سلام
سیزده به در حکایتی داره و دردسرهای تمام نشدنی
به یه بنده خدایی می گن بیا بریم سیزده بدر.. می گه نمی یام. هر چی اصرار می کنن قبول نمی کنه می گن آخه چرا نمی یای میگه ...داغ دلمو تازه نکنید. خانمها پنج صبح از خواب بی خوابت می کنن که بریم سیزده بدر و با کلی بدو بدو ساعت نه صبح حرکت می کنیم.
کمربندی نرسیده می گن وایسا.. یادمون رفته زودپز بیاریم. اخ منو نگو می خوام منفجر بشم. بر می گردیم و زودپز رو بر می داریم. میریم دنبال جا ..هر چی می ریم میریم مگه جا پیدا می شه بلاخره با یه مکافات یه جایی پیدا می کنیم جا پهن می کنیم.. باد می یاد و هرچی گرد و خاک می زیزه روی پتو... سنگ می زاری سنگ می یاد می خوره توی سرت. حالا وقت غذا خوردن شده یه پلو می زارن جلوت که سرد سرده ..روغن هم نیوردن که روش بریزن ...خوب غذا رو کوفت کردیم و می خواهیم بخوابیم متکا که نیوردن خیلی لطف کنن خانمها یه چادر بهت می دن که اگه سرت بکشی پات بیرون می مونه و اگر پات بکشی سرت بیرون می مونه. امان از توپ و مگس ها که خلاصی ازش نیست. می خوای بری دست شویی آفتابه دستت می گیری و هی میری میری میری و همه عالم و آدم می دونن که تو می خوای بری دست شویی و از خجالت آب می شی و هرچی می ری جا پیدا نمی کنی بلاخره پیدا می کنی کارت که تموم میشه نگاه می کنی می بینی که آفتابه سوراخ بوده و آبش رفته. بر می گردی یه چای سرد بهت می دن که نوش جان کنی. بابا جان من نمی خوام برم سیزده بدر دست از سرم بردارید همین خونه می مونم و این همه مکافات و بدبختی نمی کشم.....