• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن قرآن و عترت > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
قرآن و عترت (بازدید: 2918)
چهارشنبه 11/5/1391 - 6:32 -0 تشکر 487410
داستان های قرآن


آفرینش حضرت آدم (ع)

  

در قرآن 17 بار سخن از حضرت آدم ـ علیه السلام ـ به میان آمده.[1] در این جا به بخشی از زندگی ایشان كه در قرآن آمده با توجه به روایات و گفتار مفسران، اشاره می‌كنیم:

خبر از آفرینش خلیفه خدا به فرشتگان

خداوند اراده كرد تا در زمین خلیفه و نماینده‌ای كه حاكم زمین باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چیز را برای انسان آفریده است.[2] موقعیت و لیاقت انسان را به گونه‌ای قرار داده تا بتواند به عنوان نماینده خدا در زمین باشد.
خداوند قبل از آن كه آدم ـ علیه السلام ـ پدر انسانها را به عنوان نماینده خود در زمین بیافریند، این موضوع بسیار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنیدن این خبر سؤالی نمودند كه ظاهری اعتراض گونه داشت و عرض كردند:
«پروردگارا!‌ آیا كسی را در زمین قرار می‌دهی كه:
1. فساد به راه می‌اندازد؛
2. و خونریزی می‌كند؛
این ما هستیم كه تسبیح و حمد تو را به جا می‌آوریم، بنابراین چرا این مقام را به انسان گنهكار می‌دهی نه به ما كه پاك و معصوم هستیم؟»
خداوند در پاسخ آنها فرمود: «من حقایقی را می‌دانم كه شما نمی‌دانید».[3]
خداوند همه حقایق، اسرار و نامهای همه چیز (و استعدادها و زمینه‌های رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم ـ علیه السلام ـ آموخت. و آدم ـ علیه السلام ـ همه آنها را شناخت.
آن گاه خداوند آن حقایق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمایش آنها قرار داد و به آنها فرمود: «اگر راست می‌گویید كه لیاقت نمایندگی خدا را دارید نام اینها را به من خبر دهید، و استعداد و شایستگی خود را برای نمایندگی خدا در زمین، نشان دهید.»
فرشتگان (دریافتند كه لیاقت و شایستگی، تنها با عبادت و تسبیح و حمد به دست نمی‌آید، بلكه علم و آگاهی پایه اصلی لیاقت است از این رو) با عذرخواهی به خدا عرض كردند: «خدایا! تو پاك و منزّه هستی، ما چیزی جز آن چه تو به ما آموخته‌ای نمی‌دانیم، تو دانا و حكیم می‌باشی».[4]
به این ترتیب فرشتگان كه به لیاقت و برتری آدم ـ علیه السلام ـ نسبت به خود پی‌برده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده یافتند، به عذرخواهی پرداخته، و دریافتند كه خداوند می‌خواهد انسانی به نام آدم ـ علیه السلام ـ بیافریند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات است، و ساختار وجودی او به گونه‌ای آفریده شده كه لایق مقام نمایندگی خدا است.

آفرینش آدم، و نگاه او به نورهای اشرف مخلوقات

آدم از دو بعد تشكیل شده، جسم و روح. خداوند نخست جسم او را آفرید، سپس روح منسوب خود را در او دمید،‌و به صورت كامل او را زنده ساخت.
از آیات مختلف قرآن و تعبیرات گوناگونی كه درباره چگونگی آفرینش انسان آمده به خوبی استفاده می‌شود كه انسان در آغاز، خاك بوده است،[5] سپس با آب آمیخته شده است و به صورت گِل درآمده است،[6] و بعد به گل بدبو (لجن) تبدیل شده،[7] سپس حالت چسبندگی پیدا كرده،[8] سپس به حالت خشكیده درآمده و هم چون سفال گردیده است.[9]
فاصله زمانی این مراحل كه چند سال طول كشیده، روشن نیست.
این قسمت نشان دهنده مراحل تشكیل جسم آدم است، كه همچنان تكمیل شد تا به صورت یك جسد كامل درآمد.
در كتاب ادریس[10] آمده: روزی حضرت ادریس پیامبر، به یاران خود رو كرد و گفت: روزی فرزندان آدم در محضر او پیرامون بهترین مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضی گفتند: او پدر ما آدم ـ علیه السلام ـ است، چرا كه خداوند او را با دست مرحمت خود آفرید، و روح منسوب به خود را در او دمید، و به فرمان او، فرشتگان به عنوان تجلیل از مقام آدم ـ علیه السلام ـ، او را سجده كردند، و آدم را معلم فرشتگان خواند، و او را خلیفه خود در زمین قرار داد، و اطاعت او را بر مردم واجب نمود.
جمعی گفتند: نه بلكه بهترین مخلوق خدا فرشتگانند كه هرگز نافرمانی از خدا نمی‌كنند، و همواره در اطاعت خدا به سر می‌برند، در حالی كه حضرت آدم ـ علیه السلام ـ و همسرش بر اثر ترك اَوْلی از بهشت اخراج شدند، گرچه خداوند توبه آنها را پذیرفت و آنان را هدایت كرد، و به ایشان و فرزندان با ایمانشان وعده بهشت داد.
گروه سوم گفتند: بهترین خلق خدا جبرئیل است كه در درگاه خدا امین وحی می‌باشد. گروه دیگر سخن دیگر گفتند. گفتگو به درازا كشید تا این كه حضرت آدم ـ علیه السلام ـ در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنین فرمود:
ای فرزندانم! آن طور كه شما فكر می‌كنید نادرست است. هنگامی كه خداوند مرا آفرید و روحش را در من دمید، بلند شده و نشستم. همین طور كه به عرش خدا می‌نگریستم، ناگهان پنج نور بسیار درخشان را دیدم. غرق در پرتو انوار آنها شدم و از خداوند پرسیدم این پنج نور كیستند؟ خداوند فرمود: «این پنج نور، نورهای اشرف مخلوقات، باب‌ها و واسطه‌های رحمت من هستند، اگر آنها نبودند تو و آسمان و زمین و بهشت و دوزخ و خورشید و ماه را نمی‌آفریدم.»
پرسیدم: خدایا نام اینها چیست؟ فرمود: به عرش بنگر. وقتی به عرش نگاه كردم، این نامها را مشاهده نمودم: «بارقلیطا، ایلیا، طیطه، شَبَر، شُبَیر» (كه به زبان سریانی است، یعنی محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین ـ علیهم السلام ـ) بنابراین برترین مخلوقات این پنج تن هستند.[11]

فرشتگان و سجده بر آدم ـ علیه السلام ـ

مراحل جسمی آدم ـ علیه السلام ـ او را به مقامی نرسانید كه لیاقت یابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفی شود. مرحله تكاملی بشر به آن است كه روح انسانی از جانب خدا به او دمیده گردد، دراین صورت است كه آدم در پرتو آن روح ویژه انسانی، لیاقت و استعداد فوق العاده پیدا می‌كند، و خداوند به فرشتگان فرمان می‌دهد كه به عنوان تكریم و تجلیل از مقام آدم ـ علیه السلام ـ او را سجده كنند، یعنی خدا را سجده شكر بجا آورند كه چنین موجود ممتازی را آفریده است.
خداوند به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: «من بشری از گل می‌آفرینم، هنگامی كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دمیدم بر آن سجده كنید.»[12]
بنابراین سجده فرشتگان به خاطر آن روح ویژه‌ای بود كه خداوند در كالبد بشر دمید، و چنین روحی، به آدم لیاقت داد تا نماینده خدا در روی زمین شود.
آدم دارای دو بُعد است: جسم و روح انسانی. جسم او به حكم مادی بودنش، او را به امور منفی دعوت می‌كرد و روح او به حكم ملكوتی بودنش او را به امور مثبت فرامی‌خواند.
فرشتگان جنبه‌های مثبت آدم ـ علیه السلام ـ را بر اساس فرمان خدا، دیدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، یعنی در حقیقت خدا را در راستای تجلیل از آدم سجده نمودند.[13]
ولی ابلیس جنبه منفی آدم، یعنی جسم او را مورد مقایسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خودداری نمود، و فرمان خدا را انجام نداد.
درست است كه سجده بر آدم ـ علیه السلام ـ واقع شده و آدم ـ علیه السلام ـ قبله این سجده قرار گرفت. ولی همه انسانها در این افتخار شركت دارند، چرا كه لیاقت و استعدادهای ذاتی آدم موجب چنین تجلیلی از مقامش گردید، و چنین لیاقتی در سایر انسانها نیز وجود دارد.
از این رو در روایات معراج نقل شده: در یكی از آسمانها، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به جبرئیل فرمود: «جلو بایست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنیم.»
جبرئیل پاسخ داد: «از آن هنگام كه خداوند به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنیم، بر انسانها پیشی نمی‌گیریم، و امام جماعت آنها نمی‌شویم».
و نیز هنگامی كه آدم ـ علیه السلام ـ از دنیا رفت، فرزندش «هِبَهُ الله» به جبرئیل گفت: «جلو بایست و بر جنازه آدم ـ علیه السلام ـ نماز بخوان». جبرئیل در پاسخ گفت: «ای هِبَهُ الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنیم، بنابراین برای ما روا نیست كه امام جماعت یكی از فرزندان آدم ـ علیه السلام ـ قرار گیریم.»[14]

تكبر و سركشی ابلیس

ابلیس گرچه فرشته نبود[15] ولی از عابدان ممتاز خدا با نام «حارث» در میان كرّوبیان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرموده حضرت علی ـ علیه السلام ـ، «او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نیست از سالها دنیا است یا سالهای آخرت، در عین حال لحظه‌ای تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت».[16]
همه فرشتگان فرمان حق را به طور سریع اجرا كردند، ولی ابلیس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خودداری ورزید، و در صف كافران قرار گرفت.[17]
مطابق آیه 34 بقره، ابلیس در این نافرمانی، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1. خلاف عملی: چنان كه تعبیر به «اَبی» (سركشی كرد) بیانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2. خلاف اخلاقی: چنان كه تعبیر به «اِستَكْبَرَ» (تكبیر ورزید) حاكی از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گردید.
3. خلاف عقیدتی، كه با مقایسه كبر آمیز خود، عدل الهی را انكار كرد «وَ كانَ مِنَ الْكافِرِینَ؛ از كافران گردید».
خداوند به ابلیس خطاب كرد و فرمود: «ای ابلیس! چه چیز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتی كه با قدرت خود آن را آفریدم سرباز زدی؟»
ابلیس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهی نكرد، بلكه با مقایسه غلط خود كه مقایسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: «من از آدم بهترم، مرا از آتش آفریده‌ای، ولی آدم را از گِل و آتش بر گل برتری دارد.
همین تكبر و خود برتربینی ابلیس باعث شد كه خداوند به او فرمان داد:
«فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِیمٌ وَ إِنَّ عَلَیكَ لَعْنَتِی إِلى یوْمِ الدِّینِ؛ از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه منی،‌ و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قیامت ادامه دارد.»
ابلیس گفت: «پروردگارا! مرا تا روزی كه انسانها برانگیخته می‌شوند (روز قیامت) مهلت بده».
خداوند فرمود: «تو از مهلت شد‌گان هستی، ولی تا روز و زمان معین.» ابلیس (كه از این مهلت، بیشتر مغرور شد، و از آن جا كه در رابطه با آدم ـ علیه السلام ـ رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمنی خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: «خدایا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از میان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم».[18]

ادامه تكبر ابلیس

گویند: در عصر حضرت موسی ـ علیه السلام ـ، روزی ابلیس نزد حضرت موسی ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: «می‌خواهم هزار و سه پند به تو بیاموزم».
موسی ـ علیه السلام ـ او را شناخت و به او فرمود: «آن چه كه تو می‌دانی، بیشتر از آن را من می‌دانم، نیازی به پندهای تو ندارم».
جبرئیل ـ علیه السلام ـ بر موسی ـ علیه السلام ـ نازل شد و عرض كرد: «ای موسی! خداوند می‌فرماید: هزار پند او فریب است، اما سه پند او را بشنو».
موسی ـ علیه السلام ـ به ابلیس فرمود: «سه پند از هزار و سه پندت را بگو!»
ابلیس گفت: «1. هر گاه تصمیم بر انجام كار نیكی گرفتی، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشیمان می‌كنم؛ 2. اگر با زن نامحرمی خلوت كردی، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافی عفت وادار می‌نمایم؛ 3. هرگاه خشمگین شدی، جای خود را عوض كن، و گرنه موجب فتنه خواهم شد.
اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقّی پیدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بیامرزد.»
موسی ـ علیه السلام ـ خواسته ابلیس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: «شرط آمرزش شیطان آن است كه به كنار قبر آدم ـ علیه السلام ـ برود و خاك قبر او را سجده كند.»
حضرت موسی ـ علیه السلام ـ فرمان خدا را به ابلیس ابلاغ كرد.
ابلیس كه هم چنان در خودخواهی و تكبر غوطه‌ور بود، گفت: «ای موسی!‌ من در آن هنگام كه آدم ـ علیه السلام ـ زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!».[19]

پی نوشت ها :

[1] . و هشت بار دیگر به عنوان «یا بَنِی آدم».
[2] . بقره، 29.
[3] . بقره، 30.
[4] . بقره، 32.
[5] . حج، 5.
[6] . انعام، 2.
[7] . حجر، 28.
[8] . صافات، 11.
[9] . الرحمن، 14.
[10] . كتاب ادریس در سال 1895 میلادی در لندن به زبان سریانی چاپ شده است و روایت فوق در صفحه 514 و 515 آن آمده است.
[11] . علیٌّ و الحاكمون، تألیف استاد دكتر محمد صادقی، ص 53.
[12] . ص، 71.
[13] . تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 58.
[14] . تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 58.
[15] . به گفته قرآن، ابلیس از نژاد جن بود، كه در جمع فرشتگان عبادت می‌كرد. (كهف، 50)
[16] . نهج البلاغه، خطبه 192.
[17] . بقره، 34.
[18] . سوره صاد، آیه 71 تا 83؛ نام ابلیس حارث بود، پس از آن كه از درگاه خداوند رانده شد، به ابلیس لقب گرفت، زیرا ابلیس یعنی مأیوس گشته از رحمت خدا.
[19] . همای سعادت، ص 206.

