از جیب منافق علاوه بر عکس و دستور کار تانک، چند عدد کپسول هم درآوردند که من برای اولین بار بود میدیدم.
خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:
*خورشید نور خود را بر روی زمین پهن کرده بود. دیگر حوصله خوابیدن نداشتیم و به دنبال راهی برای گذران زمان بودیم. در این زمان آقای پای لنگان آمد. گفت: نمیآیی برویم غنیمت بیاوریم!
گفتم: میگویند منطقه آلوده است و اگر برویم ممکن است منافقان باقیمانده در منطقه ما را بکشند من جانم را برای غنیمت به خطر نمیاندازم. اگر در زمان حمله و جنگ کشته میشدیم یک چیزی. ولی حال برای غنیمت جانمان را از دست میدهیم بعدش هم مگر شما پایتان درد نمیکند؟
گفت: اشکال ندارد. و از من جدا شد و رفت.
وقتی به چادر برگشتم احساس کردم برخوردها با من فرق کرده و انگار بیشتر من را تحویل میگیرند. یکی از دوستان و هم چادریها یک معلم جوان بسیار دوستداشتنی، با ادب، متین و با معرفت، به نام کرمی از سرکان تویسرکان اعزام شده و با همان آقای مدیر آمده بود.
گفت: تو دانشجویی؟
با تعجب گفتم: بله!
گفت: دانشجوی چه رشتهای؟
گفتم: ژنتیک!
بقیه دوستان سؤالهای زیادی کردند. یکی از آنها گفت: چرا با دانشجویان اعزام نشدی؟
گفتم: مگر فرقی میکند. فهمیدم احترام و تحویل گرفتن بیشتر به علت دانشجو بودن است.
ساعت حدود یازده بود. دیدم آقای پای لنگان آمد و یک شلوار لکه لکه در دست دارد و همچنان لنگ میزند. هم چادری ها خیلی از دست او شاکی بودند. میگفتند: زمان عملیات و جنگ آقاپاهایش درد میکرد و روحیه دیگران را خراب میکرد، حالا برای غنیمت جمع کردن این همه مسافت را رفته و پایش درد نمیکند!
گفتم: حالا اگر خدای نکرده آسیب میدیدی، ارزش داشت برای یک شلوار که لکهلکه است و معلوم نیست پای چه کسی بوده خودت را به خطر بیندازی. از کجا پیدا کردی؟
گفت: در منطقه پیدا کردم.
خلاصه بعد از او یک تانک غنیمتی هم آوردند که به جای زنجیر، چرخ لاستیکی داشت. این نوع تانک را اولین بار بود که میدیدم.
بنده خدایی که آن تانک را آورده بود گفت: کسی میداند این تانک چگونه خاموش میشود؟ گفتیم برای چه میخواهی خاموشش کنی؟
گفت: آخه توش یه جنازه است که بو گرفته داره خفهام میکنه! هرکسی چیزی می گفت.
گفتم: آن را در دنده بگذار و کلاج را رها کن تا خاموش شود.
این کار را کرد ولی خاموش نشد که هیچ، شروع به حرکت و بالا آمدن از تپه کرد. وقتی فهمید کاری ازش برنمیآید، تانک را به بالا آورد و خلاص کرد و ترمز دستی را کشید و بیرون آمد.
با طناب و چوب با هزار زحمت جنازه را بیرون آوردند. وقتی بیرون آمد، دیدم جنازه باد کرده و واقعا هم سنگین بود و بوی تعفن آن در محیط پخش میشد. جیبهایش را که گشتند یک عکس دسته جمعی و یک برگه دستورالعمل استفاده از تانک و طریقه نشانهگیری و شلیک در آن نوشته شده بود. چالهای کندیم و جنازه را در آنجا خاک کردیم. تانک را هم از آنجا خارج کردند و به مقر فرماندهی پادگان بردند. از جیب جنازه علاوه بر عکس و دستور کار تانک، چند عدد کپسول هم درآوردند که من برای اولین بار بود میدیدم.
