كباب سفارشی
مشعل سفارش كباب داده بود. ابتدا امتناع كردیم اما چارهای بود. از طرفی
هم میدانستیم كه اگر این خواسته را عملی كنیم، سفارشهای دیگری از
سوی سایر سربازها و نگهابانهای عراقی میرسد. بنابراین تصمیم گرفتیم
چنان كبابی به خورد جناب مشعل بدهیم كه نه او و نه سایرین دیگر هوس
خوردن كباب، آن هم از جیره گوشت اسرا نكنند. برای تدارك این نقشه ابتدا
باید با مسئول آشپزخانه هماهنگی لازم را به عمل میآوردیم؛ بنابراین پیش
آقای جمشیدی رفتیم و اجازه گرفتیم و بعد شروع به تهیه و تدارك كباب
درخواستی جناب مشعل كردیم. گوشت را خوب چرخ كردیم و بعد با
افزودنیهای مجاز و غیرمجاز از جمله تاید و دوده و ... كباب را درست
كردیم. جناب مشعل بعد از ساعتی آمدند و دستور سرو غذا را صادر فرموند
و ما نیز كباب را آوردیم. مشعل چشمهایش را پایین و بالا داد و سیخی از
كباب را برداشت كه به دندان بكشد؛ ولی یك باره تأملی كرد و مرا پیش
خود خواند و گفت: اول خودت بخور. من كه حسابی جا خورده بودم، گفتم:
نه، هرگز! این سهمیه بچههاست و من حاضر نیستم این گناه را به گردن
بگیرم. ولی منطق ما بیاثر ماند و اجبار و زور جناب مشعل چیره و حاكم
شد. پس، من هم به اچار مقداری از آن كباب را كه اگر روزی جلویم
میگذاشتند حاضر نبودم بویش به مشامم برسد، خوردم و سپس مشعل
شروع به خوردن بقیه كبابها كرد. دل پیچه و حالت بسیار بدی داشتم و
مدام حال تهوع به من دست میداد و ادامه پیدا میكرد و اگر دعای خیر
بچهها و عنایت خداوند نبود، حقیقتاً جان سالم به در نمیبردم، اما بحمدالله
بعد از گذشت ساعتی حالم جا آمد و رفتهرفته خوب شدم. خودم را
مشغول كرده بودم تا از فكر چیزی كه خورده بودم، بیرون بیایم كه دیدم
مشعل تلوتلوخوران با چهره برافروخته و دستی بر روی شكم جلوی در
آشپزخانه حاضر شد و شروع كرد به داد و فریاد كردن كه فلان فلان شده،
مرا مسموم كردی! این چه كوفت و زهر ماری بود كه به من دادی؟ و اباطیل
دیگری كه همراه با دسر توهین و اهانت بود. من هم در پاسخ، مدام تكذیب
میكردم و دلیل میآوردم كه من هم از همان كباب خوردم، پس چرا من
مریض یا به قول شما مسموم نشدم؟ مشعل كه وضعیت ظاهری و عادی
مرا دید، دیگر چیزی نگفت و رفت و با كمك و مساعدت پزشك عراقی
اردوگاه جان سالم به در برد، ولی ظاهراً بعدها به قضیه پی برده و چند جا
این مطلب را عنوان كرده بود.