منبع:www.andisheqom.com

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:36 - 0 تشکر 487411

داستان لوط علیه السلام


لوط سرش را بالا برد، چهره ی گندم گون او زیر آفتاب می درخشید. میهمانان با لباس و صورتی عجیب و زیبا به خانه ی لوط رسیده بودند. لوط آنان را به درون خانه همراهی كرد، اما همسرش به سوی بام شتافت چشمان سیاه و درشت لوط به میهمانان خیره شده بود و در دل با خدا زمزمه می كرد: «خدایا میهمانان از راه رسیده ام را به تو سپردم».همسر لوط بر روی بام آتشی روشن ساخت تا مردم شهر را از رسیدن میهمانان مطلع كند. لوط كه به خیانت همسرش پی برده بود، فرزندان مؤمنش را به سوی خود خواند و فرمود: «میهمانان، شما و خودم را به یگانه عالم هستی سپردم».
مردم به در خانه ی لوط رسیده بودند. لوط می دانست همسرش با روشن كردن آتش بر بام خانه، كافران را برای گناهی بزرگ به خانه ی لوط فرا خوانده است.
لوط مردانه به در خانه آمد و فریاد كرد:
(لو ان لی بكم او آوی الی ركن شدید)اگر یارایی داشتم با شما می جنگیدم. لوط ادامه داد: «چه می خواهید مردم. اینان كه مهمان من شده اند فرشتگان الهی هستند.
حیا كنید! عذاب بر خود می طلبید؟»
گروهی سخنان لوط را به مسخره گرفتند و گفتند: «ای لوط! كجاست عذابی كه وعده می دهی؟
بیاورش! ما میهمانان تو را نخست تصاحب می كنیم و تو هر چه می خواهی با خدایت بر سر ما بیاور!»
فرشتگان الهی كه صدای كافران از خدا بی خبر را شنیده بودند گفتند: «عذاب بر آنان نزدیك است». قالوا انا ارسلنا الی قوم مجرمین لنرسل علیهم حجاره من طین مسومه للمسرفین فاخرجنا من كان فیها من المومنین (آیه 35 سوره 51) شیطان پرسه زنان در كوچه های شهر گناهكاران را به سوی زشتی دعوت می كرد. مردم شهر لوط به نیكی با یكدیگر سخن نمی گفتند و همیشه كثیف و بی طهارت بودند. بوی تعفن بدنشان، شامه های آنان را كور كرده بود و كوركورانه اعمال زشت و ناپسند را از یكدیگر تقلید می كردند. گستاخانه شهر لوط وقیحانه یكدیگر را نیز آزار می دادند، آنان حتی به كودكان رحم نمی كردند و برای تفریح و لذت، با انگشتان سنگریزه های كوچك را به سوی كودكان پرتاب می كردند و از صدای گریه ی كودكان خنده های شیطانی سر می دادند. بندهای قبا و پیراهن اهل لوط همیشه باز و گشاده بود و نیمی از سینه های بی پوششان در معرض دید قرار داشت. یكی از این مردان جلو آمد و قصد داشت به خانه ی لوط حمله كند. لوط برای دفاع از میهمانان و خانواده اش فرمود:«ای خبیث دست نگهدار. اینان فرستادگان خداوند هستند. اگر به آنان آسیبی برسد چگونه در مقابل خداوند پاسخگو خواهید بود؟» سپس با معجزه ی جبرئیل فرزندان و خودش را در پناه نور قرار داد و از میان مردم سركشی كه در جلوی در خانه جمع شده بودند گذشت. همسر لوط نیز به دنبال آنان راه افتاده بود كه ناگاه سنگی از آسمان بر سر او افتاد و خیانت كاریش كشته شد.

هست نزول سه ملك زان حكیم
حاكی یك حادثه ی بس عظیم

مایلم این راز شود منجلی
یكدله گفتند ملایك بلی

ما شده مأمور زحق بی درنگ
بر سر یك قوم بباریم سنگ

سنگ بباریم ضخیم و سخیف
بر سر یك طایفه بی عفیف

سنگ جزائی كه بود شعله باز
گشته گدازنده چو آهن به ناز

سنگ سعیری كه كند محترق
خانه جان و تن و دین را فرق

سنگ بباریم بقومی ز قهر
زیر و زبر گرددشان بوم و شهر

چون شود از سنگ فتاجملشان
نقش برآن سنگ شود اسمشان

آن فرقی كز ما یابد سقوط
هست همان قوم كند كار لوط

این سزای گناهكاران شهر لوط بود كه با بی حرمتی حتی قصد تجاوز به میهمانان او كه فرشتگان خداوند بودند را داشتند.
فجعلنا عالیها سافلها و امطرنا علیهم حجاره من سجیل ان فی ذلك لایات لمتوسلین (آیه 74 سوره 15)
زیر و زبر كردیم آن قوم لوط را و باران سنگریزه های آتش برآنها باریدیم و این بزرگ ترین نشانه ی حقیقت است برای مؤمنین.
منبع:نشریه روشنان، شماره12

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:38 - 0 تشکر 487413

ملاقات عجیب

درآنجا بنده ای از بندگان خاص ما را یافتند که او را رحمت ولطف خاصی عطا کردیم وهم از نزد خود وی را علم الهی بیاموختیم.
سوره کهف _ آیه 65
از زمانی که حضرت موسی (ع) درباره ی حضرت خضر(ع) شنیده بود ، مدام از درگاه خداوند می خواست تا اجازه ی دیدار با او را بدهد. هر بار که توصیف او را می شنید بیش تر از قبل مشتاق دیدارش می شد. خداوند به موسی(ع) فرمود که دیدن او چندان هم آسان نیست. ولی موسی(ع) اصرار داشت که این مرد الهی را ببیند. خداوند نیز خواسته ی پیامبرش را پذیرفت وحضرت موسی(ع) آماده سفر شد وسفری که نمی دانست چه اتفاقات عجیبی رادر آن تجربه می کند.
آن روز حضرت موسی(ع) با خوشحالی به نزد حضرت یوشع (ع)(1)که وصی او بود. رفت وگفت: «آماده شو تا با هم به سفری معنوی برویم.»
یوشع(ع) با کنجکاوی پرسید: «چه سفری است که اینقدر مشتاق آن هستید؟»
حضرت موسی(ع) گفت: «به دنبال مردی می رویم که خداوند توجه زیادی به او دارد وبه او علم الهی بخشیده است. من گمان می کردم که عالم ترین آدم روی زمین هستم ولی خداوند به من فرمود که علوم واسراری هستند که من از آنها خبر ندارم وکسانی هستند که به این اسرار آگاه هستند.»
یوشع (ع) گفت: « نمی دانم. باید دنبال نشان ها باشیم. فقط می دانم که باید به جایی برویم که دو دریا به یکدیگر می رسند.
اگر چند سال هم طول بکشد، آنقدر می روم تا پیدایش کنم واز او اسرار زیادی بیاموزم.»
درقرآن ذکر نشده که آنها چه مدت راه رفتند تا به محلی رسیدند که دو دریا به یکدیگر می رسیدند ولی هر چه گشتند، کسی را که می خواستند نیافتند خسته وگرسنه بودند. از دریا ماهی گرفتند و روی آتش، بریانش کردند. (2) اما قبل از اینکه ماهی را بخورند؛ موسی(ع) فکر کرد که نشانه ای دیده است وبا عجله به دنبال آن نشانه رفت.حضرت یوشع(ع) هم به دنبالش رفت. اما هر چه بیش تر می رفتند ، اثری از نشانه ای که می خواستند نبود. عاقبت حضرت موسی (ع) خسته شد گفت: «باید استراحت کنیم. ماهی را بیاور تا بخوریم.
یکدفعه یوشع(ع) فریادی کشید وگفت: «عجیب است! چرا آن زمان متوجه اتفاق عجیبی که افتاده؛ نشدم؟ ما کنار دریا نشسته بودیم تا غذا بخوریم وقتی با عجله بلند شدیم، ماهی به دریا افتاد ورفت. چطور متوجه آن اتفاق غیر عادی نشدم! آخر من با چشم خودم دیدم که ماهی بریان شده شنا کرد ورفت.»!

موسی (ع) با خوشحالی خدا را شکر کرد وگفت: «این یک نشانه است . باید به همان جا برگردیم.»
وموسی(ع) درست متوجه شده بود وقتی به محل افتاده ماهی برگشتند حضرت حضر(ع) را دیدند که منتظر آنهاست. مردی که خداوند به او علم الهی بخشیده بود. خضر(ع) به موسی (ع) گفت :«شنیده ام که می خواهی همراه من باشی ولی این همراهی کار آسانی نیست واحتیاج به صبر وشکیبایی دارد.»
موسی (ع) گفت: «به خواست خداوند مرا با صبر وتحمل خواهی دید.»
حضرت خضر(ع) گفت: « پس با من بیا ولی درمورد کارهایی که می کنم سوال نکن تا زمانی که وقتش برسد و خودم راز کارهایی را که انجام می دهم ، به تو بگویم.»
حضرت موسی(ع) شرط خضر(ع) را پذیرفت وبا او همراه شد. آنها در امتداد ساحل پیش رفتند تا به لنگر گاهی رسیدند وسوار یک کشتی شدند. حضرت موسی (ع) نگاهی به خدمه کشتی کرد. به نظر می رسید که کارکنان کشتی انسان هایی با خدا وصالحی هستند. هنوز مسافت زیادی حرکت نکرده بودند که خضر(ع) تبری برداشت وقسمتی از کشتی را سوراخ کرد. خدمه ی کشتی با شتاب مقداری چوب آوردند تا سوراخ را ببندند ولی سوراخ بزرگ تر از آن بود که بتوانند به راهشان ادامه دهند.به ناچار در نزدیک ترین ساحل توقف کردند وبا خشم از آنها خواستند که کشتی را ترک کنند.حضرت خضر(ع) با خونسردی از کشتی پیاده شد.موسی (ع) دنبال او دوید وبا ناراحتی گفت: «چرا این کار را کردی؟ آنها با این کشتی کار می کردند. حالا باید مدت زیادی بیکاربمانندو کشتی را تعمیر کنند.»
حضرت خضر(ع) نگاهی به حضرت موسی(ع) انداخت وگفت: «مگر قرار نبود که سوال نکنی»!
حضرت موسی(ع) گفت: « ببخشید! شرط را فراموش کرده بودم. دیگر نه سوالی ونه اعتراضی !»
آنها به راه خود ادامه دادند تا به پسر جوانی رسیدند که از روبه رو می آمد. حضرت خضر(ع) بدون مقدمه، جوان راکشت .حضرت موسی (ع) با تعجب به جسم بی جان جوان نگاه کرد وگفت: «عجب کار ناپسندی کردی! آخر چرا بی دلیل جان انسانی بی گناه را گرفتی؟»
خضر(ع) با نارضایتی نگاهی به حضرت موسی(ع) انداخت وگفت: « باز هم سوال کردی؟ تو طاقت همراهی با من را نداری.»
موسی(ع) با پشیمانی گفت: « حق با توست! اما به من فرصتی دوباره بده. اگر باز هم اعتراض کردم، مرا به حال خود بگذار وبرو.»

خضر (ع) قبول کرد وبه راه افتاد. پس از مدتی به یک آبادی رسیدند وخضر(ع) از مردم آبادی تقاضا کرد که به آنها غذا بدهد ولی کسی حاضر نشد که آنها را به خانه اش راه بدهد. یا لقمه ای به آنها بدهد. آنها دست خالی از آبادی خارج شدند .بیرون آبادی دیوار خرابی بود که درحال فروریختن بود. حضرت خضر(ع) بلافاصله با آب وخاک؛گل درست کرد ودیوار خراب را تعمیر کرد. حضرت موسی(ع) با شگفتی به حضرت خضر(ع) نگاه کرد وگفت: « لااقل در ازای تعمیر این دیوار از صاحبش مزدی می گرفتی تا با آن غذا تهیه کنیم.»
خضر (ع) با آرامش کارش را تمام کرد بعد به موسی (ع) گفتک « باز هم تو اعتراض کردی وطبق شرطی که گذاشتیم باید از هم جدا شویم. اما قبل از رفتن؛ علت کارهایی را که انجام دادم، برایت می گویم . آن کشتی که سوراخ کردم، مال آدمی صالح بود و خانواده های فقیر زیادی برای گذران زندگی، به آن احتیاج داشتند .پادشاه آن مملکت دستور داده بود که تمام کشتی های سالم را به زور از صاحبانش بگیرند ودر جنگ استفاده کنند. من کشتی آنها را خراب کردم تا وقتی که مأموران پادشاه آمدند، کشتی آنهاخراب باشد واز بردنش منصرف شوند.»
موسی(ع) با شگفتی گفت: «عجب! پس حکمت این کار،این بود. پسر را چرا کشتی؟»
خضر(ع) جواب داد:« آن جوان پدر ومادرمؤمنی داشت ولی خودش کافر وبدرفتار بود وسعی داشت که والدینش را هم کافر کند. اگرزنده می ماند. باعث رنج وآزار پدرومادرش می شد .من از پروردگار خواستم که به جای این پسر، فرزند صالحی به آنها بدهد.»
موسی(ع) گفت: « واین دیوار را چرا درست کردی؟» خضر(ع) گفت:«زیرا این دیوار گنجی هست که متعلق به دو طفل یتیم است. پدر آنهاکه مرد صالحی بود، مدتی قبل فوت کرد. اگر این دیوار را درست نمی کردم. خیلی زود خراب می شد وگنج طفلان یتیم به دست دیگران می افتاد . خداوند اراده کرده است که این گنج پنهان بماند تا کودکان بزرگ شوند وخودشان گنج را پیدا کنند.بدان که تمام اعمالی که من انجام می دهم ، به خواست واراده ی الهی است.»
وقتی سخنان حضرت خضر(ع) به پایان رسید. حضرت موسی(ع) بعد از سکوتی طولانی گفت: «پشت تمام کارهایی که به نظر من ناعادلانه بود، حکمتی الهی وعادلانه قرار داشت. دوست داشتم باز هم تورا همراهی کنم ولی می دانم که دیگر امکان ندارد وتو باید بروی.»
واین پایان سفر حضرت موسی(ع) با حضرت خضر(ع) بود. اماخضر که بود؟ درقرآن و در سوره ی کهف، از اوفقط با عنوان مرد عالم نام برده شده است. ولی اکثر مفسران معتقدند که نام این مرد عالم خضر بوده است. عده ای او را پیامبر نمی دانند ولی بیشتر محققان،ایشان را پیامبر می دانند. اسرار آمیز بودن شخصیت حضرت خضر(ع) باعث شده است که داستان ها وافسانه های زیادی درباره ی اونقل کنند. معروف است که علت اینکه به ایشان لقب خضر یعنی سبز داده اند این است که هر کجا نماز می خواندند.اطرافشان سبز می شده است. تاریخ نویسان خضر (ع) را فرزند پادشاهی بزرگ می دانند که تخت سلطنت را رها کردتا به امرخدا به هدایت مردم بپردازد وخداوند به ایشان عمر جاوید داده است.

پی‌نوشت‌ها:

1-حضرت یوشع(ع) از پیامبران بنی اسرائیل است.
2-بعضی از مفسران معتفدند که آنها به دستور خداوند، یک ماهی نمک سود با خود برده بودند.

منابع:
1- تفسیرنمونه، جلد 12
2- دایره المعارف شیعه، درباره حضرت خضر(ع) ، نوشته محمد جواد طبسی
نشریه شاهد نوجوان ،شماره 422.

