سلام یلدای پر ازاحساس...اسم من گلنازه...17 سالمه ..دختر جنوبم..(اهواز)
نیومدم اینجا برات داستانسرایی کنم یا برم بالای منبر فتوا بدم ..میخوام برات از زندگی دخترکی بگم که دوستمه و میشناسمش و حاظر شد از زندگی خودش بگذره.. تا شاید در اصلاح این پستت تجدید نظر کنی....
دخترک 9 سالش که بود متوجه شدن نارسایی قلبی داره تا الان که هفده هجده سالشه ...
از همون نه سالگی که سن شادی های کودکانه ش بود، با معنی درد و نارسایی اشنا شد
تا اینکه بزرگتر شد ...چندین بار آنژین شد اما فایده ای نشد ..و انسداد رگهای خونی قلبش برطرف نشد
پیش پزشکای مختلفی رفت..همه جور عملی رو انجام داد و فایده ای نداشت..همه میگفتن کارش از دعا و نذر و نیاز کردن هم گذشته
اما دخترک همیشه دعا میکرد..و از خدا چیزی رو طلب میکرد که تقدیر و قسمتشه
دخترک با این درد بزرگتر شد و قلبش ضعیفتر..چون پسخگوی نیاز جسمیش نبود
آذر ماه سال گذشته پزشکا به دخترک گفتن که تا بهمن ماه ( یعنی فقط یک ماه ) بیشتر قلبش دووم نمیاره و بره و توی این مدت از زندگیش لذت ببره...
...دخترک بازم به خدا توکل کرد و روحیه خودشو از دست نداد
تا اینکه یه روز بهش خبر دادن که شخصی برای اهدا پیدا شده که گروه خونیش به دخترک میخوره..
بالاخره به چشم بر هم زدنی دخترک خودشو روی تخت بیمارستان دید...و قرار بود تا یک ساعت دیگه پیوند انجام بشه
توی این یکساعت هیچکسی جز پدر و مادر دختر حق ملاقات نداشتن
اما در این بین زنی با دختر بچه خودش به زور وارد اتاق شد
رو به دخترک کرد و گریه زاری میکرد.. میگفت : این بچه که همراهمه دخترمه..اسمش مریمه..هشت سالشه.. قلبش ناراحته...خرج دوا و دکتر نداریم...راهمون از شهر دوره.
همه حرف اون خانوم این بود که : دخترک از خیر اون قلب بگذره و این بار نوبت خودش رو به دختر بچه بده...عجیبه که گروه خونی اون دختر و تموم ویژگی های جسمی اون به شخص دهنده میخورد .
دخترک به چشمای اون دختر بچه که اسمش مریم بود نگاه کرد...میتونستم از چشماش بخونم چی توی دلش میگذره
یاد بچگی های خودش افتاد که چقدر دلش میخواست پا به پای دوستاش بدوه..بازی کنه
یاد بچگی های خودش افتاد که دلش میخواست قد و قوارش مثل همسن و سالاش باشه..نه ریزتر و ضعیفتر
یاد بچگی هاش افتاد که همیشه وقتی از درد به خودش می پیچید چشمای سرخ مامانشو میدید..که همیشه سرخی خودشونو به پای عطر و بوی پیاز میذاشت
یاد بچگی های خودش افتاد ، روزی که دست پدرش رو گرفت و متوجه پینه عمیقی شد که شبیه زخم خنجر بود تا پینه.....
دخترک محو چشمای مریم شده بود...یکدفه یه چیزی بهش میگفت : نه...این قلب حق تو هستش..این مال تو هستش..مگ تو فرشته نجات مردمی
و بعد داد زد و گفت : برید بیرون. و چشماشو بست و هق هق میکرد
حالا فقط کمتر از سی دقیقه دیگه مونده بود به انجام عمل پیوند...
دخترک رو آمده میکردن برای رفتن به اتاق عمل...همه برعکس همیشه با امید به دخترک نگاه میکردن
دخترک هنوز محو اون چشمها بود...یکهو با حالت التماس گفت : نه...منو نبرید ..نمیخوام اون قلبو..اون مال مریمه..سنش از من کمتره..من چند سال بیشتر از اون زندگی کردم..برام کافیه...
