• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 2470)
يکشنبه 13/1/1391 - 13:22 -0 تشکر 443986
سیمین بهبهانی غزلسرای بی همتای معاصر

 

شنبه 26/1/1391 - 11:59 - 0 تشکر 446131

آرزو

آه ، ای تیر ای تیر دلدوز
باز در زخم جانی نشستی
آه ، ای خار ای خار جانسوز
باز در دیدگانم شکستی
.ای ، ای گرگ ای گرگ وحشی
چنگ و دندان به جانم فشردی
این جگرگاه بود ،‌ آن جگر بود
این که بشکافتی ، آن که خوردی
آتش ای آتش ای شعله ی مرگ
سوختی ، سوختی پیکرم را
مشت خکستری ماند از من
سوختی باز خکسترم را
ای توانسوز ،‌ درد روانکاه
رفت جانم ، ز جانم چه خواهی ؟
ناله ام مرد در ناتوانی
از تن ناتوانم چه خواهی ؟
غیرت و رشک او آتشم زد
جان پر مهر من کینو جو شد
آرزویش به دل مرد و زین پس
مرگ او در دلم آرزو شد
دیده ی دیده بر دیگرانش
سرد و خاموش و بی نور ، خوشتر
لعل خندیده بر دمشنانش
بسته در تنگی ی گور ، خوشتر

يکشنبه 27/1/1391 - 10:7 - 0 تشکر 446370


سه تار شکسته





ای سایهٔ او ز من چه خواهی؟
 دست از من رنجدیده بردار
بر خاطر خسته ام ببخشای
 بگذار مرا به خویش ، بگذار 
 هر جا نگرم  به پیش چشمم 
 آن چشم چو شب سیاهید 
وانگه به نظر در آن سیاهی
آن چهرهٔ بی گناهید 
برقی جهد از دو دیدهٔ او 
 سوزد دل رنجدیده ام را 
 چشمک زند و رَود ، چو بیند 
 این اشکِ به رخ دویده ام را 
گاهی به شتاب پیشم اید 
 بر سینهٔ من نهد سر خویش
 بر آتش سینه ام زند آب 
 با اشک دو دیدهٔ تر خویش
 گه بوسه رباید از لب من 
آن سایهٔ دلکش خیالی
 بیخود شوم و به خود چو آیم 
او رفته و جای اوست خالی
آنگه دود از پیش خیالم 
 تادامن او به دست گیرد 
 اصرار کند که اعترافی
زان دیدهٔ نیمه مست گیرد 
خواهد که در آن دو چشم بیند 
 اقرار به عشق و بی قراری
وانگه فکند به گردنش دست 
 از شادی و از امیدواری
این سایه که هرکجاست با من 
 جز جلوهٔ او در آرزو نیست 
 با من شب و روز و گاه و بیگاه 
او هست و هزار حیف ، او نیست 
دانی که چه نغز و دلپذیرست 
آنگه که سه تار نغمه ریزد ؟
 یک روز دل من آن چنان بود 
 یعنی که هزار نغمه می زد
 یک شب ‌ بر جمع نکته سنجان 
جانم به نگاهی آشنا شد 
 غم آمد و در دلم درآویخت 
شادی ز روان من جدا شد 
یکباره چه شد ؟ دلم فرو ریخت 
 از دیدن آن دو نرگس مست 
 گفتی که سه تار نغمه پرداز
 بر خاک ره اوفتاد و بشکست 



يکشنبه 27/1/1391 - 10:7 - 0 تشکر 446371


اگر دردی نباشد





اگر دستی کسی سوی من آرد 
 گریزم از وی و دستش نگیرم 
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی 
سیاه و دلکش و مستش نگیرم 
به رویم گر لبی شیرین بخندد 
 به خود گویم که این دام فریب است 
 خدایا حال من دانی که داند ؟
 نگون بختی که در شهری غریب است 
 گهی عقل آید و رندانه گوید 
 که با آن سرکشی ها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامی ست 
متین و پخته و آرام گشتی
ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه 
 که  از این پختگی حاصل چه دارم ؟
به جز نفرت به جز سردی به جز یأس 
ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدی دل ببندم ؟
 سحرگه با دو چشم گریه آلود 
بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟
 مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟
کجا شد آن دل خوش باور من ؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران 
 فرو می ریخت  از چشم تر من ؟
چه شد آن دل تپیدن های بیگاه 
ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی ... ؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست 
 ز تاب گردش چشم سیاهی ؟
خداوندا شبی همراز من گفت 
 که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست 
 دلم خون شد ز بی دردی خدایا 
 چو می نالم ،‌ مگو از ناسپاسی ست 
 اگر دردی در این دنیا نباشد 
کسی را لذت شادی عیان نیست 
 چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست 



يکشنبه 27/1/1391 - 10:8 - 0 تشکر 446372


سکوت سیاه





ابرو به هم کشیدم و گفتم 
 چون من در این دیار بسی هست 
 رو کن به دیگری که دلم را 
 دیگر نه گرمی هوسی هست 
 رنجور و خسته گفتی : اگر تو 
بینی به گرد خویش بسی را 
 من نیز دیده ام چه بسا، لیک 
 غیر از تو دل نخواست کسی را 
جانم کشید نعره که ای کاش
این گفته از زبان دلت بود 
ای کاش عشق تند حسودم 
 یک عمر پاسبان دلت بود 
اینک در سکوت شبانگاه 
 در گوش من صدای تو آید 
 در خلوت نهان خیالم 
یادی ز چشم های تو آید 
 آن چشم ها که شب همهٔ شب 
 عمری به چهره ام نگران بود 
 چشمی که در سکوت سیاهش
صد ناگشوده راز نهان بود 
 چشمم ز چشم های تو خواهد 
 کان گفته را گواه بیارد 
دردا که این سیاهی ی مرموز
جز موج راز  هیچ ندارد 