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:40 - 0 تشکر 487414

دعاى همسر فرعون در قرآن و دو دعای دیگر

نویسنده: حسین واثقى




در سوره تحریم به ناسازگارى بعضى از همسران پیامبر اكرم (صلّى الله علیه وآله وسلّم) اشاره شده است و در پایان سوره چند نمونه مثبت و منفى از زنان خوشبخت و بدبخت یاد مى‌شود. دو نمونه منفى و بدعاقبت، همسران نوح و لوط هستند. آن دو با این كه با دو پیامبر الهى در زیر یك سقف زندگى مى‌كردند، از چنین زمینه‏اى بهره نگرفتند تا به كمال معنوى برسند بلكه به آن دو پیامبر خیانت كردند و اهل آتش شدند. در مقابل، از دو نمونه مثبت یاد مى‌شود؛ یكى مریم، و دیگرى آسیه همسر فرعون. آسیه در خانه فرعون بود و با او زندگى مى‌كرد، اما ادّعاى خدایى او را باور نداشت، بلكه یك انسان موحّد بود كه خداوند در قرآن كریم از او به عنوان نمونه و مَثَل براى مؤمنان یاد مى‌كند. گویند وقتى فرعون دانست كه همسرش خداپرست است به دستور او شكنجه‏اش كردند تا زیر شكنجه جان داد.
ملكه موحّد فرعون در زیر شكنجه اینگونه خدا را مى‌خواند و دعا مى‌كرد:
رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ وَ نَجِّنى مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنى مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ(1)؛ بارالها، براى من نزد خودت در بهشت خانه‏اى بساز، و مرا از فرعون و كردارش نجات ‏ده، و مرا از قوم ستمكار رهایى بخش.
رسول خدا (صلّى الله علیه وآله وسلّم) فرمود: «سه نفر، یك چشم بر هم زدن به وحى كافر نشدند، مؤمن آل یاسین، على بن أبى طالب، آسیه همسر فرعون.» (2)
در حدیث دیگرى رسول خدا (صلّى الله علیه وآله وسلّم)، آسیه همسر فرعون را یكى از چهار زن برترِ بهشتیان شمرد.

دعاى صاحبان باغ سوخته

در زمان‏هاى دور، در سرزمین یمن مرد با ایمانى زندگى مى‌كرد. او باغ و بستان بزرگ و آبادى داشت و به هنگام برداشت محصول، فقیران و تهى‌دستان به باغ او مى‌آمدند و بهره مى‌بردند. وقتى كه پدر از جهان رخت بر بست پسران مالك باغ شدند و تصمیم گرفتند از میوه و ثمره باغ به مستمندان چیزى ندهند. زمان برداشت محصول فرارسید، آنان با خود گفتند:
فردا صبح بى سر و صدا به باغ مى‌رویم و به سرعت محصول را جمع مى‌كنیم و تا تهى‌دستان از شروع برداشت محصول بى‌خبر هستند ما كار را تمام كرده و آن را به خانه و انبار مى‌آوریم. آنان بدون آن ‏كه توجه كنند كه نعمت‏ها همه از خداست و خداوند در محصول آنان براى فقرا سهمى قرار داده است، با این تصمیم، شب خوابیدند تا پگاه به باغ روند.

همان شب آتش الهى، باغ را سوزاند به گونه‏اى كه صبحگاهان وقتى كه آنان به باغ رسیدند با خود گفتند: اشتباه آمدیم، این باغ ما نیست. برادر عاقل‏تر گفت: مگر به شما نگفتم تسبیح الهى گویید و به یاد خداوند باشید و جانب حق را پاس دارید!
آنان از غفلت به در آمدند و هشیار شدند و به اشتباه خود پى بردند و گفتند:
سُبْحانَ رَبِّنا إِنّا كُنّا ظالمِین(3)؛ منزّه است پروردگار ما، همانا ما ستمكارانیم.
آنان یكدیگر را ملامت كردند و به گناه خود اقرار و اعتراف كردند و تصمیم گرفتند راه راست و درست، و روش پدر خردمند خود را در پیش گیرند و گفتند:
عَسى رَبُّنا أَنْ یُبْدِلنا خَیْراً منْها إِنّا إِلى رَبِّنا راغِبُونَ(4)؛ امیدواریم پروردگار ما بهتر از آن باغ؛ به ما دهد، ما به سوى پروردگار خود رو مى‌كنیم.

دعاى سربازان طالوت در قرآن

یكى از داستان‏هاى قرآنى، داستان طالوت و جالوت است. بنى‌اسرائیل پس از دوره حضرت موسى (علیه السلام) به پیغمبر خود مى‌گویند: «فرماندهى را بر ما بگمار تا به فرمان او در راه خدا پیكار كنیم.» از جانب حق تعالى، طالوت به فرماندهى آنان گماشته مى‌شود. در آغاز آنان از این انتصاب رخ بر مى‌تابند و نمى‌پذیرند، سرانجام با تأكید پیامبر الهى به آن تن مى‌دهند و در ركاب او براى نبرد با جالوت كافر تبهكار و لشكر او حركت مى‌كنند.
دو لشكر مقابل یكدیگر صف آرایى مى‌كنند و آماده نبرد مى‌شوند. سربازان موحّد طالوت در این هنگام دست به دعا بر مى‌دارند و مى‌گویند:
رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَانْصُرْنا عَلَى الْقَومِ الكافِرینَ(5)؛ بارالها، صبر و پایدارى بر ما فرو ریز، و گام‏هاى ما را استوار دار، و ما را بر كافران پیروز فرما.
پس از این دعا به جنگ می‌پردازند؛ موحّدان پیروز، و كافران فرارى مى‌شوند.

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:41 - 0 تشکر 487415

زمزمه فرعون به جایی نرسید

نویسنده : مهناز سعید حسینی

داستان بلعم بن باعورا و موسی(ع
شهر آتش گرفته بود. آتش از یک خانه شروع شد و به همه خانه ها رسید. نمی توانست جلوی آتش را بگیرد. خانه همه پولدارها و سران شهر در آتش سوخت. زبانه های آتش وارد قصر هم شدند. می دوید و کمک می خواست اما کسی کمکش نمی کرد. قصرخاکستر شد. آتش به خانه فقیرترها رسید؛ به خانه اهل بنی اسرائیل که اسیر بودند، کنیزی و کارگری می کردند، آتش وارد خانه های آنها هم شد ولی خانه هایشان را نسوزاند. وقتی آخرین شعله های آتش خاموش شد، از شهر مرکزی مصر فقط خانه های بنی اسرائیل مانده بود و اثری از اشراف نبود.
وحشت زده از خواب پرید. در تعبیر خوابش گفتند یک پسر از بنی اسرائیل، از همین زیر دست های شهر بنای حکومتت را از بین می برد. بیشتر ترسید و دستور داد همه نوزادان پسر را بکشند. اما زنان را می خواست؛ برای کنیزی؛ برای تحقیر سبطیان؛ برای تمتع.
بنی اسرائیل همچنان ضعیف بودند. مردها کارهای سخت شهر را انجام می دادند و بارهای سنگین را می بردند. ماموران فرعون بین آنها تفرقه می انداختند و فرعون حکومت می کرد. همه نوزادان پسر را سر می بریدند. قابله ها نوزادان را به دنیا می آوردند و خبرش را به دم و دستگاه فرعون می دادند و جایزه می گرفتند. چند نفر هم مراقب هر یک از قابله ها بودند تا اگر دست و دل یکی لرزید، آن یکی حتما خبر نوزاد را بدهد. رحمی در کار نبود. موسی(ع) نباید دنیا بیاید.
اما موسی(ع) به دنیا آمد. یک قابله قبطی او را به دنیا آورد. قابله وقتی از خانه مادر موسی(ع) بیرون می رفت گفت:«می خواستم خبر این کودک را هم بدهم و جایزه اش را بگیرم اما محبتی از این کودک در دلم نشسته که نمی گویم». قابله رفت. جاسوسان فرعون قابله را تعقیب کردند و به خانه ریختند. موسی(ع) داخل تنور بود؛ دست خالی برگشتند . مادر موسی(ع) نگران فرزندش بود. خدا به او گفت کودک را به آب بیندازد. مادر موسی(ع)سفارش یک جعبه چوبی برای فرزندش داد. نجار می خواست به فرعونی ها بگوید، نتوانست. زبانش نمی چرخید. جعبه را ساخت و به مادر موسی(ع) داد. موسی(ع) را یکی از قبیله فرعون به دنیا آورد. داخل جعبه دست ساز یکی از همان ها خوابید و آب جعبه را مستقیم به دست فرعون رساند! فرعون همه نوزادان پسر را می کشت.
موسی(ع) در آغوش فرعون بود. اصلا فرعون مدتی منتظر او بود. کاهنان گفته بودند نیل جعبه ای با خود می آورد و آب دهان کودک درون جعبه، دخترت را شفا می دهد. تا حال دختر فرعون خوب شد، اطرافیان او جمع شدند که سراین کودک را هم ببر.آسیه نگذاشت. او اصرار کرد. چند ساعت با فرعون حرف زد. گفت شاید این کودک بعدها به دردمان بخورد...شاید سودی برساند. فرعون منصرف شد. محبت موسی(ع) به دل او هم افتاده بود. فرعون نمی دانست چه می کند. هامان هم نمی دانست.

تونان و نمک من را خوردی

موسی(ع) بزرگ شد. در قصر فرعون بود اما بارها با او دست به گریبان شد. بارها از مظلومان بنی اسرائیل دفاع کرد. طوری که وقتی موسی(ع) مرد جوانی شد، بنی اسرائیل می دانستند آدم حسابی است و حمایشتان می کند. فرعون چند بار موسی(ع) را تبعید کرد. یک روز موسی(ع) یواشکی وارد شهر شد. تازه غروب گذشته بود. اهل شهر توی خانه هایشان بودند. موسی(ع) آمده بود سر و گوشی آب دهد . دو نفر را دید که دعوا می کردند. یکی از نظامیان فرعون به یکی از افراد بنی اسرائیل زور می گفت . موسی(ع) مشتی به سینه مرد فرعونی زد. مرد جابه جا مرد و موسی(ع) فرار کرد چند روز دیگر در شهر گشت . در شهر می گفتند موسی(ع) یکی از بزرگان شهر را کشته است. دنبال او افتادند. حرقیل- یکی از نزدیکان فرعون- با عجله خودش را به موسی(ع) رساند و به او خبر داد. موسی(ع) فرار کرد. بدون آب و غذا و بدون هیچ وسیله ای راهی بیابان شد.

الاغ بهشتی

تقریبا ده سال بعد، موسی(ع) سال ها تجربه زندگی در صحرا را داشت. با دختر شعیب نبی ازدواج کرده بود و با اهل و عیال به مصر برگشت . موسی(ع) پیامبر خدا بود. پیامبر خدا معجزه همراه داشت.آمده بود بنی اسرائیل را از ستم فرعون نجات بدهد. موسی(ع) با برادرش سراغ فرعون رفت. او ایمان نیاورد و خدا را باور نکرد. موسی(ع) در مصر ماند و مردم را به سوی خدا دعوت کرد. بعضی ها زودتر ایمان آوردند و بعضی ها دیرتر. بعضی ها خیلی بیشتر به موسی(ع) کمک کردند، بعضی ها کمتر. خیلی ها به اعتبار موسی(ع)ایمان آوردند.
یکی از این صف اولی های مومن به موسی(ع) بلعم باعورا بود که به او بلعم بن باعورا هم می گویند. بلعم در زبان عبری یعنی خانه و مرجع مردم. او قبل از اینکه موسی(ع) پیامبر شود و مردم را به خدا دعوت کند، پیرو آیین ابراهیم بود. او در شهر بلق شام زندگی می کرد و از نوه های لوط پیامبر(ع) بود.
بلعم راوی بسیاری از معجزه های خداست. مردم از شهرهای مختلف پیش او می آمدند تا مرد آیین ابراهیم دعایشان کند یا از آینده برایشان بگوید. وقتی آوازه موسی (ع) به باعورا رسید، خودش را به مصر رساند. موسی(ع) را دید و ایمان آورد. از مالش، از سرزمینش و از آبرو و اعتبارش گذشت.
کار بلعم باعورا آن قدر بالا گرفت که مستجاب الدعوه شد. هر دعایی می کرد، بلافاصله پذیرفته می شد و به گفته قرآن، شیطان تقریباً از او قطع امید کرده بود موسی(ع) آن قدر به بلعم اعتماد داشت که او را به عنوان مبلغ به شهرهای مختلف یا نزد بنی اسرائیل می فرستاد تا آنها را به سوی خدا بخواند. مردم حرف های خدا را از زبان بلعم می شنیدند و ایمان می آوردند. ایمان پوست بدن بلعم باعورا بود.
فرعون از موسی(ع) ناامید بود، اما از بلعم نه و برای او پیام می فرستاد و و عده می داد؛ وعده بهترین های دنیا تا اینکه موسی (ع) با تعدادی از یارانش از شهر خارج شد و به سمت شهر مقدس رفت . بلعم دلش راضی به این کار نبود و با موسی(ع) مخالفت کرد اما کافی نبود . موسی(ع) به فرمان خدا به شهر مقدس می رفت و حرف بلعم را گوش نداد.
فرعون این مخالفت با موسی(ع) را بهترین فرصت دید. از ناراحتی و دلخوری بلعم استفاده کرد . به او گفت:«تو که مستجاب الدعوه هستی بالای کوه برو و موسی(ع) و یارانش را نفرین کن تا دستشان به شهر نرسد و شکست بخورند.» بلعم گفت:«من نمی توانم پیامبر خدا را نفرین کنم» اما ته دلش از موسی(ع)ناراضی بود. زیرا او خلاف میلش رفتار کرده بود. فرعون به بلعم وعده داد و زنش را واسطه کرد. گفت:«تو مستجاب الدعوه هستی. تو از موسی(ع) بیشتر زحمت کشیدی. خیلی از بنی اسرائیل اصلا به اعتبار تو ایمان آوردند. اصلا چرا موسی(ع) به حرف عالمی چون تو گوش نداد؟» هی در گوش بلعم خواندند بلعم سوار الاغش شد. الاغ به سمت کوه رفت اما پایین کوه ایستاد. هر چه الاغ را زد، تکان نمی خورد. حیوان به زبان آمد که تو را به راهی نمی برم که پیامبر خدا را نفرینی کنی. بلعم آن قدر الاغ را زد تا حیوان مرد . در حدیث است که الاغ بلعم باعورا از حیواناتی است که به بهشت می روند. بلعم پیر بود اما نفرت و ناراحتی موسی(ع) او را به بالای کوه کشاند. دست هایش را بلند کرد تا موسی(ع) و پیروانش را نفرین کند.
فرعون و سپاهش از پایین کوه می دیدند دست های بلعم رو به آسمان است اما او فرعون و لشکرش را نفرین می کند. گفتند بلعم! قرارمان این نبود. جواب داد:«خدا اسم اعظم را از زبانم برداشته و زبانم در اختیار خودم نیست. می خواهم موسی(ع) را نفرین کنم، زبانم شما را نفرین می کند» و با ناراحتی پایین آمد.
باعورا رو به فرعون گفت :«حالا که دنیا و آخرت از من گرفته شده، می گویم چه کنید تا شهر مقدس به دست موسی(ع) نیفتد و مردم ایمان نیاورند». به زنان شهر بگویید بهترین لباس ها را بپوشند، آرایش کنند و میان لشکریان موسی(ع) بروند و آنها را به سوی خود بکشند. چنین کردند. تعدادی از یاران موسی(ع) فریب خوردند. موسی(ع) خطاکاران را مجازت کرد و بقیه اصحاب از نمایندگان بلعم فاصله گرفتند.
موسی(ع) به مصر برگشت. بلعم در دل بنی اسرائیل شک می انداخت که موسی(ع) منحرف شده و از راه خدا برگشته است. موسی(ع) تا زمانی که بود با بلعم مبارزه کرد؛ همان طور که با فرعون، هامان و قارون، بلعم را خود را گم کرده بود
.