همه شوکه شده بودن..یادمه مامانش بد جوری به هم ریخت و گفت : کار خدا بی حکمت نیست..حکمت بوده که تو تا الان زندگی کنی
دخترک با این حرفا قانع نشد...میگفت : مامان جواب خودتو خودت دادی...کار خدا بی حکمت نیست..پس حکمت بوده که من تا این سن زندگی کنم ..شاید من الان دارم امتحان میشم..شاید خدا میخواد بنده خودشو محک بزنه..ببینه چقدر عزت نفس داره و صبور و شکیباست...
مامان به جای این حرفا بیا دستمو بگیر و کمکم کن راه برم..دخترک به آرومی رفت سمت در اتاقش و خطاب به اون خانوم گفت : خانوم زودتر برو فرم پیوند رو امضا کن...مریم باید زود به جای من این لباسو بپوشه...
اون زن با خوشحالی میگفت : خدا خیرت بده..انشاالله خوب میشی...
.
.............
دخترک مرخص شد و رفت خونه...بازم همه نا امید بودن و دخترک امیدوار...می گفت چه امیدی بالاتر از اینکه خدا منو از خاک بی ارزش به این درجه رسونده
هر روز حالش بدتر از روز قبل میشد..دیگه قادر به نفس کشیدن به شکل عادی نبود..با ماسک نفس میکشید..
تا بهمن ماه چیزی حدود دو هفته ای باقی مونده بود..
اما حال دخترک یک شب به قدری وخیم شد که از اون دو هفته ، حدود یک هفته شو توی سی سی یو ، توی کما به سر میبرد
وقتی به هوش اومد اولین جمله ای که گفت و همه رو سر جاشون میخکوب کرد : این بود :
مامان ..بابا ..به اندازه کافی زندگی کردم میخوام این راهو کسی دیگه ادامه بد..
مامانش پرسید منظورت چیه..
دخترک گفت : میخوام اعضامو اهدا کنید
مامانش که تا اونموقه سعی میکرد گریه نکنه : حالا اشکاش سرازیر شده بود..جلوی صورتشو گرفت و رفت بیرون
پدرش از بس سعی میکرد بغضشو قورت بده سرخ شده بود و کبود
برادرش با حالت وحشت زده ای گفت : نه ..از م نخواه رضایت بدیم جگر گوشمونو تیکه تیکه کنن..حاظرم قلب خودمو بدم به تو ..ولی این کارو نکنم
هیچکدوم از اعضای خانوادش قبول نکردن..تا اینکه مرخص شد
حالا حالش بدتر بود...ضعیفتر و شکسته تر شده بود...یه روز ظهر بازم اون وضع همیشگی سراغش اومد..قلبش گرفت و بدنش کرخ شد..
رسوندنش بیمارستان
اون با اون حال اصرار میکرد که رضایت بدید به اهدا..اما پزشکش با غیض گفت : تو از نظر جسمی یک انسان سالمی و از نظر متابولیسمی هیچ کمبودی نداری جز اینکه فقط قلبت پاسخگوی نیاز جسمیت به اقتضای سنت نیست
این مشکل با پیشرفت روز به روز علم و تکنولوژی حل شدنیه
دخترک این حرفا توی گوشش نمیرفت...بازم یه مدت کوتاهی به کما رفت...اینبار وقتی به هوش اومد
مامانش گفت : نمی تونم ببینم داری جلوی چشمام پر پر میشی.. اگه قراره تو اینطور با زجر بمیری و دیگه هیچ یادگاری از تو جز یه مزار به عنوان نشونی از تو نباشه..پس منم میخوام بمیرم تا بیام کنار تو...اما اگه بتونم نگاهت و خنده هاتو توی چشم و لبای یه نفر دیگه ای ببینم احساس میکنم دخترم همیشه کنارمه و زنده ست
اینو که گفت برعکس همیشه گریه نمیکرد...خیلی آروم بود..
بالاخره خانواده رضایت دادن
دخترک به اتاق عمل رفت..اول یکی از کلیه هاش به یک پسر بیست و یک ساله پیوند زده شد... وبعد از چند روز مغز استخون اون به یک بیمار سرطانی
توی پیوند بعدی پزشکا متوجه میشن دخترک برعکس عمل های قبلی که زیر عمل دچار تشنج و گرفتگی میشد ، الان خیلی آرومه..قلبش منظم میزد..
