به به سلام به رفیق خودم:)
خب پنج شنبه برام جزو یکی از روزهای فراموش نشدنیه....
از ساعت ده تا نزدیکای دوازده که نمایشگاه گردی بود و خرید کتاب همراه دوستای دانشگاه، بعدشم ناهار و نماز، از قبلِ اذان ظهر من و هللا همش باهم در تماس بودیم که همدیگرو پیدا کنیم. من توی نماز خونه بودم و غافل از اینکه اینجا بازم نمازخونه داره، هی به هللا میگم من فلان شکلیم فلان چیز دستمه فلان جا وایستادم.. آخر سر فهمیدیم که بلللللله اشتباه کردیم:))
بالاخره جایی قرار گذاشتیم و همو دیدیم:) و پدر گرامیش هم حضور داشتند که استفاده کردم از حضورشون.
با هللاجون همقدم شدیم و کتابهایی رو خریدیم و حرف زدیم و حرف و البته چقدر هم در مورد فلسفه حرفیدیم که من هیچیشو نفهمیدم :دییییی
و بعد از یه ساعت از هم جدا شدیم... دقایقی بعد من رفتم به سمتی که جی-طیبه ی عزیز بودند... قربون معرفتش که از کلاسش زده بود اومده بود نمایشگاه..... با هم کمی گشت زدیم و بعد از خرید چند کتاب از شبستان خارج شدیم ... البته این کتابا رو برا پایان نامه ی یه عزیزی میخواستند که قرار شد اسم من هم زیر پایان نامه نوشته شه (دروووووغ!!!)
بعدشم رفتیم و ساندویچ گرفتیم و روی چمنها مشغول خوردنش شدیم و کلللی هم حرف زدیم:)
سپس مهرانه ی عزیز باهامون تماس گرفت و قرار شد جایی همو ببینیم که متاسفانه چون من دیرم شده بود توی مسیر برگشت باهم حرف زدیم...البته به صرف بستنی ای که طیبه جان مهمونمون کرد
در کل به من خییییییییییلی خوش گذشت:)
و این بود سفرنامه ی دهکده:)
اگه سایر دوستان هم بودند خیلی خیلی خوشحال میشدم... ولی خب شرایطش برام جور نبود غیر این روز بیام... اصلا قرارنبود امسال بیام ولی...:)
[quote=dehkade2010;591792;450923]
[quote=helella16;399461;450406]سلاااااااام...هههههههه بیا دهکده جون دیدی خدا چه زود جواب این کارخیر خواهانه ات رو داد؟!:)))))..یعنی ملاقات طیبه جان ومهرانه جان و من!دییییی
هر چند سعادت اصلی نصیب من شد:)..برا تو که فقط زحمت بود و محنت!!..نه خدایی خیلی خوش گذشتا..فقط حیف زود گذشت..دو دیقه اومده بودیم خودتو ببینیم تو جریان رودخونه کتابا خیس ازدحام شدیم!!
همین دو ساعت هم بهترین خاطره نمایشگاه منو رقم زد...دیگه دیدی بیچاره بابام داشت گرمازده میشد کتابهامونو هم تقریبا خریده بودیم اونم دیگه کتابی نمیخواست..وگرنه دلم نمیومد انقدر زود ازت خدافظی کنم دهکده جووووووووونم:))
تازه سعادت نداشتم طیبه جان و مهرانه جان رو ببینم..فقط اگه چند دیقه زودتر رسیده بودن..! اشکال نداره مناسبتها و قرارگاههای دیگه ای هم متصوره:)
خلاصه خیییییییییییییییییییییییییلییییییییییییییییییییییییییییی خوشحال شدم و خیلی هم تعریفت رو پیش دوستام میکنم..آخه میدونن چقدر خداخدا کردم برنامه این پنجشنبه ردیف شه مصادف شه با فیض حضور تو!!!
آخ این قضیه خودکار خوشگلت هم کلی شرمندم کرد هم تو دستم میگیرمش غرق یاد تو و مهربونیات میشم :)و خلاصه حلالم کن!!
به اندازه تموم کتابای نمایشگاه دوستتتتتتتتتت دارم!:).....به امید دیدار مجددددددددددد(چشمک)
بابت همه همراهی های مجازی و حقیقیت هم واقعا ممنونم رفیق:)
سلام دهکده جون
باورت نمیشه اگه بگم اشک تو چشام جمع شده :(
خیلی دلم میخواست شماها رو ببینم .. کلی برنامه ریخته بودم ..
هیچوقت تا این اندازه فاصله ها اذیتم نکرده بود :(
برنامه دانشگاه تغییر کرد .. فردا راه مییفتن که دوشنبه تهران باشن .. حالا اگه من مامانمو هم راضی کنم .. دوشنبه که دبگه بچه ها نمیان من ببینمشون :(((