خط‌ الراس رسیدیم، همه دوستان آنجا بودند. آقای مدیر مدرسه به من گفت: «برو آنجا سنگر بگیر و مواظب باش که منافقان دورمان نزنند و جلو نیایند.» من هم پشت سنگ نشستم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم و وظیفه‌ام چیست! آنجا بود که دیدم چند نفر ایستادند. یکی از برادران هم که جلو رفته بود، درخواست کمک می‌کرد که کسی برود و او را به عقب بیاورد.

پرسیدم: «چی شده؟»

گفتند: «زخمی شده.»

گفتم: «چرا به کمکش نمی‌روید؟»

گفتند: «نمی‌توانیم، خطرناک است!»

متوجه شدم کسی جرئت رفتن به جلو و کمک به او را ندارد. راستش من هم خطر را حس نمی‌کردم.

گفتم: «هوای منو داشته باشین، من میرم کمکش.»

تفنگ را مسلح کردم و با جست سریع پریدم و در کنارش خوابیدم.

چشمتان روز بد نبیند. رگبار تیربار را به سرمان گرفتند. تازه متوجه شدم که چرا کسی جرئت نمی‌کرد به کمکش برود. جایی که خوابیده بودیم یک تخته سنگ به اندازه ارتفاع سرمان یا کمتر بود ولی خصوصیت آن، شیب به طرف بالایش بود. گلوله‌ها در شیب رو به بالا کمانه می‌کرد و برای سنگر گرفتن مناسب بود. گذاشتیم تا خوب داغ دلشان را خالی کنند. چند لحظه بعد تیراندازی تمام شد. حالا دیگر می‌توانستیم حرف بزنیم.

گفتم: «چی شده؟»

گفت: پهلویم تیر خورده.»

خودش مشخص بود که خیلی وارد است. کمی جابه‌جا شدم و جایم را درست کردم.

گفتم: «چه کار کنم؟»

گفت: با چفیه روی زخم را ببند خونریزی نکند، تا من به عقب برگردم.»

وقتی نگاه کردم دیدم تیر به پهلو و زیر قفسه سینه خورده است. چفیه را دور کمرش روی زخم بستم.

گفتم: «من هوای تو را دارم، برو عقب.»

اسلحه را مسلح کردم، آن را به طرف جلو گرفتم و شروع به تیراندازی کردم.

در این لحظه با فریادی همراه با دستور و التماس به مجروح گفتم: «به عقب برو!»

او نیز با زحمت و سختی خود را کشان کشان به عقب و پشت خط‌ الراس کشاند.

طول مسیری که باید طی می‌کرد، شاید به دو تا چهار متر هم نمی‌رسید. حالا من مانده بودم و اینکه نمی‌دانستم باید چه کار کنم.

هرچه فکر می‌کردم و هرچه فیلم‌ها را مرور می‌کردم، راهی برای عقب رفتن خودم پیدا نمی‌کردم. با کمی ترس در فکر بودم که چه کار کنم و خودم چطور به عقب برگردم. در ذهن من چرخ و فلک راه افتاده بود؛ ترس و امید، خودخواهی، دگرخواهی و همه مسائل طبیعی و غیرطبیعی، مسائل خصوصی و عمومی در ذهنم می‌چرخید. به یاد ضرب‌المثل «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» افتاده بودم.

ناخواسته منتظر معجزه بودم که ناگهان صدای انفجار شدیدی از همان سنگر رو به رو به گوش رسید. فکر کردم سنگر را دوستانم زده‌اند و منتظر بودم آن را تسخیر کنند. سر و کله چند نفر در آن سنگر پیدا شد. فکر می‌کردم بچه‌های خودمان هستند. آن چند نفر را که دیدم، نمی‌دانستم چه کار کنم. در این احوال بودم که آنها از جلو چشمم کنار رفتند. من هم به امید آنکه آنها خودی هستند، بلند شدم و به آرامی و بدون ترس و دلهره و با آرامش خیال به عقب برگشتم. وقتی مسیر را طی کردم و به پشت خط‌ الراس رسیدم، سریع به من گفتند: «پناه بگیر!»