عاقبت از آن کیست؟

موسی(ع) یاران زیادی پیدا کرده بود. بیشترشان از بنی اسرائیل بودند و تعدادی هم قبطی. فرعونی ها گرفتار قحطی و بلا شدند، چرک و خون از در و دیوار می بارید. بیماری های واگیر بینشان شایع شد؛ اما ایمان نیاوردند. خدا دچار بلایشان می کرد، شاید به درگاهش زاری کنند. اما ایمان نیاوردند . می گفتند اگر خدا این عذاب ها را بردارد، ایمان می آوریم خدا به آنها آسایس داد اما ایمان نیاوردند.
پیام خدا آمد:«موسی ! شبانه بندگان من را کوچ بده و از شهر خارج کن. فرعون شما را تعقیب خواهد کرد.
موسی(ع) فرمان خدا را به بنی اسرائیل گفت . بعضی ترسیدند و شک کردند که خانه و زندگی را بگذاریم و برویم؟ بعد چه ، هر کس که به موسی (ع) ایمان داشت، زار و زندگی را جمع کرد و دنبال موسی(ع) راه افتاد. خبر به فرعون رسید . اشراف نگران شدند . هم می ترسیدند اصحاب موسی(ع) برآنها بشورند، هم نگران بودند که کنیزان و غلامان و کارگرهایشان را از دست می دهند.
همه شال و کلاه کردند و دنبال گروه موسی(ع) به راه افتادند. یاران فرعون زیادتر بودند. موسی(ع) به نیل رسید. پشت سرفرعون بود و دریایی از آدم مسلح و عصبانی.
موسی(ع)عصایش را به نیل زد. آب ها قطعه قطعه شدند و مثل تکه های سنگی کوه روی هم قرار گرفتند. موسی (ع) و مؤمنان از میان کوه های آب گذشتند. وقتی آخرین فرد بنی اسرائیل از نیل خارج شد، آخرین سرباز فرعون وارد نیل شد. آب ها فرو ریخت و همه غرق شدند
موسی(ع) و بنی اسرائیل به مصر برگشتند. آنها وارث قصرها، باغ ها، خانه ها و حکومت مصر شدند.
خدا دوستان فرعون را از خانه بیرون کرد . خودشان بیرون نرفتند . نمی دانستند .
منبع:
همشهری آیه: ویژه نوروز 89
با بهره از تفسیرهای المیزان و نمونه

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:44 - 0 تشکر 487416

دست های بریده

نویسنده:مرتضی دانشمند

سوره ی مسد
بعضی صبح های زود، پیامبر از خانه بیرون می رفت تا به کارهای مردم رسیدگی کند یا به بازار می رفت تا نان یا خرمایی تهیّه کند و به خانه بیاورد. در راه، پشت در خانه، نگاهش به آشغال ها، خاکروبه ها، غذاهای فاسد و میوه های گندیده می افتاد. بوی بدآنها فضای پاک صبح را آلوده می کرد؛ آن گاه نگاهش به ابولهب می افتاد. خانه اش از خانه آنها دور نبود. او را می دید که می خندد و با شیطنت به خانه می رود.
ابولهب مرد ثروتمند مکه بود. از راه ربا خواری و نزول خواری ثروت زیادی به دست آورده بود. خانه بزرگ و باشکوهی داشت. غلامان و کنیزان فراوانی به فرمانش بودند.
او و همسرش، « ام جمیل» هر روز، آمدن و رفتن پیامبر را زیر نظر داشتند. ابولهب در کوچه ها به دنبال پیامبر راه می افتاد. هرگاه پیامبر با کسی گفت و گو می کرد، زود خودش را آنجا می رساند و با صدای بلند می گفت: «او دروغ می گوید! او پیامبر نیست. به سخنانش گوش ندهید. حرف هایش را باور نکنید!».
پیامبر همه اینها را می دید، می شنید و صبر می کرد.
ام جمیل هم بیکار نمی ماند. به بیابان می رفت. در میان بوته ها می گشت. تیزترین خارها را جدا می کرد. با ریسمانی از لیف خرما می بست. به گردن می انداخت و با خود به شهر می آورد و هنگام شب در راه می ریخت؛ همان راهی که پیامبر از آنجا به خانه اش باز می گشت.
بعضی از خارها به پای پیامبر فرو می رفت و پیامبر با پای مجروح به خانه می رسید. سوزش خارها را احساس می کرد. خارها را از پای در می آورد و برای هدایت آنها دعا می کرد.
دشمنی آنها با پیامبر از یک روز صبح شروع شد. روزی که ابولهب وهمسرش مثل همه مردم شنیدند که محمد خود را فرستاده خدا می خواند. به مردم می گوید آیه هایی از آسمان بر او نازل می شود. فرشته ای به نام جبرئیل آن آیات را بر او می خواند و آنها را به برادری دعوت می کند. بین انسان های سیاه و سفید فرقی نمی گذارد. آدم های ثروتمند و فقیر برایش فرقی ندارند. به مهربانی کردن به زیردستان و غلامان فرمان می دهد. از دروغ گویی و سخن چینی بدش می آید. به مردم می گوید: «با همسرانشان مهربان باشند، آنها را نزنند و حرف زشت و دشنام ندهند. دست خالی به خانه برنگردند. برای همسران و فرزندانشان هدیه بخرند و با دستانی پر به خانه بروند».
مردم حرف های پیامبر را می شنیدند و دسته دسته ایمان می آوردند؛اما عده ای که ابولهب هم با آنها بود،با او دشمن شدند. آنها دوست داشتند هر کاری که می خواهند بکنند. غلامان و خدمتکاران را شکنجه دهند، آدم ها را خرید و فروش کنند. دخترها را زنده به گور کنند. وقتی به کسی پول قرض می دهند، چند برابر آن را پس بگیرند. هر روز که می گذشت تعداد زیادی از غلامان و بردگان به پیامبر ایمان می آوردند و دیگر از فرمان های اربابان شان اطاعت نمی کردند. خدا را عبادت می کردند و بت های چوبی و سنگی را دور می انداختند. همه این کارها ابولهب را خشمگین می کرد.
یک روز ابولهب از خانه بیرون آمد. کسی نمی دانست چه فکری در سر دارد؛ اما نزدیکان او می دانستند که او برای آزار دادن پیامبر نقشه تازه ای کشیده است.
ابولهب نمی دانست که خدا فکرهای او را می داند. او نمی دانست خداوند پیامبرش را چقدر دوست دارد. وقت آن بود که خداوند سزای کارهای ابولهب را بدهد.
آن روز مردم در مغازه ها و خانه ها ایستاده بودند. کوچه ها و راه ها شلوغ تر از همیشه بود. مردم چیزهایی را با یکدیگر می گفتند. عده ای هم می شنیدند و سر تکان می دادند؛ انگار همه منتظر حادثه ای بزرگ بودند؛ اما ابولهب از همه چیز بی خبر بود. آرام آرام خود را به مردم رساند و نزدیک آنها ایستاد. با آمدنش همه ساکت شدند. انگار می خواستند چیزی را از او پنهان کنند. یکدفعه از میان جمعیت صدایی برخاست. مردی با صدای بلند، سخنانی را خواند که برای ابولهب تازگی داشت. سخنانی را که فرشته وحی بر پیامبر نازل کرده بود.
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرِّحمِ
تَبَّت یَدَا أبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ(1) مَا أغنَی عَنهُ مَالُهُ وَ مَا کَسَبَ(2) سَیَصلَی نَاراً ذَاتَ لَهَبٍ(3) وَامرَاتُهُ حَمَّالَهُ الحَطَبِ(4) فِی جِیدِهَا حَبلٌ مِّن مَّسَدٍ(5)

معنای سوره

به نام خداوند بخشنده مهربان
1. بریده باد دستان ابولهب، بریده باد! 2. مال و ثروت او، سرمایه و سودهای او در جهان دیگر به درد او نمی خورد (او را از رفتن به آتش دوزخ باز نمی دارد.) 3. به زودی او در آتش در می آید، آتشی که زبانه می کشد و شعله هایش بالا می رود. 4. همسرش هم (به دنبال او به آتش درمی آید). 5. او که برگردنش ریسمانی آویخته و خارها را به گردن می کشد.
ناگهان خون در صورت ابولهب دوید. رگ های گردنش باد کرد و از خشم خواست فریاد بکشد. دیگر نتوانست آنجا بماند. او دیگر نمی توانست در مکه بماند. هر جا می رفت حس می کرد حتی کودکان و غلامان سوره مسد را می خوانند و به او وعده آتش می دهند.

درس های سوره

خداوند به ما دست داده است؛ تا از ناتوانایان دستگیری کنیم.
تا با آدم های خوب دست دوستی و همکاری بدهیم.
تا دست محبت و نوازش بر سر یتیمان بکشیم.
تا با نوشتن خوبی ها، مردم را به خوبی ها دعوت کنیم.
تا با دست و بازویمان کار کنیم و از درآمد و سودمان به کسانی که توان کار کردن ندارند کمک کنیم.
مردان و زنانی که با دستانشان این کارها را کنند به بهشت خواهند رسید و نتیجه کارهای خوبشان را در این دنیا و آن دنیا خواهند دید. اما اگر مرد و زنی (مثل ابولهب و همسرش) از دستان خود درست استفاده نکنند، از مردم فقیر دستگیری نکنند، ثروت و سودشان را در راه های بد مصرف کنند... مورد نفرین خداوند قرار می گیرند. ثروت و سرمایه شان هم هر چقدر زیاد باشد نمی تواند آنها را از مرگ و افتادن در آتش نجات دهد.
اینها، بخشی از درس هایی است که ما از سوره ی مسد می گیریم.
دوباره سوره را بخوان. ببین آیا درس های دیگری می توانی از این سوره بگیری؟

سرود سوره

ثروتش بسیار و سودش بی شمار
همسرش در معرکه آتش بیار

توی باغ زندگی یک گل نکاشت
صرف باطل کرد هر ثروت که داشت

گل نداد و بوته ای چون خار شد
خارها آتش شد و بسیار شد

عاقبت در آتش سوزان فتاد
همسر و ثروت به او سودی نداد

رفته بودی کاش در راهی درست
سوره «تبت یدا» نفرین به توست

هر دو دستانت ز تن بادا جدا
چون جدا کردی خودت را از خدا

منبع:نشریه باران- ش176.

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:46 - 0 تشکر 487417

از عمق چاه تا اوج جاه

نویسنده : مسعود عباسی جامد

«إذ قال یوسُف لأبیهِ یا أبتِ إنّی رأیتُ أحَدَ عشرَ كَوكباً وَ‌الشَّمْسَ و‌الْقَمَرَ رأیتُهم لِی ساجِدین؛
آنگاه كه گفت: یوسف به پدرش؛ من در عالم رؤیا، یازده ستاره و خورشید و ماه را دیدم كه سجده می‌كنند برایم». (سوره‌ی‌یوسف، آیه‌ی4)
«قال یا بُنَی لا تَقْصُصْ رُؤیاكَ عَلَی إخْوتكَ فَیكیدُوا لكَ كَیداً إنّ الشّیطانَ للإنْسانِِ عَدُو مُبین؛
[پدرش یعقوب‌(ع)] گفت: ای پسركم! خوابت را برای برادرانت بازگو مكن كه نقشه خواهند كشید از برایت، زیرا شیطان برای انسان، دشمنی آشكاراست». (سوره‌ی‌یوسف، آیه‌ی5)
«وَ‌كذلِك یجْتَبیكَ ربّكَ وَیعلّمُك مِنْ تَأویلِ الأحادیث وَیتِمّ نِعْمَته عَلَیك وَعلی آلِ‌یعْقوب كمَا أتَمّها عَلَی أبَوَیك مِنْ قبلُ إبراهِِیمَ و‌إسحاقَ إنّ ربّك عَلِیم حَكیم؛
«واین‌چنین برمی‌گزیند تو را پروردگارت و علم تأویل رخدادها و تعبیر خوابها به تو می‌آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان یعقوب تمام می‌كند، چنانكه تمام كرد پیش از این بر‌ابراهیم و اسحاق (هر دو پدرت) چه دانا و حكیم است پروردگارت. [و به هر‌كه بخواهد، می‌آموزد علم و حكمت را.]»(سوره‌یوسف، آیه‌ی6)
از نظر محمّد بن زكریای رازی، حسود كسی است كه از خیر و نعمتی كه به دیگران می‌رسد، ناراحت می‌شود، ولو ضرری از آن نعمت بدو نرسد، و آنجا كه ضرری تصوّر شود به همان اندازه ایجاد دشمنی می‌كند؛ حسد بدین مفهوم غالباً در بین نزدیكان و معاشرین و آشنایان دیده می‌شود.»1
اگر مرد غریب و ناشناسی وارد محل شود و ثروت و سود فراوان بَرد؛ اهالی هیچ ناراحت نمی‌شوند و بر او حسد نمی‌ورزند؛ امّا وقتی فردی از خودشان به مقام و مكنت رسد از او ناخشنود می‌شوند و بر‌او رشك می‌برند. با اینكه، این فرد آشنا با آنان است و نسبت به آنان مهربانتر از بیگانه است.
چرا حسادت به افراد خودی پیدا می‌شود، نه بیگانه؟! باید گفت: این حالت، از حبّ ذات و دوستی خود سرچشمه می‌گیرد، هر كسی دوست دارد به مقام و ثروتی كه نداشته برسد و چون نرسد به زندگی نزدیكان و دوستان خود كه بر‌او سبقت گرفته‌اند، رشك می‌بَرد. در صورتی كه این دید را نسبت به بیگانه ندارد، نه در طول عمرِ خود با او بوده و نه سابقه‌ی دوستی با او داشته، به همین جهت برتری او را برخود تحمّل می‌كند.
مـن از بیگـانگـان هرگـز ننالـم كه با من هرچه كرد؛‌آن آشنا كرد
چگونه خود را از شرّ حسودان در أمان نگه‌داریم؟ سوره یوسف به ما می‌آموزد كه برای در امان ماندن از شرّ حسود؛ از اظهار برتری، پیش خویشان و دوستان بپرهیزیم و آنچه را كه موجب برانگیخته شدن حسّ حسادت آنان می‌شود، پنهان داریم چنانكه حضرت یعقوب‌(ع) به یوسف‌(ع) فرمود: «زنهار! خوابت را برای برادرانت حكایت مكن كه نقشه شومی برایت خواهند كشید.»
حسادت مانند غیرت، كینه و نفرت ایجاد می‌كند و انسان را وادار می‌كند تا نقشه‌ای طرح كند كه طرف، دچار آزار و اذیت و محرومیت شود و گاهی آنقدر شدید است كه حسود را به كُشتن برادر وا‌می‌دارد، چنانكه قابیل برادر معصوم خود هابیل را كُشت. (آیات 27تا 31 مائده).
خداوند از ما می‌خواهد كه از شرّ افراد حسود به او پناه ببریم: «قُلْ أعوذُ بِربّ الْفَلَقِ؛ بگو پناه می‌برم به پروردگار شكافنده‌ی صبح».
…مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إذا حَسَد؛ از شرّ حسادت كننده آنگاه كه حسد ورزد». (سوره‌ی فلق، آیه‌ی1و5)
همانطور كه در این سوره، خواهیم دید، حضرت یعقوب و یوسف به بهترین وجه، خود را در پناه خدا قرار دادند، و خداوند مكر برادران حسود را بخودشان برگرداند. و توطئه آنان را وسیله‌ی ترقّی و تعالی یوسف گردانید. به طوری كه یوسف از این رهگذر، از عمق چاه به اوج ماه می‌رسد.
درمان حسودان: این سوره به حسودان می‌آموزد كه حسادت و توطئه آنان جز به زیان خودشان، چیزی عائدشان نخواهد كرد.
محمّد بن زكریا، معتقد است: حسد شخص حسود نسبت به خویشان ، هیچ جنبه‌ی عقلانی در میزان عدل ندارد.»1 زیرا نسبت به كسی دشمنی می‌ورزد كه وی او را در رسیدن به مطلوبش باز نداشته و چه بسا، جز محبّت و دوستی در حق او كار نكرده است.
اگر می‌خواهد غضب كند؛ بر جهد و كوشش او غضب كند و رشك بَرد و با او به رقابت بپردازد و او نیز كوشش كند، زیرا اگر كوشش نكند، سبب محرومیت خود گشته، هرگز به آرزویش نخواهد رسید. و نه تنها از حسادتش لذّتی نمی‌برد، بلكه زیانهای جسمی و روحی برای خود فراهم می‌آورد. امّا ضرر حسد برای نفس این است كه او را از اندیشیدن باز می‌دارد، و آنچنان او را مشغول می‌سازد كه به سود و زیان خود فكر نمی‌كند، افزون براینكه موجب پَستی‌نفس نیز می‌شود و غم و اندوه در روان حسود طولانی می‌‌گردد. امام علی‌(ع) فرمودند: «صِحّةُ الْجَسَد مِنْ قِلّةِ الْحَسَد؛ سلامتی بدن از كمی حسد است.»2