وقتی پرسیدم این کپسولها چیست؟ گفتند: سیانور است. برای اینکه اسیر نشوند، میخورند و سریع خودکشی میکنند. مشخص بود چنان آنها را شستشوی مغزی داده و از اسارت ترسانده بودند که فکر می کردند باید به این کار دست بزنند.
تلاوت قرآن وقت نماز ظهر را اعلام میکرد. دوستان برای تجدید وضو به طرف وضوخانه و یا برای ادای فریضه نماز به طرف نمازخانه می رفتند.
بعدازظهر برای استراحت به چادر آمده بودیم که یک هواپیمای عراقی آمد و تپهای را که بالای چادر ما بود با موشک زد. بعد از آن هم موشکی از آنجا به طرف هواپیما پرتاب شد. فهمیدیم بالای تپه سکوی موشکی است. از آن روز به بعد هواپیماهای دشمن گهگاهی میآمدند و پادگان را موشک باران میکردند و می رفتند.
ما به استراحت مشغول شدیم تا وقت نماز مغرب فرا رسید. از امروز گذران زمان بسیار سخت بود و خیلی سخت میگذشت. دیگر خواب جوابگو نبود و از خواب هم خسته شده بودیم.
بیکاری کم کم خصوصیات افراد متفاوت و شیطنتهای آنان را نشان میداد. در این میان دو نفر شاخص شده بودند. امروز را هم شب کردیم. بعد از نماز و شام برای صحبت و خواب به چادر آمدیم. فقط نگهبانان بیدار بودند. نمیدانم، شاید مسئولان هم برای تصمیمگیری کارهای فردا بیدار بودند.
روز ششم
همچون روزهای قبل با صدای ملکوتی قرآن، بیدار شدیم. نماز جماعت خواندیم و بعد از خوردن صبحانه دیگر خوابمان نبرد. متوجه شدم که نگاه دوستان به دو نفر است و هر طرفی که آنها میروند نگاهها به آن سمت گردش میکند. با هم میگفتند نگاه کنید، و میخندیدند.
با تعجب به آنها نگاه کردم و پرسیدم: چی شده؟!
گفتند" این دو نفر را نگاه کنید. من هم مانند دیگران نگاه کردم دیدم یک نوجوان حدود 17 ساله و یک جوان حدود سی ساله بیرون با هم حرف میزنند و نمیدانستند چه میگویند فقط دیدم که از هم جدا شدند. نوجوانان به داخل چادر آمد و جوان به چادر لجستیک رفت و بعد از چند لحظهای با چند کمپوت برگشت. داخل چادر آمد و کمپوتها را به نوجوانان داد. دوستان که انگار اینها را از قبل زیر نظر داشتند، گفتند: آخه چند تا کمپوت و کنسرو و ... میخوای بگیری؟!
بسه دیگه! اینها رو میخوای چه کار کنی.
جوان گفت: برای من نیست، برای اینه!
گفتند: بگذار خودش برود، بگیرد.
گفت: آخه اون به من میگوید برو بگیرد، من هم چه کار کنم! میرم و میگیرم.
گفتند: آخه تو باید گوش به حرف این بچه بدهی؟
گفت" چه کار کنم، اون میگه
خلاصه هر چه این ها گفتند، نتیجهای نگرفتند. من فهمیدم که این جوان انگار کمی ساده است.
ساعت حدود 9 یا 10 صبح بود که دیدم دوستان صبح بود که دیدم دوستان دارند پایین پادگان را نشان میدهند. وقتی به پایین نگاه کردم، دیدم چندین اتوبوس نیرو آوردهاند و در آنجا تجمع کردهاند. واقعا خیلی زیاد بودند. انگار جنگ تازه شروع شده بود و مردم به جبههها سرازیر شده بودند.
به دوستان گفتم: ما اینجا بیکاریم، اینها رو برای چی آوردند!
