• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن انگليسي > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
انگليسي (بازدید: 2295)
چهارشنبه 11/5/1391 - 9:9 -0 تشکر 487504
آموزش زبان با داستان های کوتاه

سلام دوستان این تاپیک با هدف افزایش دامنه ی لغات شما ایجاد شده شما میتونید با استفاده از این داستان های زیبا دامنه ی لغاتتون رو افزایش بدین  و یه خلاقیت هم خودم به خرج دادم اونم اینکه آخر هر کدوم از این داستان ها رو که دوست داشتین با تخیل خودتون عوض کنید ببینم چه میکنید


When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and hewas thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, "I don"t want to mislead you, Mr Perkins. You"re very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?"

Dave thought for a few seconds and then he answered, "I"d like another doctor to come and see me."


هنگامی كه دیو پركینس جوان بود، او خیلی ورزش می‌كرد، و لاغر و قوی بود، اما هنگامی كه چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن كرد. او قادر به نفس كشیدن مانند قبل نبود، و هنگامی كه مقداری تندتر حركت می‌كرد، ضربان قلبش به سختی می‌زد.

او برای مدت طولانی در این باره كاری نكرد، اما در آخر نگران شد و به دیدن یك دكتر رفت، و دكتر او را به یك بیمارستان فرستاد. دكتر جوان دیگری او را در آنجا معاینه كرد و گفت: آقای پركینس من نمی‌خواهم شما را فریب دهم. شما بسیار بیمار هستید، و من معتقدم كه بعید است شما مدت زمان زیادی زنده بمانید. آیا مایل هستید ترتیبی بدهم قبل از اینكه شما بمیرید كسی به ملاقات شما بیاید؟

دیو برای چند ثانیه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مایلم تا یك دكتر دیگر بیاید و مرا ببیند.

چهارشنبه 11/5/1391 - 9:16 - 0 تشکر 487505

مدیر محترم انجمن سلام

اگه این مطلب من حساب میشه و جوک و لطیفه و سخن ادیبان حساب نمی شه من کارو ادامه بدم و یکی یکی داستان هام رو بزارم ... ترسیدم دوباره یه عالمه بزارم بعد یه چیزی بگن حساب نکنند گفتم اول بپرسم چون تا حالا نزدیک به 2000 تا از امتیازم کم  شده وگرنه مزاحمتون نمیشدم... حالام اگه اینم حساب نیست واسه خودم مطالبم رو نگه دارم چون تبیان مطالب رو حذف نمی کنه و لی امتیاز رو حذف میکنه. مرسی shadbi

چهارشنبه 11/5/1391 - 18:12 - 0 تشکر 487997

shadbi گفته است :
[quote=shadbi;75242;487505]مدیر محترم انجمن سلام

اگه این مطلب من حساب میشه و جوک و لطیفه و سخن ادیبان حساب نمی شه من کارو ادامه بدم و یکی یکی داستان هام رو بزارم ... ترسیدم دوباره یه عالمه بزارم بعد یه چیزی بگن حساب نکنند گفتم اول بپرسم چون تا حالا نزدیک به 2000 تا از امتیازم کم  شده وگرنه مزاحمتون نمیشدم... حالام اگه اینم حساب نیست واسه خودم مطالبم رو نگه دارم چون تبیان مطالب رو حذف نمی کنه و لی امتیاز رو حذف میکنه. مرسی shadbi


سلام

لطفا برای گفت و گو در این باره به مبحث زیر مراجعه کنید:

 
يکشنبه 15/5/1391 - 2:57 - 0 تشکر 491815

Last week I went to the theater, the play was very interesting. I didn’t enjoy it! A couple was sitting behind me, talking loudly. I couldn’t hear the actors; so I looked at them angrily. They didn’t pay any attention.
“I can’t hear a word” I said angrily.” it’s none of your business,” he said.” this is a private conversation!”



هفته قبل به تئاتر رفتم. نمایش بسیار جذاب بود.من از آن لذت نبردم.زوجی پشت سر من نشسته بودند و با صدای بلند صحبت می کردند.من نمی توانستم صدای بازیگران را بشنوم،بنابراین با عصبانیت به آنها نگاهی انداختم.آنها توجهی نکردند.با عصبانیت گفتم:”من یک کلمه نمی توانم بشنوم”.مرد گفت:”به تو ربطی ندارد.این یک گفتگوی خصوصی است

يکشنبه 15/5/1391 - 2:58 - 0 تشکر 491817

ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.
One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.
The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.
A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.
“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl



روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده  از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.


يکشنبه 15/5/1391 - 2:59 - 0 تشکر 491818

Two soldiers were in camp. The first one"s name was George, and the second one"s name was Bill. George said, "Have you got a piece of paper and an envelope, Bill?"


Bill said, "Yes, I have," and he gave them to him.


Then George said, "Now I haven"t got a pen." Bill gave him his, and George wrote his letter. Then he put it in the envelope and said, "Have you got a stamp, Bill?" Bill gave him one.


Then Bill got up and went to the door, so George said to him, "Areyou going out?