از دوستان پرسیدم: «مگر آن سنگر را نگرفتید.»

گفتند: «نه!؟»

ناگهان تکانی خوردم. دوباره آقای مدیر سنگی را نشان داد و گفت: «برو پشت آن بشین، مواظب باش که دورمان نزنند.»

من رفتم و جایی که گفته بود مستقر شدم. چند لحظه‌ای نگذشته بود که خواب بر چشمان من چیره شد. هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم با خواب مقابله کنم.

اما قضیه خواب من و چرت زدنم داستانی دارد. از موقعی که وارد دبیرستان شدم، با خواب مشکل پیدا کردم و نمی‌توانستم جلو آن مقاومت کنم. هر وقت به هوشیاری احتیاج داشتم، خواب مرا رها نمی‌کرد. راستش من در حال راه رفتن و دوچرخه‌سواری خوابم می‌برد.

ناگفته نماند که هنوز هم با این مشکل دست به گریبان هستم. حالا هم که موقع رانندگی خوابم می‌برد!

در این لحظه آقای مدیر گفت: «آقا چرت نزن، می‌آیند ما را می‌کشند. دورمان می‌زنند. همه را به کشتن می‌دهی.»

ولی مگر خواب گوشش به این حرفها بدهکار بود. هر کاری کردم، هرچه گفتند، نشد که پلک‌هایم دست از دست هم بیرون بیاورند و از هم جدا شوند.

من که در حال دوچرخه‌سواری خوابم می‌برد، حالا شما قضاوت کنید در این شرایط، در حالی که به شکم روی زمین دراز کشیده‌ام و خسته و گرسنه‌ام، مگر می‌توانستم بیدار بمانم! خلاصه زحمات آنها به جایی نرسید. مجبور شد مرا جابه‌جا کند.

گفت: «بیا جای من بایست تا من آنجا نمازم را هم بخوانم.»

من هم به جای او ایستادم. شرایط نقطه استقرار او مناسب‌تر بود؛ به طوری که در شیاری قرار داشت. من تقریبا زیر پاهایم خالی و یک پرتگاه کوچک دو سه متری بود. باید برای نظارت بر امور، سرپا و ایستاده مستقر می‌شدم؛ به همین دلیل هم بهتر خواب را فراری می‌داد. از نظر مکانی هم درست جایی بود که همان سنگر خطرناک از آنجا دیده می‌شد. حالا دیگر مطمئن بودم که اگر کسی در آن سنگر دیده شود، حتما از دشمنان و منافقان است. در این لحظه بود که سه یا چهار نفر را در آن سنگر دیدم. دفعه قبل که لطف خدا شامل حال من شد. متاسفانه نتوانستم برادران را از دست افراد این سنگر خلاص کنم.

تنها دلیل این اتفاق و اجرا نشدن این موضوع هم عینکی بودن من و کثیف بودن عینکم بود. عینک به خاطر عرقی که روی آن نشسته بود، کثیف شده بود. آخر می‌دانید؛ ابروهایم طوری است که چند تار مو از آن رشد زیادی می‌کنند و وقتی پیشانی‌ام عرق می‌کند، این موهای بلند قطرات عرق را به داخل چشمم یا به روی عینکم هدایت می‌کنند.

مضاف بر اینکه، پیشانی من هم خیلی عرق می‌کند. حالا عرق، گرد و خاک، دستمال، ابرو، آبرو و ... همه و همه روی هم همین بود که می‌خواست بی‌کفایتی من را بیشتر جلوه دهد، که داد.

