زنگ در به صدا درآمد....روزها بود منتظر شنیدن این صدا بود.به آرزویش رسیده بود.پسر از در وارد شد.وپیرزن لبخند مادرانه اش را به او تقدیم کرد.اما پسر فکر دیگری در سر داشت .پسر جلو آمد و دست مادر را گرفت.و آرام در گوشش زمزمه کرد:"امروز تو رو به گردش میبرم"و پیرزن باز خندید.اما پسر فکر دیگری در سر داشت.
در را باز کرد و پیرزن را روی صندلی ماشین نشاند.ماشین آرام حرکت میکرد و پیرزن از این گردش شاد بود.اتومبیل کنار یک پارک کوچک ایستاد.پسر ،مادرش را از ماشین پیاده کرد و او را روی نیمکتی نشاند.کمی که گذشت پسر گفت:"من میرم یه چیزی برای خوردن بگیرم.زود برمیگردم"اما فکر دیگری در سر داشت .پسر رفت و هرگز برنگشت.
و پس از سالها پیرزن هر روز روی همان نیمکت جلوی فضای سبز خانه سالمندان به انتظار دستی نوازشگر می نشیند.همان نیمکتی که روزی پسرش او را روی آن نشانده بود و برای همیشه رفته بود و امروز پیرزن به این فکر میکند که آن روز پسر فکر دیگری در سر داشت
این است بازی تلخ روزگار!شاید با خوندن این داستان مثل خیلی های دیگه بی تفاوت بگید:"خوب که چی؟"اما کاش چشمهامون رو می بستیم و با چشم دل دنیا رو میدیدیم تا شاید کمی دلمون بلرزه و بفهمیم که دنیای زیبای ما به دست خودمون ویران شده.تو رو خدا بیاید گوهر وجود پدر و مادر رو قدر بدونیم.