Bill said, "Yes, I am," and he opened the door.


George said, "Please put my letter in the box in the office, and ... " He stopped.


"What do you want now?" Bill said to him.


George looked at the envelope of his letter and answered, "What"s your girl-friend"s address?"



دو سرباز در یك پادگان بودند. نام اولی جرج بود، و نام دومی بیل بود. جرج گفت: بیل، یك تیكه كاغذ و یك پاكت نامه داری؟


بیل گفت: بله دارم. و آن‌ها را به وی داد.


سپس جرج گفت: حالا من خودكار ندارم. بیل به وی خودكارش را داد، و جرج نامه‌اش را نوشت. سپس آن را در پاكت گذاشت و گفت: بیل، آیا تمبر داری؟ بیل یك تمبر به او داد.


در آن هنگام بیل بلند شد و به سمت در رفت، بنابراین جرج به او گفت: آیا بیرون می‌روی؟


بیل گفت: بله، می‌روم. و در را باز كرد.


جرج گفت: لطفا نامه‌ی مرا در صندوق پست بیاندازید، و ... . او مكث كرد.


بیل به وی گفت: دیگه چی می‌خواهی؟


جرج به پاكت نامه‌اش نگاه كرد و گفت: آدرس دوست دخترت چیه؟

يکشنبه 15/5/1391 - 3:0 - 0 تشکر 491820

The Elevator


آسانسور


An Amish boy and his father were in a mall.  They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.


The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in my life, I don"t know what it is."


While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room. 


The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.


They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.


Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out. 


The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.



پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدندتقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه


و دوباره بسته بشه.پسر می پرسه این چیه.پدر كه هرگزچنین چیزی را ندیده بود جواب داد :پسر من هرگز چنین


چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.در حالی كه داشتند با شگفتی


تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و


كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك


در بسته شد و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب


روشن میشن.آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسیدبعد شماره ها


بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24ساله خوشگل بوراز اون اومد بیرون . پدر در حالیكه چشاشو از  دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت :برو مادرت بیار

يکشنبه 15/5/1391 - 3:1 - 0 تشکر 491822

The Loan

Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on.
 The bandits began robbing the passengers. They were taking the passengers’ jewelry and  watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars. He gave the twenty dollars to Mike Why are you giving me this money?” Mike asked Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. " I’m paying you back,” Sam said



قرض
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند.
سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد. او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم.

يکشنبه 15/5/1391 - 3:3 - 0 تشکر 491823

A little girl asked her father
"How did the human race appear?"


دختر کوچولویی از پدرش سوال کرد"چطور نژاد انسانها بوجود آمد؟"


The Father answered "God made Adam and Eve; they had children; and so all mankind was made"


پدر جواب داد"خدا آدم و حوا را خلق کرد, آنها بچه آوردند سپس همه نوع بشر بوجود آمدند"


Two days later the girl asked her mother the same question.


 دو روز  بعد دختره همون سوال را از مادرش پرسید .


The mother answered
"Many years ago there were monkeys from which the human race evolved."


مادر جواب داد "سالها پیش میمونها وجود داشتنداز اونها  هم  نژاد انسانها بوجود اومد."


The confused girl went back to her father and said " Daddy, how is it possible that you told me human race was created God and Mommy said they developed from monkeys?"


دختر گیج شده به طرف پدرش برگشت و پرسید"پدر چطور این ممکنه که شما به من گفتین نژاد انسانها را خدا خلق کرده است و مامان گفت آنها تکامل یافته از میمونها هستند؟"


The father answered "Well, Dear, it is very simple. I told you about my side of the family and your mother told you about her."


پدر جواب داد " خوب عزیزم خیلی ساده است .من در مورد فامیلهای خودم گفته ام و مادرت در مورد فامیلهای خودش!!"

يکشنبه 15/5/1391 - 3:4 - 0 تشکر 491825

A man with a gun goes into a bank and demands their money.


مردی با اسلحه وارد یك بانك شد و تقاضای پول كرد.


Once he is given the money, he turns to a customer and asks, "Did you see me rob this bank?"


وقتی پول ها را دریافت كرد رو به یكی از مشتریان بانك كرد و پرسید : آیا شما دیدید كه من از این بانك دزدی كنم؟


The man replied, "Yes sir, I did."


مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.


The robber then shot him in the temple , killing him instantly.


.سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا كشت


He then turned to a couple standing next to him and asked the man, "Did you see me rob this bank?"


او مجددا رو به زوجی كرد كه نزدیك او ایستاده بودند و از آن ها پرسید آیا شما دیدید كه من از این بانك دزدی كنم؟


The man replied, "No sir, I didn"t, but my wife did!"


مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید.


Moral - When Opportunity knocks.... MAKE USE OF IT!


نكته اخلاقی: وقتی شانس در خونه شما را میزند. از آن استفاده كنید!

يکشنبه 15/5/1391 - 3:6 - 0 تشکر 491827

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.


The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.


He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.


Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.


The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.


You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”


زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه  رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.


روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.


او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.


سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.