اختلاف افكنی شیطان میان برادران

«إنّ الشّیطانَ للإنْسانِ عَدُو مُبین». (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی5)
از آنجا كه شیطان، دشمن آشكار آدمیان است، همواره میان برادران تفرقه و دشمنی ایجاد می‌كند، و می‌بینیم كه چگونه شیطان میان یوسف و برادران او اختلاف و تفرقه می‌افكند، چنانكه یوسف خود اظهار داشت: «…نَزَغَ الشّیطانُ بَینِی وَ‌بَینَ إخْوتی…؛
شیطان میان من و برادرانم اختلاف افكند.»(سوره‌ی یوسف، آیه‌ی100)
در این صحنه می‌بینیم كه چگونه عُجب و تكبّر و تعصّب و حمیت را در آنان برمی‌انگیزد، به طوری كه برادران اظهار می‌دارند: «وَ‌نَحْنُ عُصْبَة…؛ ما جمعی نیرومند هستیم…» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی8) یوسف و بنیامین را ناتوان و پدر خود را در ضلالت و گمراهی آشكار می‌پندارند!! و می‌گویند: «إنّ أبانا لفی ضلال مبین.». (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی8) و با این مقدّمات، جدا كردن یوسف را از پدر و دور افكندن وی را از جمع خود، امری نیكو جلوه‌گر نمود: «بَلْ سَولَتْ لَكُمْ أنْفُسكم.». (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 18).
شیطان در مورد آدم، (به هنگام امر كردن خداوند به سجده كردن ملائك برانسان) اظهار داشت: «أنا خیر مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ‌خَلَقْتَهُ مِنْ طِین؛ من (شیطان) از او (آدم) برترم، مرا از آتش و آدم را از خاك آفریده‌ای [خاك پست كجا و آتش فروزان كجا؟!]. (سوره‌ی ص، آیه‌ی76)

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:49 - 0 تشکر 487418

راهنمایی کن؛ تا به دین تو درآییم

نویسنده: احمد صادقی اردستانی




کاروانهای کوچک و بزرگی، که روزها و شبها از شهرهای مختلف فرسنگها راه را پیموده بودند، خسته و کوفته به شهر وارد می شدند، تا پس از استراحت اندکی روانه مقصد اصلی شوند. افراد کاروانها را، زنان و مردان متفاوتی از لحاظ رنگ و نژاد تشکیل می دادند امّا در یک ویژگی، که همه سپیدپوش بودند، آنان را مانند امواج خروشان دریایی به حرکت درآورده بود.
(إن اول بیت وضع للنّاس...) (سوره آل عمران، آیه96) برق در چشم ها موج می زد، و شیفتگی و دلدادگی فوق العاده ای، آنان را چون پروانگان سبکبال، آماده پرواز و اوج می کرد، آنان مانند گمشدگانی بودند، که پس از سالها آوارگی، خانه خویش را یافته بودند. و با شتاب می خواستند بدان وارد شوند و آرامش یابند.
مسجدالحرام، مملو از مردان و زنان مؤمن بود، گروهی طواف خانه خدا می کردند، گروهی نماز می خواندند و راز و نیاز می کردند و برخی هم در برابر جلوه عظمت پروردگار عالم، که بندگان خود را بدان مکان مقدّس فرا خوانده بود، مبهوت گشته و به تماشا ایستاده بودند، راستی چه لذّتی دارد، به خصوص برای آنان، که سالها مزه لذت عبادت و بندگی را چشیده و شوق دیدار داشته اند، امّا برای کسانی که در وادی دیگری بوده و چنین لذّتی را نچشیده اند و برای اوّلین بار است که چنین زیبایی و لذّتی، وصف ناپذیر را مشاهده می کنند، شکوه و عظمت دیگری دارد.
زکریا فرزند ابراهیم، که از کوفه به مکه مشرف شده بود، از جمله این افراد بود، یعنی زکریای جوان، تازه از آئین مسیحیت روی گردانده و به آغوش گرم و پرمحبت اسلام پناه آورده بود و اکنون برای زیارت خانه خدا به مسجدالحرام وارد شده بود.
زکریا، قبل از انجام حج، در مدینه به حضور امام صادق(ع) رسیده بود، تا احکام و مناسک حج را بیاموزد و راهنمایی های لازم را از او فرا گیرد. آن گاه که امام(ع) از او راز جاذبه اسلام و علت مسلمان شدن او را پرسید، وی پاسخ داد: من تحت تأثیر قرآن کریم قرار گرفتم، به خصوص آن جا که خداوند به پیامبر خود می فرماید:
(ما کنتَ تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلناه نورا...) (سوره شوری، آیه 52)؛ تو، نه می دانستی کتاب چیست؟ و نه ایمان کدام است؟ ولی ما آن را نوری قرار دادیم، که هرکس از بندگان خود را بخواهیم، به وسیله آن هدایت می کنیم و بدون تردید. تو او را به راهی راست هدایت می کنی»
آری، من تحت تأثیر این آیه قرآن قرار گرفتم، زیرا پیامبری، که هیچ مکتب و مدرسه ای ندیده و چنین آئین کاملی را آورده، بدونارتباط با خدا و مبدأ جهان هستی، نمی تواند این گونه درستی و عظمت و حقانیت داشته باشد.
امام صدق(ع) با دیدن، چنین بینش و بصیرت و دلیل و برهان و منطقی، درباره زکریای جوان دعا کرد و سه مرتبه فرمود: خدایا! خودت راهنمای او باش.
سپس فرمود: فرزندم! اکنون اگر سؤال داریمطرح کن.
جوان، که تازه از مسیحیت به اسلام واردشده بود و باید نخست وظایف ابتدایی خود را بیاموزد، پرسید: پدر، مادر، همه قوم و خویشان من مسیحی هستند، مادرم نیز نابینا می باشد و من ناچار باید با آنان ارتباط ومعاشرت داشته باشم و هم غذا شوم، با این وضع تکلیف من با آنان چگونه باید باشد؟!
امام صادق(ع) فرمود: آیا آنان گوشت خوک هم می خورند؟
جوان پاسخ داد: نه، حتّی به گوشت خوک دست هم نمی زنند.
امام صادق(ع) فرمود: معاشرت و هم غذا شدن تو با آنان ایرادی ندارد، بلکه تا می توانی به مادرت تا زنده است خدمت کن و مراقب باش و آن گاه هم که فوت کرد، خود عهده دار تجهیز و تدفین او باش.
ضمناً از ملاقات خود با من- به خاطر احساس ناامنی از سوی حکومت و احیاناً دیگران- با کسی حرفی نزن و آن را پوشیده دار، من هم ان شاءالله به مکه خواهم آمد و در سرزمین «منی» همدیگر را ملاقات خواهیم کرد.
روز دهم ذی حجه، یعنی عید قربان فرا رسید و حاجیان اعمال سه گانه: رمی جمرات، قربانی و سر تراشیدن و تقصیر خود را انجام داده اند و از فرصت استفاده نموده، برای سؤال و پرس و جوی مسائل و احکام به سوی امام صادق (ع) می شتافتند تا به دانش و دانایی خویش بیفزایند.
زکریا می گوید: من هم به سوی امام صادق(ع) شتافتم، ازدحام عجیبی بود، افراد مانند کودکانی که دور معلّم خود را می گیرند و پی در پی، سؤال می کنند، از امام (ع) سؤال می کردند و جواب می شنیدند.
روزهای حج به پایان رسید و حاجیان هر یک با کوله باری از معرفت و معنویت و نورانیت و تحوّل فکری و رفتاری، به شهر و دیار خویش بازگشتند، زکریا هم به شهر خود «کوفه» بازگشت و پیوسته سفارش امام صادق (ع) را به خاطر می آورد.
زکریا، با همه وجود خویش با مهربانی به خدمتگزاری مادر پیر نابینا پرداخت، با دست خود غذا در دهان او می گذاشت، لباسهای او را می شست، سر او را تمیز می کرد، که حشرات لانه نگذارند و بالاخره از هیچ گونه احترام و خدمتگزاری نسبت به او کوتاهی و دریغ نمی کرد.
مادر مسیحی، که از رفتار فوق العاده و مهربانانه وار تازه مسلمان شده از مکه برگشته شگفت زده شده بود، یک روز گفت: پسر جان! آن روز که با من هم دین و مذهب بودی، این قدر با ادب و مهربان نبودی! چه شده، که اکنون با وجود این که من و تو از لحاظ عقیده و دین با هم اختلاف داریم، تو بیش از گذشته به من احسان و مهربانی می کنی؟
زکریا گفت: مادر جان! مردی از فرزندان پیامبر ما، چنین سفارشی را به من کرذه است. مادر گفت: خود آن مرد پیغمبر نیست؟!
زکریا جواب داد: نه؛ او پیغمبر نیست، بلکه فرزند پیغمبر است.
مادر ادامه داد: فرزندم! گمان می کنم او پیامبر باشد، زیرا این گونه دستورها و سفارش ها، جز از ناحیه پیامبران، از کس دیگری بیان نخواهد شد.
زکریا پاسخ داد: نه مادر، مطمئن باش او پیامبر نیست، بلکه پس از پیغمبر ما، پیامبر دیگری به جهان نخواهد آمد، زیرا که او خاتم پیامبران است و کسی که به من سفارش کرد تا با تو مهربان باشم، یکی از فرزندان اوست. مادر پیر، پس از این گفت و گو اعتراف کرد: پسر جان! دین تو، دین بسیار خوبی است، بلکه بهترین دین ها می باشد. تقاضا می کنم مرا راهنمایی کن، تا به دین تو درایم.
زکریای جوان، با نهایت میل و خوشحالی شیوه مسلمان شدن را به مادر توضیح داد و آن زن با شهادت به یگانگی خدا و نبوّت پیامبر(ص) مسلمان شد.
آن گاه جوان، آداب و احکام نماز را به مادر نابینایش آموزش داد، وی نماز ظهر، عصر، مغرب و عشا را خواند و سپس او را در بستر خواب گذاشت.
آن زن فرتوت روزهای آخر عمر خویش را می گذرانید، در پایان شب بیمار گردید و آثار مرگ در چهره او نمایان شد، آن گاه، فرزند خویش را نزد خود فرا خواند و گفت: پسرم! یک بار دیگر آن چه را درباره اسلام به من آموزش دادی برایم تکرار کن تا بر آن استوارتر بمانم.
زکریا، عقاید اسلامی را برای مادر تکرار کرد. مادرش در حالی که همان روزها به وسیله رفتار سازنده فرزند تازه مسلمان شده اش با پذیرش اسلام نجات یافته بود، جان به جانآفرین تسلیم نمود.
صبح روز بعد، مسلمانانی که از درگذشت آن زن تازه باخبر شده بودند، برای غسل و تشییع او حضور یافتند، ولی زکریای جوان خود بر جسد مادر نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد.(1) تا علاوه بر پاداش هدایت مادر پیر به اسلام، مزد و پاداش بیشتر احسان و نیکی به مادر نابینا را نیز دریافت دارد.

پی نوشت ها :

1- برگرفته شده از: کافی، ج2، ص 161، مشکاه الانوار، ص 160، مستدرک الوسائل، ج15، ص 211.

منبع:‌ نشریه بشارت شماره 76.