بعد از مدتی نگاهمان از آنها برداشته شد و طبق روال هر روز به وقت گذرانی پرداختیم راستش را بخواهید روزی که اعزام شدم، کم بودن تعداد نفرات اعزامی من را خیلی عذاب میداد. خدا را شکر که با حضور این نیروها نفس راحتی کشیدم من روز اعزام بعضی وقتها از اینکه نیروهای کمی آمده بودند، بسیار ناراحت بودم.
بعدا این نیروهای تازه نفس را برگرداندند و از آنها استفاده نشد و نیاز هم نبود که آنها را نگه دارند. زیرا آخرین تیر دشمن نیز به سنگ خورده بود و باعث هلاکت خودشان شد.
به اوقات پر از نشاط نماز و ناهار نزدیک میشدیم. بعد از نماز و ناهار، زمان برای ما هر ثانیه مانند دقیقه و هر دقیقه مانند ساعت و ساعت مانند روز میگذشت غیر قابل تحمل بود.
کم کم همه نسبت به شرایط اعتراض میکردند و این اعتراض و کم طاقتی هم به گوش مسئولان میرسید و یا اینکه چون آنها با خودمان بودند، این موضوع را میفهمیدند. و درک میکردند. واقعا با این وضعیت روز را به شب رساندن بسیار مشکل بود.
بعد از ظهر تصمیم گرفتم دوری میان بقیه چادرها بزنم ببینم چادر و مقر ملایرها کجاست و چه کسانی آمدهاند؛ تا شاید بین آنها آشنایی پیدا کنم. رفتم و چادر آنها را پیاد کردم یک جوان بود که در ملایر در جایی که من برای طرح کاد میرفتم او در مغازه بغلی شاگرد بود و به کار هم، سوار بود؛ یعنی اوستای مبتدی بود. اسم همدیگر را نمیدانستیم، حتی احوال پرسی هم نداشتیم. تنها چیزی که باعث خاطره تلخ من از او شده بود، حضور در کوچه و خیابان با جلیقه نظامی بود که به نظر من خودنمایی میآمد. او خیلی جدی مشغول آمزوش نظامی به دستهای از نیروها بود. متوجه شدم که مسئل دسته است. چهره آشنای دیگری ندیدم. به مقر برگشتم. وقتی به چادر رسیدم، دیدم تعدادی از دوستان خوابیدهاند. تعدادی بیرون بودند و تعدادی هم زیر چادر با هم صحبت میکردند. من هم پهلوی آنها نشستم و به صحبتهای آنها گوش میدادم و به انتظار نماز مغرب بودم.
تعداد زیادی از دوستان هم چادری من معلم بودند و مسائل مشترکی برای صحبت کردن و مشاور و انتقال تجربه داشتند و من باید گوش میدادم و گوش هم میدادم.
آهسته آهسته خورشید برای خوابیدن و ماه برای بیدار شدن آماده میشدند. با شروع تلاوت آیات قرآن خورشید به خواب رفت و ما هم برخاستیم. بعد از نماز و شام دوباره به سمت چادرها روان شدیم. بعد از کمی صحبت که همهاش درباره خستگی از بیکاری بود، ساعت خاموشی رسید و به خواب رفتیم تا فردا کی زنده، کی مرده!
روز هفتم
بعد از نماز صبح بی حوصلگی از همین اول صبح شروع شد و بچهها از بیکاری شاکی بودند. ساعت حدود 9 صبح بود که متوجه شدم دارند یک چادر بر پا میکنند. بعد از آماده سازی چادر، بلند گو روشن شد و اعلام کرد، برای برگزاری کلاس عقیدتی به چادر بیایید. ما را به آنجا هدایت کردند. وقتی وارد کلاس شدیم و چند لحظهای که به صحبتهای حاج آقا گوش دادیم، خستگی بسیتر ما را فرا گرفت. از شما چه پنهان، شاید تا به حال بارها این مسائل را شنیده بودم. همه به دنبال مسائل جدید بودند. یک دوربین فیلمبرداری هم از کلاس فیلم میگرفت. تنها خاصیت این کلاس این بود که به طور موقت اعتراض ها را خاموش کرد و مقدار زیادی به ما آرامش داد نزدیک ظهر کلاس تمام شد.
