محبت پدرانه
علامه قاضی دریای لطافت بود و مواظب بود فرزندانش غصه نخورند.وقتی از کربلا برگشت از دخترش پرسید:من نبودم چه کار کردی
و جواب شنید:گریه کردم.گفت:غصه نخور،تورا هم دفعه بعد با خودم می برم و دفعه بعد کودک چهار-پنج ساله را برد.
دخترش که ازدواج کرد و خواست به ایران برود گفت:نرو من خوش ندارم که بروی.اما دختر به علت شرایط خانوادگی اش مجبور
بود برود و آن وقت بود که اشک پدر سرازیر شد.
مراتب علمی و معنوی اش مانع از لطافت و محبتش به بچه ها نمی شد.اهل دعوا نبود.گاهی هم اگر به خاطر شیطنت بچه ها
تنبیهی می کرد تصنعی بود.
پسرش آقا سید محمد حسن می گوید پدرم می گفتند:«من عصبانی می شوم یک چیزهایی می گویم،بعد می آیم می نشینم
می گویم خدایا من این حرف ها را نگفتم ها!این ها تصنعی بود.»
بچه ها حرف پدر را می شنیدند و می دانستند پدر خراب کاری و تخلف هایشان را متوجه می شود فقط نمی دانستند چگونه!
بچه ها از بازی کردن سر ظهر نمی توانستند بگذرند و آن وقت آقای قاضی عصا به دست سراغشان می رودو...
آقای سید محمد علی قاضی نیا نقل می کند:«یادم هست که ما ظهرها می رفتیم بازی می کردیم،ایشان اگر از خواب بیدار
می شد،می آمد و ما را می برد در سرداب و می خواباند.ولی ما یواشکی یکی یکی می آمدیم بالا که برویم در کوچه بازی کنیم.
بعد یک موقع هایی از بد شانسی،ایشان دوباره بیدار می شدند و ما یک دفعه می دیدیم که آقا آمدند و دم در ایستاده اند و
دیگر کسی جرات نمی کرد به کوچه برود.
نسبت به بچه ها دلسوز و مهربان بود و شیطنت های کودکانه شان او را آشفته نمی کرد و حتی اگر عصبانی مادر می شد که
بچه ها پابرهنه در کوچه بازی می کنند و با پای کثیف به خانه می آیند،باز هم می گفت:«بگذار بچه ها بروند بازیشان را بکنند.»