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:51 - 0 تشکر 487419

حضرت عیسی (ع) در قرآن کریم

نویسنده: جواد پور عبدالهی




یکی از پیامبران اولواالعزم و بزرگ، حضرت عیسی (ع) است که نام مبارکش در قرآن 25 ‏بار به عنوان عیسی، و13بار به عنوان مسیح آمده است، واژه عیسی ترجمه عربی کلمه «یشوع» ‏است که به معنی نجات دهنده می باشد.
او 2010 سال قبل در سرزمین کوفه در کنار رود فرات چشم به جهان گشود.[1] و به گفته بعضی او در دهکده ناصره یا بیت المقدس در عصر سلطنت فرهاد پنجم یکی از شاهان اشکانی متولّد گردید.
‏ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد. مادرش حضرت مریم (علیهاالسلام) دختر عمران از بانوان فرزانه و از شخصیتهای برجسته و پارسا و عابد بنی اسرائیل به شمار می آمد.
‏نام مریم (علیهاالسلام) در قرآن 34 بار آمده، و یک سوره قرآن (سوره نوزدهم) به نام مریم است، که از آیه 16 تا آیه 36 ‏به ماجرای ولادت حضرت عیسی (ع) و سخن گفتن او در گهواره، و بخشی از زندگی او و چگونگی دعوتش می پردازد.
‏قبل از آن که عیسی (ع) متولد شود، فرشتگان از جانب خداوند مریم (علیهاالسلا‏م) را به تولد او مژده دادند و شخصیت عیسی (ع) را معرّفی کردند، چنان که در آیه 45 سوره آل عمران می خوانیم:
‏«إِذ قالَتِ المَلاِئکَهُ یا مَریمُ إِنَّ الله یبَشِّرُکِ بِکَلِمَهٍ مِنهُ اسمُهُ المَسِیحُ عِیسَی ابنُ مَریمَ وَجِیهاً فِی الدُّنیا وَ الآخِرَة وَ مِنَ المُقَرَّبِینَ؛ به یاد آورید هنگامی را که فرشتگان (از جانب خدا) به مریم گفتند خداوند تو را به کلمه ای (وجود با عظمتی) از طرف خودش مژده می دهد که نامش مسیح، عیسی بن مریم است، در حالی که در دو جهان، انسان برجسته و از مقرّبان درگاه خدا خواهد بود.»
عیسی (ع) تحت سرپرستی مادرش مریم (علیهاالسلام) بزرگ شد، در سنّ دوازده سالگی به مجلس عابدان و پارسایان و اندیشمندان راه یافت، و با آنها به مباحثه و مناظره پرداخت. آثار عظمت و معرفت فوق العاده، در همان نوجوانی در چهره اش دیده می شد. عیسی (ع) در سی سالگی مبعوث به رسالت شد، گرچه طبق آیه 30 سوره مریم (وَ جَعَلنِی نَبِیا) هنگام کودکی در گهواره سخن گفت و خود را پیامبر خواند، ولی رسمیت رسالتش از سی سالگی به بعد بود. او دارای معجزات فراوان از جمله درمان نمودن بیماری های ناعلاج، و زنده کردن مردگان بود. کتاب انجیل بر او نازل شد، و دارای شریعت مستقل بود، و بنی اسرائیل را به سوی خدای یکتا و بی همتا دعوت می کرد، و بر اثر شرایط خاصّ زندگی و اجبار به سفرهای متعدد برای تبلیغ دین خدا، ازدواج نکرد و ناگزیر بود که به طور مجرّد زندگی کند.
‏از زهد عیسی (ع) این که می گفت: «‏خدایا قرص نان جوینی صبح و ظهر و شب به من برسان، بیش از این نرسان که موجب طغیان من گردد.»
‏عیسی (ع) دارای دوازده نفر یار مخصوص به نام «حواریون» بود، که در عصرش و بعد از آن، او را بسیار یاری کردند و در گسترش آیینش کوشیدند، جز یک نفر از آنها به نام یهودا اسخریوطی » که منافق گردید.
‏عیسی (ع) 33 ‏سال عمر کرد، یهودیان او را دستگیر کردند تا بکشند، خداوند او را از دست آنها نجات داد و به آسمان برد، و در روزهای آخر عمر، شمعون را وصی و جانشین خود نمود.
‏حضرت یحیی (ع) او را تصدیق کرد و از مبلغّان آیین او گردید.[2] آیین او تا بعثت پیامبر اسلام (ص) ادامه یافت، و اکنون تعداد پیروان حضرت موسی (ع) در دنیا از تعداد همه پیروان ادیان دیگر بیشتر است، که به عنوان مسیحی خوانده می شوند.
با این اشاره نظر شما را به داستان هایی از زندگی این پیامبر بزرگ جلب می کنیم:

1-ولادت معجزه آسای حضرت عیسی (ع)

مریم (علیهاالسلام) مادر عیسی (ع) از بانوان پاک سرشت و برگزیده خدا و از بانوان نمونه تاریخ است که از نظر مقام، بعد از فاطمه زهرا (علیها السلام) و خدیجه کبری (علیها السلام) بی نظیر می باشد و خداوند در قرآن او را به بزرگی و پاکی و فرزانگی ستوده است.[3]
مریم (علیها السلام) مطابق نذر مادرش، به خدمتگذاری مسجد پرداخت او تحت پرستاری حضرت زکریا (ع) هم چنان در مسجد بیت المقدس خدمت می کرد و به عبادت و نیایش ادامه می داد، تا این که فرشتگان به نزدش آمدند و او را -بی آنکه ازدواج کرده باشد - به پسری به نام مسیح، عیسی بن مریم، بشارت دادند. پسری که دارای شخصیت برجسته در دنیا و آخرت است.
‏مریم (علیها السلام) باردار شد، ولی هر چه به روز وضع حمل نزدیک می شد نگران تر می گردید، زیرا با خود می گفت: «چه کسی از من می پذیرد که زنی بدون همسر، باردار شود؟ اگر به من نسبت ناروا بدهند، چه کنم؟» ‏دختری که سالها الگوی پاکی و عفّت است، چگونه برای او نسبت ناروا قابل تحمل است؟
از سوی دیگر احساس می کرد که چون فرزندش از رسولان الهی است، خداوند او را در بحرانها حفظ خواهد کرد.
‏لحظه درد زایمان فرا رسید، طوفانی از غم و اندوه، سراسر وجود پاک مریم (علیهاالسلام) را فرا گرفت، به گونه ای که گفت:
«یا لَیتَنِی مِتٌ قَبلَ هذَا وَ کُنتُ نَسیاً منسِیا؟ ای کاش پیش از این مرده بودم، و به کلّی فراموش می شدم.»[4]
مریم هنگامی که درد زایمان گرفت، کنار تنه درخت خرمای خشکیده ای رفت، تنها و غمگین بود. ناگهان (از جانب خدا) صدایی به گوشش رسید:
‏«غمگین مباش، خداوند در قسمت پایین پای تو، چشمه آب گوارایی را جاری ساخته است، و نظر به بالای سرت بیفکن، بنگر که چگونه ساقه خشکیده، به درخت نخل باروری تبدیل شده که میوه ها، شاخه هایش را زینت بخشیده اند. درخت را تکانی بده تا رطب تازه برای تو فرو ریزد، و از این غذای لذیذ و نیرو بخش بخور، و از آن آب گوارا بنوش، و چشمت را به این نوزاد روشن بدار و هرگاه کسی از انسانها را دیدی، (با اشاره) بگو من برای خداوند رحمان روزه ای (روزه سکوت) نذر کرده ام، بنابراین امروز با هیچ انسانی سخن نمی گویم و بدان که این نوزاد خودش از خود دفاع خواهد کرد [5]
به این ترتیب عیسی (ع) به قدرت الهی از مادری پاک و نمونه چشم به جهان گشود.

نکته ای آموزنده

‏در ماجرای تولد حضرت عیسی از مریم نکته ای وجود دارد که پیام آور درس های بزرگ عقیدتی و عملی است.
با این که حضرت مریم (علیهاالسلام) از هر نظر پاک بود، و همواره در محراب عبادت به سر می برد و خدمتگذار مسجد بیت المقدس در جهت ظاهر و باطن بود، هنگام زایمان، از جانب خداوند به او خطاب شد از مسجد بیرون برو، و به تعبیر قرآن به مکان دور دستی رفت.[6] چرا که حرمت مسجد را باید نگه داشت.
ولی در مورد ولادت حضرت امیرمؤمنان علی (ع) هنگامی که مادرش فاطمه بنت اسد (علیها السلام) مشغول طواف کعبه بود و درد زایمان او را فرا گرفت، دیوار کعبه شکافته شد، و ندایی به او رسید که وارد خانه کعبه شد، فاطمه (علیهاالسلام) داخل خانه کعبه شد، و آن دیوار ترمیم یافت و حضرت علی (ع) در درون کعبه یعنی در مقدس ترین مکان، متولّد شد.[7]
و این دو نقل، مورد وثوق مسلمین است، حال به جایگاه والای مولای متقیان می توان تا حدّی اطلاع پیدا کرد.

2- زنده شدن مردگان:

‏به اذن الهی، عیسی (ع) می توانست مردگان را زنده کند.«‏وأُحیِی المَوتَی بِإِذنِ الله»، مردگان را به اذن خدا زنده می کنم. [8]

3- شفای نابینایی و بیماری های بدون درمان:

‏«وأبرِئُ الأکمَهَ والأبرَصَ»، به اذن خدا نابینا و بیمار پیسی را بهبود می بخشم. [9]

4- زنده کردن پرنده ساخته شده از گل:

«أَنِّی أَخلُقُ لَکُم مِّنَ الطِّینِ کَهَیئَةِ الطَّیرِ فَأنفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیرًا بِإِذنِ الها»
من از گل برای شما [ چیزی] به شکل پرنده می سازم آنگاه در آن می دمم پس به اذن خدا پرنده ای می شود.[10]

‏5- خبر دادن از غیب:

«وأُنَبِّئُکُم بِمَا تَأکُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُم »، و شما را از آنچه می خورید و در خانه هایتان ذخیره می کنید خبر می دهم.[11]

‏اخلاق عیسوی

پاسداشت مقام مادر

گر چه حضرت مسیح (ع) به فرمان نافذ پروردگار از مادر بدون پدر تولد یافت، ولی همین اندازه که در قرآن از زبان او می خوانیم که در مقام بر شمردن افتخارات خود نیکوکاری نسبت به مادر را ذکر می کند، دلیل روشنی بر اهمیت مقام مادر است « وَبَراً بِوالِدَتی» و مرا نسبت به مادرم نیکوکار کرده است. [12]
یعنی مرا مهربان و رؤوف نسبت به مردم قرار داد و یکی از مظاهر آن این است که من به مادرم مهربانم.

تواضع و نرمخویی

حضرت عیسی خود را در قرآن اینگونه معرفی می کند: خداوند مرا مهربان و رؤوف نسبت به مردم قرار داد و یکی از مظاهر آن این است که من به مادرم مهربانم، و نسبت به سایر مردم هم جبار و شقی نیستم؛ «وَ لَم یَجَعلِنی جَبارا شَقیّاً» ‏و مرا زورگو و نافرمانم نگردانیده است.[13] « جبار»‏کسی را گویند که جور خود را به مردم تحمیل کند، ولی خودش جور مردم را تحمل نکند و برای خود هرگونه حقوق بر مردم قائل است، ولی هیچ حقی برای کسی نسبت به خود قائل نیست! «شقی» ‏به کسی گفته می شود که اسباب گرفتاری و بلا و مجازات برای خود فراهم می سازد. در روایتی می خوانیم که حضرت عیسی (ع) می گوید: «‏قلب من نرم است و من خود را نزد خود کوچک می دانم»؛ اشاره به اینکه نقطه مقابل جبار و شقی این دو وصف است.

‏سفارش حضرت عیسی (ع) به نماز و زکات

‏معاویه بن وهب گوید: از حضرت صادق (ع) پرسیدم از افضل آنچه تقرّب جویند به آن، بندگان به پروردگار خود و دوست ترین آنها به خدای عزّوجلّ حضرت فرمود: نمی دانم چیزی بعد از شناخت خدای، افضل از این نماز. آیا نمی بینی که بنده صالح، عیسی بن مریم فرمود: وصیت کرد مرا خدای عزّوجلّ به نماز و زکات، مادام که زنده باشم». [14]

عیسی (ع) و بعضی سفیهان

عیسی (ع) به بعضی سُفَها بگذشت. او را دشنام دادند و برنجانیدند و او با ایشان تلطّف (مهربانی ) می کرد و ایشان را مدح گفت. یکی از اصحاب او را در آن حال بدید از او پرسید که این چه حال است: گفت: هر کسی از ما آنچه دارد، نفقه می کند و نزدیک است بدین، آنچه گویند: از کوزه همان برون تراود که در اوست. [15]

پی نوشت ها :

‏[1]. بحار، ج 4 ‏، ص 214 .
[2]. بحار. ج 14‏، ص 250-326.
[3]. مانند آیه 42‏آل عمران.
‏[4].مریم، 23. ‏
‏[5]. مضمون آیات 13 ‏تا 26 ‏سوره مریم.
[6]. مریم،23.
‏[7]. الغدیر، ج 6، ص 23. به نقل از شانزده کتاب اهل تسنّن.
[8-9-10-11 ] سوره آل عمران آیه 49.
[13-12 ] سوره مریم آیه 32.
[14]. روضه الانوار عباسی ص 98و 99.
[15].اخلاق محتشمی ص 133.

منبع: نشریه نسیم وحی، شماره 25.