از کلاس خارج شدیم و به مصاحبت با دوستان پرداختیم دو تا از برادران که هم چادری ما نبود؛ یکی از آنها خیلی با معرفت بود و هر وقت به هم میرسیدیم اگر به فاصله پنج دقیقه هم بود، سلام میداد، مصافجه میکرد. راستش از دیدن او خیلی احساس سبکی میکردم. قیافهاش خیلی آرامش دهنده بود.
از این نوع انسانها در جامعه الحمد الله هستند که به نظرم اگر هر کس تعداد انگشت شماری یا حداقل یکی از این دوستان را داشته باشد، با دیدن او احساس شعف و آزادگی میکند و از قید و بند نارواییهای دنیا و غمها رها میشود.
به هر ترتیب بسیار بزرگوار، خوب و با شخصیت بود. من از دیدن او هرگز خسته نمیشدم این حالت الان نیز در من وجود دارد. بعضی از دوستان آن قدر زیبایی درونی دارند که انسان از دیدن آنها لذت میبرد و اگر مقداری از مسیر خارج شده باشد، دوباره به مسیر برمیگردد. در این میان از جانبازان عزیز نیز میتوانم نام ببرم.
دیگر به نظر میرسید که جنگ تمام شده است و منافقان نیز نتوانستند بر خلاف خواستههای باطنیشان به نتیجهای برسند و با خفت و خواری برگشتند و یا هلاک شدند. فکر نکنید که از کشته شدن آنها من خوشحال هستم ولی شاید مجازات آنها همین باشد؛ زیرا به نظر میرسد که آنها توبه کننده نیستند.
روزی از روزهای بر باد رفته عمرم با یکی از رفقا درباره ظهور امام زمان (عج) صحبت میکردیم گفت: ما که آماده ظهور امام زمان نیستیم! برای چه دعا کنیم که امام ظهور کند؟
گفتم: خوب فکر میکنم که اگر نیاید شما درست میشوید؟
گفت: سعی میکنم خودم را درست کنم.
گفتم: بنده خدا، هر روز گناهان طعم و مزه بهتر و شکل زیباتری از خود نشان میدهد، برای توبه باید زیبایی های کاذب جلوه داده شده. توسط شیطان را نادیده گرفت. به همین خاطر توبه را زمانی ما انجام میدهیم که دستمان به گناه نرسد! دعا کنیم امام و صاحب مان بیاید، شاید طعم خوبیها بیشتر از بدیها به ما مزه کند و شاید گناه نکنیم. احساس میکنم این روزها متاسفانه رقابت کمی برای خوب شدن و خوب ماندن است. شاید این احساس من است؛ که انشاالله احساس من است و نادرست است. اگر این زمان که رقابت کمی برای خوب شدن است، خوب باشیم؛ روزی که رقابت برای خوبتر شدن است، خوب جلوهای ندارد و خوبترینها خودنمایی میکنند.
یادم میآید که در درسها و خطبهها در کلاس و مسجد میگفتند که گناه چنین است و چنان است. آدمهای گناهکار چنین و چنان هستند دوست داشتن دنیا و دل بستن به آن سرمنشا همه بدبختیها و گناهان است. در آن روزها ما بچه بودیم و با خود میگفتیم حتما این انسانهای بد، شکل و قیافهشان با آدمهای خوب فرق میکند. آنها را بعضی وقتها به شاخ و دم و هر شکلی که به نظرمان میآمد تجسم میکردیم. جالب این است که هرگز لباس این انسانها در ذهن ما بر تن ما پوشیده نمیشد.
بعد از نماز و ناهار طبق روال معمول و با آرامش بیشتر خوابیدیم چند ساعت بعد بیدار شدم. مقداری تعریف کردیم و کلی به کارهای آن دو نفر دقت کردیم و لذت بردیم و خندیدیم به نماز مغرب و عشاء رسیدیم و بعد از نماز و دعا و خوردن شام به طرف چادر آمدیم و بعد از ساعتی صحبت خوابیدیم.