چند لحظه‌ای نگذشت که با اطمینان شروع به شلیک کردم. با شلیک یک رگبار آن سنگر را خالی از سکنه کردم و الحمد‌الله تا زمانی که ما آنجا بودیم، دیگر کسی در آن سنگر دیده نشد و خاموش شد.

وقتی با دوستان به عقب و خط‌ الراس بر می‌گشتیم، وقت نماز و ناهار شده بود. در آن پایین میان دو تپه یک ماشین تویوتا پر از غذا بود. وقتی وارد آنجا شد، آن را زیر آتش تیربار گرفتند. راننده مجبور شد ماشین را رها کند و فرار را بر قرار ترجیح دهد. تا زمانی که ما آن بالا بودیم، هر موقع نگاهمان به ماشین می‌افتاد، به یاد غذا می‌افتادیم. هر وقت هم احساس گرسنگی می‌کردیم، لحظه‌ای نگاهمان با حسرت به تویوتای پر از غذا دوخته می‌شد. راستش تشنگی مهمتر از گرسنگی بود. نه آبی بود و نه غذایی.

ناگهان یک نفر را روی تپه چند متر پایین‌تر از خودم دیدم. پرسید: «بالا چه خبر است؟»

خیلی ترسیده بود و با ترس و لرز این سوال را پرسید. راستش به خودم امیدوار شده بودم. به او گفتم: «آقا جنگ است، اگر می‌ترسی برو و روحیه افراد را خراب نکن!»

انگار دیگر می‌توانستم در مقابل این افراد حرفی بزنم.

تپه به صورتی بود که عوارض طبیعی مانند صخره و درختان مانع بالا آمدن می‌شدند. باید از مسیر مالرویی که مشخص شده بود حرکت می‌کردیم، چون اگر لیز می‌خوردیم چند متر به پایین‌تر پرت می‌شدیم.

نگاهم را برگرداندم و به جلو و به جایی که باید نگاه می‌کردم_ که همان سنگر رو به رو بود _ خیره شدم و آن را به دقت زیر نظر گرفتم.

جایی که ما قرار داشتیم، دقیقا دماغه تپه بود، به همین علت به جاده اسلام‌ آباد و مناطق مقابل اشرافیت خوبی داشتیم.

تنگه چهار زبر سمت راست جاده، در پشت ما قرار داشت و در بین دو تپه قبلی واقع شده بود. جایی که ما قرار داشتیم تنگه نبود و یک تپه بود که به سمت چپ ادامه پیدا می‌کرد. چند بار هم بالگردها آمدند و ناحیه سمت راست پشت سر ام را که مشرف بر تنگه و رو به روی پادگان قرار داشت، موشک باران کردند. در واقع از سمت کرمانشاه، سمت راست تنگه، تپه مقابل ما بود و سمت چپ جاده هم که پادگان چهار زبر قرار داشت.

کاری که ما کردیم، باعث توقف حرکت منافقین شد. اما راستش کاری که هوانیروز کرد، کارستان بود. در این لحظات دو فروند هواپیمای جنگی نیز در آسمان پدیدار شدند. یکی از آنها تعداد زیادی موشک به کنار جاده اسلام‌آباد؛ همان‌جایی که همه ادوات منافقان پشت سر هم در جاده بود، زدند. من فکر کردم آنها هم مثل من تیرشان به خطا رفت و به جای اینکه ادوات را بزنند، کنار جاده را زدند. در همین فکر بودم که هواپیمای دوم شروع کرد به خارج کردن صدای مهیبی از خود، که به نظر من آمد دارد به هواپیما برای سرعت گرفتن گاز می‌دهد که مورد اصابت قرار نگیرید! یا مانور می‌دهد. بعدا فهمیدم که صدای رگبار بود و من متوجه نبودم و تجربه نداشتم.