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:52 - 0 تشکر 487420

درسهایی از یک قصه قرآنی

نویسنده:علیرضا تاجریان




اشاره: «لقد کان فی قصصهم عبره لاولی الالباب»(1)

«در بیان آثار و سرگذشت گذشتگان عبرتی است بر صاحبان خرد.»
قرآن بارها سرگذشت پیامبران و اصحاب آنان را نقل کرده است و مسلمانان را تشویق کرده است تا از سرگذشت گذشتگان عبرت گیرند. یکی از قصه های قرآنی، داستان موسی (ع) و حضرت خضر (ع) است که موسی به امر خداوند بزرگ قرار است تا به دیدار و شاگردی خضر (ع) که علم لدنی ویژه ای دارد، برود، تا از او کسب علم و دانش کند. …
باید توجه داشت که قصه های قرآنی با داستان های کتاب دیگر، تفاوت های بسیاری دارد؛ قصه های قرآنی یافتنی است، نه بافتی؛ عبرت آموز است نه سرگرمی؛ حق است، نه باطل؛ آموزنده است نه بدآموز.
قصه رویارویی موسی (ع) با حضرت خضر (ع) نیز درسهای بسیاری برای صاحبان خرد و اندیشه دارد، بنابراین در ابتدا، این قصه قرآنی را نقل خواهیم کرد و سپس به برخی از درسهای تربیتی و مدیریتی که از این قصه قرآنی می توان دریافت، اشاره خواهیم کرد.
قصه شاگردی موسی (ع)
خداوند به حضرت موسی (ع) امر می كند تا به دیدار و شاگردی معصومی رود كه، علم لدنی ویژه ای دارد. حضرت، به همراه فردی، طی طریق كرده، مصمم است تا ایشان را بیابد، اگر چه عمری را در این راه، صرف كند.
وعدگاه، جایی است كه ماهی بریان شده همراه آنان زنده شود و راه دریا را پیش گیرد‎‎؛ این اتفاق، رخ می دهد؛ ولی جوان همراه موسی (ع) از فرط خستگی فراموش می كند تا خبر دهد؛ بعد از طی مسافتی و گرسنه شدن، جریان را متوجه می شوند و به همانجا برمی گردند. هنگامی كه موسی، خضر را ملاقات می كند، پرنده ای در برابر آنان قطره ای از آب دریا را با منقارش برمی دارد و بر زمین می ریزد. خضر (ع) به موسی (ع) می گوید: آیا رمز این كار را دانستی؟ او به ما می آموزد كه علم ما در برابر علم خداوند، همانند قطره ای در برابر دریای بی كران است.
حضرت موسی (ع) تقاضای شاگردی حضرت خضر (ع) را دارد؛ موسی به خضر می گوید: آیا اجازه می دهی در پی تو بیایم تا از آنچه برای رشد و كمال به تو آموخته اند، به من بیاموزی؟
اما خضر (ع) نمی پذیرد! و در پاسخ موسی (ع) می گوید: تو هرگز نمی توانی بر همراهی من صبر كنی. و چگونه بر چیزی كه آگاهی كامل به اسرار آن نداری صبر می كنی؟
اما موسی (ع) اصرار می كند، تا اینكه خضر می پذیرد‎؛ به این شرط كه در مقابل كارهای عجیب او سكوت كند؛ تا در فرصت مناسب، معلم الهی خود به تبیین آن، بپردازد.
حضرت موسی و خضر به راه می افتند و سوار كشتی می شوند. خضر (ع) كشتی را كه در پهنه دریاست، سوراخ می كند؛ موسی (ع) شرط خود را فراموش كرده، اعتراض می كند؛ آیا كشتی را سوراخ كردی تا سرنشینان آن را غرق كنی؟ راستی كه كار ناروایی انجام دادی!
اما خضر (ع) به موسی تذكر می دهد؛ آیا نگفتم كه نمی توانی همراه من شكیبایی كنی؟
موسی (ع) با تذكر خضر متنبه شده و سكوت اختیار می كند و به خضر می گوید: مرا به خاطر ترك قرار مواخذه مكن و از این كارم بر من سخت مگیر.
موسی (ع) و خضر (ع) به راه خود ادامه می دهند تا اینكه با كودكی نابالغ روبه رو می شوند. خضر (ع)‏، آن كودك نابالغ را به قتل می رساند!
موسی (ع) شدیداّ اعتراض می كند؛ آیا بی گناهی را بدون آنكه كسی را كشته باشد، كشتی؟ به راستی كار زشت و منكری انجام دادی!
این بار خضر (ع) با تذكر سختی موسی (ع) را شرمنده می كند؛ آیا نگفتمت كه نمی توانی همپای من صبر كنی؟
موسی (ع) این بار خود شرط می كند در صورت تكرار، معلم الهی مصاحبت با موسی (ع) را رها كند‎؛ از این پس اگر چیزی از تو پرسیدم، مصاحبت مرا مپذیر كه از سوی من معذور خواهی بود.
موسی (ع) و خضر (ع) به راه خود ادامه می دهند تا به یك آبادی می رسند، در حال گرسنگی و بی پولی، از مردمان آن آبادی درخواست طعام می نمایند، ولی آنان از خست و طمع از پذیرایی ابا می كنند و از مهمان كردن آن دو، سرباز می زنند. در این میان، حضرت موسی (ع) و خضر (ع) با دیوار در حال سقوط روبرو می شوند كه در حال فرو ریختن بود. پس حضرت خضر (ع) با آن حال خستگی و گرسنگی مفرط، دیوار را به پا می سازد!
حضرت موسی (ع) با تعجب و با ملایمت توام با بی حوصلگی حاصل از خستگی و گرسنگی، اعتراض می كند؛ لااقل خوب بود بر این عمل، مزدی دریافت می كردی تا با آن رفع گرسنگی می كردیم.
بلافاصله حضرت خضر (ع) تخلف از شرط را به موسی (ع) تذكر می دهد و اعلام جدایی می كند؛ این هنگام جدایی میان من و توست، پس تو را از راز آنچه نتوانستی بر آن صبر كنی آگاه می سازم.
خضر (ع) قبل از جدا شدن‏، فلسفه كارهایش را با منطق الهی، توضیح می دهد و به موسی (ع) می گوید كه همه این كارها به امر خدا صورت گرفته است و هیچ كدام به رای شخصی، نبوده است:
در حادثه اول، كشتی متعلق به مردمانی فقیر بود، ماموران حكومتی به مصادره كشتیهای سالم می پرداختند، با معیوب كردن، كشتی از تصرف مصون ماند.
در حادثه دوم، پسر بچه، از آن پدر و مادر مومنی بود، لیكن در شرارت، این پسر بچه چنان بود كه از او، خوف منحرف كردن آن دو، می رفت‎؛ پس به حیاتش خاتمه داده شد؛ و به جای او، فرزندی صالح، به آن دو عطا شد.
در حادثه سوم، دیوار متعلق به دو یتیم بود كه زیر آن، گنجی برایشان قرار داشت و پدرشان فرد صالحی بود‎؛ از این رو، دیوار ترمیم شد، تا گنج حفظ شود، تا اینكه دو كودك به سن بلوغ برسند و آن گاه گنج خویش را كه رحمتی از سوی پروردگارت بود، استخراج كنند.

درس اول: هجرت برای كسب علم

اسلام به علم ارزش والایی داده است و قرآن بارها انسان ها را به كسب علم دعوت نموده است‎؛ قرآن هفت مرتبه با فرمان «سیرو فی الارض» مسلمانان را به سیر در زمین و جهانگردی هدف دار دعوت كرده و هفت مرتبه با جمله «او لم یسیروا» كسانی را كه سیر نمی كنند، توبیخ كرده است.
همچنین در قرآن می خوانیم: كسانی كه با ترك هجرت و ماندن در دیار فساد، هدف و عقیده خود را از دست داده و به خود ستم كرده اند، هنگام مردن فرستگان از آنها می پرسند: در چه وضعی بودید، گویند: در زمین مستضعف بودیم: (قالوا كنا مستضعفین فی الارض). فرشتگان این توجیه را نمی پذیرند و به آنها می گویند: مگر زمین خدا گسترده نبود تا در آن هجرت كنید: (الم تكن ارض الله واسعه فتهاجروا فیها).
حدیت معروف «اطلبوا العلم و لو بالصین» كه به مسلمانان اجازه می دهد برای تحصیل علم، حتی به كشور كفر سفر كنند (البته به شرطی كه بتوانند عقیده خود را حفظ كنند)‏، از ارزش و جایگاه ویژه هجرت برای كسب كسب علم و دانش حكایت دارد.
حضرت موسی (ع) نیز برای كسب علم و دانش، به بیابانگردی تن می دهد تا از معلمی همچون خضر (ع) استفاده كند. حضرت موسی (ع) خود پیامبر خداست اما درخواست شاگردی حضرت خضر (ع) را دارد و این نشان می دهد كه علم انبیاء نیز، محدود و قابل افزایش است و پیامبران اولوالعزم نیز از فراگیری دانش دریغ نداشتند.

درس دوم: ادب و تواضع شاگرد در مقابل استاد

حضرت موسی (ع) این گونه درخواست خود را برای شاگردی حضرت خضر (ع) مطرح می كند‎؛ آیا اجازه می دهی در پی تو بیایم تا از آنچه برای رشد و كمال به تو آموخته اند، به من بیاموزی؟
از همین جمله می توان نكات متعددی در ادب و تواضع شاگرد نسبت به استاد دریافت كرد؛ موسی همراهی خود را با اجازه آغاز می كند، خود را شاگرد و خضر را استاد خود معرفی می كند، تعلیم استاد را مایه رشد خود می داند و …
بنابراین می توان گفت كه:
1- برای كسب علم و دانش، باید در مقابل استاد، ادب و تواضع داشت.
2- كسی كه عاشق علم و آموختن است، باید تلاش و حركت كند.
3- مسافرت با عالم و تحمل سختی در راه كسب علم و دانش برای رسیدن به رشد و كمال ارزش دارد.
4- طالب علم باید به دنبال علم باشد و شخصیت زده نباشد. موسی (ع) به شرط یادگیری حركت می كند، نه به عنوان هیئت همراه و تشریفات.
5- پیمودن راه تكامل و رسیدن به معارف ویژه الهی به معلم و راهنمای الهی نیاز دارد.
6- دانش ارزش آفرین است كه مایه رشد باشد، نه غرور و مجادله.

درس سوم: صبر و شکیبایی در راه علم

حضرت خضر (ع) در پاسخ به درخواست حضرت موسی (ع) برای شاگردی اش می گوید: تو هرگز نمی توانی بر همراهی من صبر کنی. و چگونه بر چیزی كه آگاهی كامل به اسرار آن نداری صبر می كنی؟
پاسخ خضر (ع) چند درس تربیتی دارد.
1- مربی و معلم باید از ظرفیت شاگرد آگاه باشد.
2- ظرفیت افراد متفاوت است حتی موسی (ع) تحمل کارهای خضر (ع) را ندارد.
3- رشد علمی بدون صبر، میسر نیست.
4- آگاهی و احاطه علمی، ظرفیت و صبر انسان را بالا می برد.
5- صبر در راه تحصیل، ادب و شرط تعلم است.

درسهایی از حادثه اول؛ سوراخ کردن کشتی نیازمندان

بعد از آنکه حضرت خضر (ع) درخواست موسی (ع) را می پذیرد، آنها سوار کشتی می شوند، اما خضر (ع) آن کشتی را سوراخ می کند و موسی (ع) به این کار خضر (ع) اعتراض می کند. خضر در هنگام جدایی فلسفه این کار را مصون ماندن کشتی از دست ماموران حکومتی اعلام می کند. این حادثه چند درس مهم به ما می آموزد:
1- فراگیری علم، محدود به زمان و مکان و وسیله خاصی نیست: (در دریا و سوار بر کشتی و در سفر هم می توان آموخت.)
2- اگر علم و حکمت کسی را پذیرفتیم، در برابر کارهایش، حتی اگر به نظر ما عجیب آید، سکوت کنیم.
3- گاهی لازمه آموزش، خراب کردن چیزی است.
4- سوراخ کردن کشتی، تصرف بی اجازه در مال دیگری و زیان و خسارت رساندن به مال و جان خود و دیگران بود، بنابراین حضرت موسی به جا اعتراض کرد.
5- معلم و استاد می تواند شاگرد را مواخذه کند. (حضرت خضر (ع) بعد از اعتراض موسی به او تذکر می دهد.)
6- در آموزش و پرورش نباید کار را بر شاگردان سخت گرفت. (موسی (ع) به خضر (ع) می گوید: مرا به خاطر ترک قرار مواخذه مکن و از این کارم بر من سخت مگیر.)
7- آنچه انسان مشاهده می کند، چهره ظاهری امور است که چه بسا، چهره باطنی نیز دارد. ظاهر کارهای خضر (ع) در دید موسی (ع) خلاف بود، ولی در باطن آن، راز و رمز و حقیقتی نهفته بود.
8- معیوب کردن کشتی برای آن بود که به دست ماموران حکومتی نیفتد و آن بینوایان، بینواتر نشوند، در واقع دفع افسد به فاسد بود، که تشخیص آن کارشناس می خواهد. دفع افسد به فاسد جایز و رعایت اهم بر مهم لازم است.
9- حکیم، هرگز کار لغو نمی کند و اعمالش بر اساس مصلحت است.
10- باید تدابیری اندیشید و حاکمان غاصب را از دست یابی به اموال مردم محروم کرد.

درس هایی از حادثه دوم؛ گرفتن جان کودک نابالغ

حضرت خضر (ع) عذرخواهی موسی (ع) را می پذیرد و اجازه همراهی به او می دهد تا اینکه حادثه دوم، اتفاق می افتد و خضر (ع) کودکی نابالغ را به قتل می رساند و حضرت موسی (ع) شدیداً به این کار خضر اعتراض می کند. از این حادثه می توانیم درس های زیر را بیاموزیم:
1- استاد، پس از پذیرش اشتباه و عذرخواهی شاگرد، باید آموزش و ارشاد را ادامه دهد. (خضر عذرخواهی موسی را می پذیرد و اجازه همراهی به او می دهد.)
2- حیات و مرگ انسان ها به دست خداست، خضر همچون عزرائیل مامور گرفتن جان آن کودک نابالغ بود و کار او به فرمان خدا و بر اساس مصلحت الهی صورت گرفت.
3- مراعات شرع، مهم تر از تعهدات اخلاقی است. (موسی به دلیل اینکه قتل از منکرات است، سکوت را جایز ندانست و از تعهد اخلاقی که داده بود، دست برداشت.)
4-قانون قصاص، در دین موسی (ع) نیز بوده است: (اعتراض موسی این بود که چرا نوجوانی را که قاتل نبود کشتی)
5- شناخت معروف و منکر کار آسانی نیست، گاهی آنچه نزد کسی معروف است، نزد دیگری منکر جلوه می کند.
6- اولیای خدا، در علم و ظرفیت یکسان نیستند.
7- درباره عملکرد خود، رای منصفانه بدهیم.( موسی مسئولیت بی صبری خود را بر عهده گرفت.)
8- حضرت خضر (ع) با قتل آن کودک نابالغ، خواست به موسی (ع) بیاموزد که چه بسا مرگ فرزند به مصلحت والدین است و خداوند با اعطای فرزندی دیگری داغ قبلی را جبران می کند. (در حدیث آمده است: خداوند به جای آن پسر، دختری به آن دو مومن داد که از نسل او پیامبران الهی پدید آمدند.) آری فرزند، امانت خداست نزد والدین، نه ملک آنها. و هر گاه خداوند اراده کند حق دارد، امانت خود را بگیرد.
9- گاهی فرزند، سبب انحراف والدین می شود و گاهی والدین، فرزند را به انحراف می کشانند.
10- این کار حضرت خضر (ع) به امر خداوند و بر اساس علم غیب صورت گرفته است و هیچ کس حق ندارد دیگری را از ترس ارتکاب جرم در آینده به قتل برساند و به همین جهت است که حضرت موسی (ع) به این کار حضرت خضر (ع) اعتراض می کند.
11- خداوند به پدر و مادر با ایمان، عنایت خاص دارد.
12- باید فتنه ها را پیش بینی کرد و از ریشه خشکاند.
13- گرفتار شدن مومنان به بعضی ناگواری ها، برای حفظ ایمان و عقیده آنان است.
14- اگر خداوند چیزی را از مومن بگیرد، بهتر از آن را می دهد.
15- آنچه مهم است، سلامتی، پاکی و محبت فرزند به والدین است، نه دختر یا پسر بودن فرزند. (خداوند به جای آن پسر، دختری به آن دو مومن داد.)