يکشنبه 27/1/1391 - 10:10 - 0 تشکر 446373


موریانهٔ غم





 خندهٔ شیرین من ،‌ ریا و فریب است 
 در دل من موج می زند غم دیرین 
چهرهٔ شادان من ثبات ندارد 
داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین 
اینهٔ چشم های خویش بنازم 
کز غم من پیش خلق راز نگوید 
هر چه در او خیره تر نگاه بدوزی 
با تو به جز حالت تو باز نگوید 
زان همه دردی که پاره کردم دلم را 
 خاطر کس رابه هیچ روی خبر نیست 
 غنچهٔ نشکفته ام که پای صبا را 
 بر دل صد چک من توان گذر نیست
آه شما دوستان کوردل من 
 دیدهٔ ظاهر شناس خویش ببندید 
سر خوشی ی خویشتن ز غیر بجویید 
 رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید 
دست بردارید از سرم که در این شهر 
 کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست 
 در دل من این چنین عمیق نکاوید 
زانکه دلم را به جز تباهی ی غم نیست 
 من بت چوبین کهنه معبد عشقم 
جسم مرا موریانه خورد و خراشید 
 دست ازین پیکر تباه بدارید 
قالب پوسیده را به خاک مپاشید



دوشنبه 28/1/1391 - 10:45 - 0 تشکر 446638

جای پا


در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
 چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق
 در صافی ی سفید خموشی فزای اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
 بر می کشم خروش که : این جای پای اوست
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
 این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن

دوشنبه 28/1/1391 - 10:45 - 0 تشکر 446639

حریر ابر


دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود
بازش هزار راز نهان در نگاه بود
 عشق قدیم و خاطره ی نیمه جان او
 در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود
 آن سایه ی ملال به مهتاب گون رخش
 گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود
پرسیدم از گذشته و ، یک دم سکوت کرد
حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود
 از آشتی نبود فروغی بهدیده اش
 این آسمان ،‌ دریغ ! ز هر سو سیاه بود
بر دامنش نشستم و ، دورم ز خویش کرد
قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود
از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی
سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود

دوشنبه 28/1/1391 - 10:45 - 0 تشکر 446640

اذان


در پس آن قله های نیلفام
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می اید فرود
 همره حزن و سکوت و خامشی
 راست گویی در افق گسترده اند
 مخمل بیدار و خواب آتشی
نقش های مبهمی آمد پدید
 روز و شب در یکدگر آمیختند
آتش انگیزان مرموز سپهر
هر کناری آتشی انگیختند
 ابرها چون شعله ها و دودها
سر به هم بردند و در هم ریختند
 می رباید آسمان لاله رنگ
بوسه ها از قله ی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار
 می فروشد نازها بر مشتری
بی خبر از ماجرای آسمان
 می کند با دلبری خنیاگری
سروها و کاج های سبزگون
ایستاده در شعاع سرخ رنگ
سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ
سوده ی شنگرف می پاشد سپهر
بر سر کوه و درخت و خک و سنگ
مسجد و آن گنبد میناییش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدسته ها
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام
بانگ جان بخش اذان اید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است
قاصد آرامش و صلح و صفاست
 گوید : ای مردم !‌ به جز او کیست ؟ کیست
آن که می جویید و پنهان در شماست ؟
هرچه خوبی ، هر چه پکی ،‌ هرچه نور
اوست
 آری اوست
 ای او ... خداست

دوشنبه 28/1/1391 - 10:46 - 0 تشکر 446641

آتش دامنگیر


ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه
به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد
 سپیدی بر سیاهی های جانم
ز نو نقشی دگر ، رنگی دگر زد
 میان چند نقش دود مانند
یکی زان دیگرانم زنده تر بود
رخش ازمستی او راز می گفت
دو چشمش از شرر سوزنده تر بود
نگاهش همره صد شکوه می ریخت
 شرار کینه بر پیراهن او
 ز خشمی آتشین پیچیده می شد
 به چنگش گوشه یی از دامن او
خروشی زد که دیدی ؟ شعله بودی
به بر بگذشتمت ، در من گرفتی
به سختی خرمنی را گرد کردم
به آسانی در این خرمن گرفتی
تو را دانسته بودم فتنه سازی
 ولی از فتنه ات پروا نکردم
کجا تاج گلت بر سر نهادم
 اگر خود را چنین رسوا نکردم ؟
بر این گفتار ، چندان تلخی افزود
 که نازک خاطرم رنجید و آزرد
دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک
غرورم پست شد ، نابود شد ،‌ مرد
 نمی دانم ز من پاسخ چه بودش
به اشکی یا به آهی یا نگاهی
همین دانم که او این نکته دریافت
ز جان دردمند بیگناهی
مگو کز شعله ی دیوانه ی تو
مرا دامان چرا باید بسوزد
که گر این شعله خاموشی نگیرد
 بسوزد آن چه را باید بسوزد

دوشنبه 28/1/1391 - 10:46 - 0 تشکر 446642

شمع جمع


 ای نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خنده ی ز عشق پیام آور تو کو ؟
ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای
 بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
 ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق
 از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟
ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند
مجمر تو را کجا شد و خکستر تو کو ؟
 آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
 سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟
 ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟
 آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو
سودای عشق بود و گذشتیم مان ز جان
اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟
صدها گره فتاده به زلف و به کار من
دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟
سیمین !‌ درخت عشق شدی پک سوختی
 اما کسی نگفت که خکستر تو کو ؟ش

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.