می‌دیدم کنار جاده گرد و خاک بلند می‌شود ولی نمی‌‌توانستم صدای هواپیما و گرد و خاک کنار جاده را به هم ربط دهم. حتی نمی‌توانستم بفهمم هواپیمای دوم برای چه آمد. هواپیماها با یک مانور از منطقه خارج شدند. شاید ده دقیقه نگذشته بود که دوباره دو فروند هواپیمای دیگر آمدند و همه ادوات منافقین را به موشک بستند و به آتش کشیدند و رفتند. به نظر من که نه، بلکه حتما این هواپیماها بودند که پشت منافقین را شکستند و دماغ آنها را به خاک مالیدند.

هرچه تیر و نارنجک داشتیم، تمام شده بود. من فقط یک خشاب تیر برایم مانده بود. راستش من خودم یک خشاب بیشتر استفاده نکردم و همه تیرها را به برادرانی که واردتر و کاربلد‌تر بودند و نیاز داشتند داده بودم.

صحبت‌هایی مبنی بر اینکه باید به عقب برگردیم از زبان بعضی از افراد به گوش می‌رسید. ما دیگر کارمان تمام شده بود و باید نیروهای تازه نفس جای ما را می‌گرفتند. حالا دیگر خیلی شلوغ نبود و آرامش تقریبا حکمفرما شده بود. ما آماده عقب آمدن شدیم. و حالا تشنگی و گرسنگی تاثیر خود را گذاشته و نای حرکت را از ما گرفته بود. هر کس به دنبال آب بود.

من که خیلی ساده‌اندیشی می‌کردم، گفتم: «من قمقمه‌ام را صبح آن طرف گذاشته‌ام، بروم و آن را بیاورم.» ولی خبری از قمقمه نبود! دست از پا درازتر برگشتم. من فکر می‌کردم قمقمه و کوله همان جایی که صبح گذاشتم، مانده است! یکی از برادران با لبخندی عاقل اندر سفیه گفت: «آخه تا الان آبی باقی می‌ماند!»

کم کم آماده بازگشت می‌شدیم که یک نفر آمد و گفت: «کسی از وسایلش را جا نگذارد که اگر جا بگذارد با او برخورد خواهد شد! هرچه اسلحه هست بردارید. اگر مجروحی هست با خود ببرید.»

کلاه‌خود اختیار سر و گردنم را در دست گرفته بود و آن را به هر طرف که می‌خواست کج می‌کرد. دیگر توان نگه داشتن سر را نداشتیم.

به نظر می‌آمد که کلاه خود صد کیلو شده است. یک نفر داد می‌زد که زخمی‌ها را جا نگذارید، اسلحه‌ها را جا نگذارید و ... ولی من فکر می‌کردم انگار هر کس به دنبال کار خودش بود. من که به حرف‌ها گوش نمی‌دادم یا اینکه توانایی گوش دادن نداشتم و شاید هم از اخطار خیلی خوشم نمی‌آمد. ولی همه تجهیزاتی را که داشتم با خود آوردم.

علاوه بر آن یک اسلحه اضافه هم آوردم. در مسیر سرمان هر طرف که می‌خواست می‌رفت و خدا خدا می‌کردم که کلاه بیفتد ولی نمی‌افتاد! پایین تپه متوجه شدیم زیر دید دشمن هستیم. به سمت ما رگبار می‌زدند.

یک نفر گفت: «حرکت نکنید!»

ما هم ایستادیم ولی بعضی‌ها حرکت کردند.

گفت: «چهار نفر، چهار نفر از اینجا عبور کنید که فکر کنند دارید مجروح می‌برید و شاید تیراندازی نکنند.»

خلاصه از فرط خستگی، هرچند پیروز بودیم، ولی مانند لشکر شکست خورده به عقب بر می‌گشتیم. حالا باید از تپه بالا می‌رفتیم. شروع به حرکت کردیم. خیلی خسته و گرسنه بودیم و من که برای خواب داشتم می‌مردم. هرچند قدم می‌رفتیم، لحظه‌ای می‌نشستیم. نشستن همان و به خواب رفتن همان.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.