درس هایی از حادثه سوم؛ ساختن دیوار یتیمان

پس از دو ماجرای گذشته که خضر (ع) در یکی کشتی را سوراخ کرد و دیگری کودک نابالغی را به قتل رساند، در این ماجرا، به تعمیر و اصلاح دیواری اقدام می کند که حتی صاحب آن درخواست نکرده است، چه رسد به آن که خضر (ع) بخواهد از او مزدی دریافت کند! حادثه سوم نیز درس های آموزنده ای دارد:
1- تغییر مکان برای کسب تجربه جدید یک ارزش است.
2- انبیاء گاهی در شدت نیاز به سر می بردند. ( موسی و خضر در حال گرسنگی و خستگی به آن آبادی رسیدند و درخواست طعام نمودند.)
3- گر چه نیازمند به حداقل قناعت می کند، ولی کرامت انسانی می گوید که در حد ضیافت پذیرایی کنید. (اهل آبادی از مهمان کردن موسی و خضر (ع) سرباز زدند.)
4- لازم نیست مهمان آشنا باشد، از مهمان غریبه و در راه مانده نیز باید پذیرایی کرد.
5- اولای الهی اهل کینه و انتقام نیستند، گرچه اهالی آن آبادی، آنان را مهمان نکردند، ولی خضر به آنان خدمت کرد.
6- بی اعتنایی و بی مهری مردم، در خدمت ما به آنان تاثیر منفی نگذارد.
7- وقتی نیاز را دیدیم، دست به کار شویم و منتظر دعوت و بودجه و همکار و آیین نامه نباشیم.
8- وقتی کاری را مفید و لازم تشخیص دادیم، به انتقاد این و آن کاری نداشته باشیم.
9- کار کردن و مزد گرفتن ننگ نیست.
10- یک جا فرزند به دلیل حفظ ایمان والدین کشته می شود و در جای دیگر به دلیل صالح بودن پدر، سرمایه فرزند در زیرزمین حفظ می شود.
11- حفظ اموال یتیم واجب است.
12- ذخیره سازی ثروت برای فرزندان، جایز است.
13- فرزند نابالغ می تواند مالک باشد، اما شرط تصرف او در اموال، بلوغ و رشد است.
14- نیکی پدران، در زندگی فرزندان اثر دارد.

درس هایی از لحظه فراق موسی و خضر (ع)

حضرت موسی (ع) با پرسش ها و اعتراض هی مکرر و تنها گذاشتن حضرت خضر (ع) در ساختن دیوار، زمینه جدایی خود را از خضر (ع) فراهم کرد. اما همین لحظه فراق موسی و خضر (ع) نیز درسهایی آموزنده دارد:
1- اگر با کسی در شیوه عمل اختلاف داریم و یکدیگر را درک نمی کنیم، بی آنکه مقاومت کنیم از هم جدا شویم.
2- وقتی به هر دلیلی از کسی جدا می شویم، ادب را مراعات کنیم.
3- هر جدایی، نشانه کینه و عقده و غرور و تکبر نیست. (موسی (ع) چون از بصیرت کارهای خضر (ع) برخوردار نبود، از وی جدا شد.)
4- چه بسیار فراق ها که ناشی از کم صبری یا بی صبری است. (حضرت موسی (ع) نتوانست بر کارهای خضر (ع) صبر پیشه کند و اعتراض کرد.)
5- به کوچک ترین اختلاف، دوستان خود را از دست ندهیم. حضرت خضر (ع) و موسی (ع) پس از سه مرحله از هم جدا شدند.
6- هر چه سریع تر ابهام ذهنی دیگران را نسبت به خود برطرف کنیم. (حضرت خضر (ع) در هنگام جدایی، فلسفه کارهای خود را برای موسی (ع) تشریح کرد.)

درس های مدیریتی

قصه حضرت موسی (ع) و خضر (ع) دو اصل مهم مدیریت اسلامی را گوشزد می كند:
1- اعمال مدیریت بر اساس اختیار نیروها
2- اعمال مدیریت بر اساس بصیرت نیروها
در این قصه قرآنی، حضرت موسی (ع) نه از خضر (ع) اطاعت می کند و نه همراهی و مساعدتی دارد! و نه اینکه، حضرت خضر به او فرمانی می دهد. از طرفی، توبیخی هم از جانب خداوند، نسبت به حضرت موسی (ع) نمی بینیم؛ با وجودی که این معلم بزرگوار، از جانب خدا معرفی شده است و حضرت موسی، به حکمت و مدیریت خضر (ع) شک ندارد؛ با این وجود، از همراهی و کمک به او خودداری کرده، حتی اعتراض هم می کند. خضر (ع) هم، به موسی (ع) کاری را تحمیل نمی کند و حتی به او اعتراض هم نمی کند که: مگر خدا مرا به معلمی معرفی نکرد؟ و مگر من از علم لدنی برخوردار نیستم، پس چرا از من تبعیت نمی کنی؟
خدا هم موسی (ع) را مواخذه نکرده است، هر چند به ایشان امر کرده که شاگردی خضر (ع) کند، اما خداوند به موسی (ع) نمی گوید: مگر نگفتم: این معلم از جانب من است: چرا تبعیت نکردی؟، چرا دست روی دست گذاشتی و در سوراخ کردن کشتی، کمکش نکردی؟! چرا در جریان کشتن کودک نابالغ، تماشاچی بودی؟ و بلکه به او اعتراض هم کردی؟! چرا در حالی که خضر تشنه و گرسنه بود و آن دیوار را می ساخت به او کمک نکردی؟.
عدم مواخذه حضرت موسی (ع) از سوی خداوند بزرگ، نشان می دهد حتی در سطح عمل یک معصوم با معصوم دیگر، تبعیت از روی میل و رغبت صورت می گیرد؛ و این میل و رغبت، از بصیرت به عمل بر می خیزد.
در نظام مدیریت ولایی و الهی، شوق و رغبت، محور اعمال مدیریت و تحقق تبعیت از نیروهای تحت فرمان است و این سنت الهی است که انسان بر اساس اختیار، اعمال رای و اعمال اراده کند. بنابراین درس اول مدیریتی این قصه قرآنی، اعمال مدیریت بر اساس اختیار نیروها است.
وقتی حضرت موسی (ع) به اصرار می خواهد در خدمت حضرت خضر (ع) قرار بگیرد، او نمی پذیرد و تذكر می دهد؛ تو هرگز نمی توانی بر همراهی من صبر كنی. و چگونه بر چیزی كه آگاهی كامل به اسرار آن نداری صبر می كنی؟
حضرت خضر (ع) علت عدم صبر را، عدم بصیرت معرفی می نماید. حضرت موسی (ع) بدون بصیرت، چیزی را قبول نمی كند در مقابل كارهای حضرت خضر (ع) اعتراض نیز می كند. حضرت خضر (ع) نیز كه خود به این امر آگاه است، اعتراض های موسی را به دلیل عدم بصیرت و عدم احاطه به موضوع، می داند و به همین خاطر، رغبتی به همراهی موسی ندارد.
حضرت موسی (ع) اصلاَ از خضرت خضر (ع) تقلید نمی كند و خضرت خضر (ع) نیز‏، موسی را به انجام كارها مجبور نمی سازد.
از نظر موسی (ع) ظاهر اعمال حضرت خضر (ع)، خلاف شرع بود، و وظیفه شرعی او، امر به معروف و نهی از منکر بود و باید اعتراض می کرد، هر چند که خداوند حضرت خضر (ع) را تضمین کرده بود. کارهای حضرت خضر (ع) نیز بر اساس بصیرت بود. بنابراین می توان گفت که سنت الهی در امر تبعیت، محوریت بصیرت و اختیار می باشد.
پس درس دوم مدیریتی این قصه قرآنی، اعمال مدیریت بر اساس بصیرت نیروها است؛ یعنی در مدیریت اسلامی برای آنکه نیروهای زیرمجموعه را به اطاعت بکشانیم باید بصیرت دهی مناسب، با توجه به نوع مسئولیت آنها، داشته باشیم.
اگر بخواهیم به یک جمعبندی در خصوص درسهای مدیریتی این قصه قرآنی دست یابیم، باید گفت که مدیر الهی، نه می تواند اجبار کند و نه می تواند بر اساس جهل و تقلید و تحریک، مردم را به اطاعت بکشاند؛ بلکه مسئول است که افراد تحت فرمانش، با آگاهی و اختیار، عمل کنند، نه با جهل و غفلت؛ چرا که آن اختیاری هم که از روی جهل باشد، ارزش ندارد. پس مدیر اسلامی، مسئول است که اختیار مردم، بر اساس شعور و آگاهی شان باشد، نه بر اساس جوسازی و تبلیغ و اوضاع ویژه ای که پدید می آید.
پایان سخن اینکه ما نیز باید به این دو اصل مهم مدیریتی (1- اعمال مدیریت بر اساس اختیار نیروها 2- اعمال مدیریت بر اساس بصیرت نیروها) توجه داشته باشیم و اگر یک مدیر هستیم این دو اصل مهم مدیریتی را در مورد زیرمجموعه ها رعایت کنیم و یا اگر قرار است به عنوان یک فرد زیر نظر مدیر انجام وظیفه کنیم، بر انجام کارها بصیرت و آگاهی داشته باشیم و اختیارمان نیز از روی بصیرت و آگاهی باشد.

پی نوشت ها :

1- یوسف/ 111
منابع:

1- تفسیر قرآن کریم (آیات برگزیده)، محسن قرائتی، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها، دفتر نشر معارف، چاپ نهم، پاییز 84
2- اصول مدیریت اسلامی و الگوهای آن، حجت الاسلام دکتر ولی الله نقی پورفر، چاپ نوزدهم، 1383
3- سرگذشت های تلخ و شیرین قرآن، غلامرضا نیشابوری، انتشارات سیدجمال الدین اسدآبادی، چاپ سوم، 1381 متن مقاله :

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:54 - 0 تشکر 487421

داستان حضرت ایوب(ع) چه نکات آموزنده‌ای در بر دارد؟
با این که مجموع سرگذشت حضرت ایوب(علیه‌السلام) تنها در آیات 41ـ44 سوره «صلی الله علیه و آ له» آمده، اما همین مقدار که قرآن بیان داشته الهام بخش حقایق مهمی است ; که مختصراً بیان خواهد شد:
الف: آزمون الهی آنقدر وسیع و گسترده است که حتی انبیاء بزرگ با شدیدترین و سخت‌ترین آزمایش‌ها آزموده می‌شوند، چرا که طبیعت زندگی این جهان، بر این اساس گذارده شده، و اصولاً بدون آزمایش‌های سخت، استعدادهای نهفته انسان‌ها شکوفا نمی‌شود.
ب: «فرج بعد از شدت» نکته دیگری است که در این ماجرا نهفته است، هنگامی که امواج حوادث و بلا از هر سو انسان را در فشار قرار می‌دهد، نه تنها نباید مأیوس و ناامید گشت، بلکه باید آن را نشانه و مقدمه‌ای بر گشوده شدن درهای رحمت الهی دانست، چنان که امیر مؤمنان علی(علیه‌السلام) می‌فرماید: «هنگامی که سختی‌ها به اوج خود می‌رسد فرج نزدیک است، و هنگامی که حلقه‌های بلا تنگ‌تر می‌شود، راحتی و آسودگی فرا می‌رسد».
ج: از این ماجرا به خوبی بعضی از فلسفه‌های بلاها و حوادث سخت زندگی روشن می‌شود، و به آن‌ها که وجود آفات و بلاها را ماده نقضی بر ضد «برهان نظم» در بحث توحید می‌شمرند، پاسخ می‌دهد، که وجود این حوادث سخت، گاه در زندگی انسان‌ها از پیامبران بزرگ خدا گرفته، تا افراد عادی، یک ضرورت است، ضرورت امتحان و آزمایش و شکوفا شدن استعدادهای نهفته، و بالاخره، تکامل وجود انسان. لذا در بعضی از روایات اسلامی از امام صادق(علیه‌السلام) آمده است: «بیش از همه مردم، پیامبران الهی گرفتار حوادث سخت می‌شوند، سپس، کسانی که پشت سر آن‌ها قرار دارند به تناسب شخصیت و مقامشان».
و نیز از همان امام بزرگوار(علیه‌السلام) نقل شده که فرمود: «در بهشت مقامی هست که هیچ کس به آن نمی‌رسد، مگر در پرتو ابتلائات و گرفتاری‌هائی که پیدا می‌کند».
د: این ماجرا درس شکیبایی به همه مؤمنان راستین، در تمام طول زندگی می‌دهد، همان صبر و شکیبایی که سرانجامش پیروزی در تمام زمینه‌هاست، و نتیجه‌اش داشتن «مقام محمود» و «منزلت والا» در پیشگاه پروردگار است.
ه : آزمونی که برای یک انسان پیش می‌آید، در عین حال آزمونی است برای دوستان و اطرافیان او، تا میزان صداقت و دوستی آن‌ها، به محک زده شود که تا چه حد وفادارند، ایوب(علیه‌السلام)، هنگامی که اموال، ثروت و سلامت خود را از دست داد، دوستانش نیز خسته و پراکنده شدند، و دوستان و دشمنان زبان به شماتت و ملامت گشودند، و بهتر از هر زمان، خود را نشان دادند، و دیدیم که رنج ایوب(علیه‌السلام) از زبان آن‌ها بیش از هر رنج دیگر بود؛ چرا که طبق مثل معروف، «زخم‌های نیزه و شمشیر التیام می‌یابد، ولی زخمی که زبان بر دل می‌زند التیام پذیر نیست».
و: دوستان خدا کسانی نیستند که تنها به هنگام روی آوردن نعمت، به یاد او باشند، دوستان واقعی کسانی هستند که در «سراء» و «ضراء» در بلا و نعمت، در بیماری و عافیت، و در فقر و غنا، به یاد او باشند، و دگرگونی‌های زندگی مادی، ایمان و افکار آن‌ها را دگرگون نسازد.
امیر مؤمنان علی(علیه‌السلام) در آن «خطبه غرا» و پرشوری که در اوصاف پرهیزگاران برای دوست باصفایش «همّام» بیان کرد، و بیش از یکصد صفت را برای متقین برشمرد، یکی از اوصاف مهمشان را این می‌شمرد: «روح آن‌ها به هنگام بلا همانند حالت آسایش و آرامش است».
ز: این ماجرا بار دیگر این حقیقت را تأکید می‌کند: نه از دست رفتن امکانات مادی و روی آوردن مصائب و مشکلات و فقر، دلیل بر بی‌لطفی خداوند نسبت به انسان است، و نه داشتن امکانات مادی دلیل بر دوری از ساحت قرب پروردگار، بلکه انسان می‌تواند با داشتن همه این امکانات بنده خاص او باشد، مشروط بر این که اسیر مال و مقام و فرزند نگردد، و با از دست دادن آن، زمام صبر از دست ندهد . منبع:سایت آیت الله مکارم شیرازی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.