رنگ چهرش روشنتر شده بود..برای همین پیوند رو متوقف کردن
فورا اونو به سی سی یو منتقل کردن...تحت نظر ویژه یه تیم پزشکی بود...با کمال ناباوری متوجه شدن یکی از رگهای خونی دخترک که دچار انسداد بود و با آنژیو گرافی و انواع دارو موفق به باز شدن این انسداد نشده بودن الان بدون هیچ عملی باز شده..و خون داخلش جریان پیدا کرده
خانواده اون نمیدونستن باید خوشحال باشن یا ناراحت...چون الان دخترشون یک کلیه نداشت و با پیوند مغز استخون شاید دیگه توانایی راه رفتن نداشته باشه و همینجورم شد
بعد از اینکه دخترک حالش بهتر شد و مرخص شد همدمش صندلی چرخدارش شد که بدون اون نمی تونست جایی بره.
قبلا میتونست تاتی تاتی کنه اما الان دیگه .........با این وجود بازم شکر گذار بود..و این برای من قابل تحسینه
بهمن اومد..اما دخترک زنده موند...بازم قلبش درد میگرفت اما اینبار کمتر...
خونواده دخترک با همین یه ذره امیدی که داشتن، شاد بودن
تا تقریبا اواخر فروردین که دخترک سرطان خون گرفت...بیماری ژنتیکی توی هر نسل از خونوادش فقط دو یا سه نفر بهش مبتلا میشدن..و این سهم دخترک بود از زندگیش
الان دخترک داره زندگی میکنه..با قلبش که به قول خودش هنوز بازیگوشه...با بیماری دومش که بازم به قول خودش میگه : نیمه دوم بازی.. و یک کلیه ...بدتر از اون ، اینه که نمی تونه راه بره...
خودش از اینکه قهرمانش کنیم..یا هر بار از بهبود دردش بپرسیم یا اونو به خاطر این کاراش تحسین کنیم بدش میاد...
این دخترک به قدری امیدوار و شکیبا بود و هست که در یک زمینه توی جشنواره خوارزمی مقام اول رو در سطح کشور آورد و بدون کنکور وارد دانشگاه شد
بعضیها که نمی تونستن موفقیت اونو با وجود جسم ضعیفش ببینن..لقب عروسک کوکی بهش دادن...عروسکی که یه روز کوکش تموم میشه
اما بازم شکایتی نکرد و چیزی نگفت...حتی هیچکس هنوز جز من و خونوادش خبر نداره دخترک کلیه خودشو اهدا کرده ...و همیشه دلیل فلج شدنش هم ، به قلبش نسبت میده
اون دختر همیشه میگفت و میگه :خدایا؛ ثروت؛ زیبایی و دانش كتابها ؛همه می گذره ؛
همه چیز می گذره؛مگر اونچه از توست ؛
پس متبركم کن؛
تا عشقت رو گم نكنم
پرورگار من همون خداوندیه که لحظه آفرینش انسان فرمود: فتبارک الله احسن الخالقین پس من همون مخلوقم که خداوند خودش رو به خاطر خلقتش تحسین کرد...جسم من همون جسمیه که خداوند از خاک بی ارزش آفریدش و بهش ارزش داد..با روحی که از وجود الهی خودش در من دمید..پس من چرا خودم رو صاحب جسمی بدونم که مالک اصلی و حقیقیش خداونده ..چرا من مدام به دار و ندارم بنازم در صورتی که هیچی از خودم ندارم و همه این چیزها فنا شدنیه و تنها خداست که دارو ندارمه و جاویده..
چرا من بگم زبونم لال اگه اتفاقی افتاد....نه ..زبونم باید این موقع بازتر و هوشیارتر بشه....اتفاق شدنیه..یه روز می افته...یکی مرگ عادی و طبیعی و یکی به دلایل دیگه
که به نظر من هیچ کدوم غیر طبیعی نیست و خواست و تدبیر خداوند بوده و هست
یادمه دخترک وقتی کارت اهدای عضوش رو پست کردن از خوشحالی پر پر میزد..یادمه به هیچکس هیچی نگفت همه بی خبر بودن
یادمه با هیچکسی قرار نذاشت ...چون اون از قبل با خدای خودش قرار داشت
کسی هم دعوت یا تشویق..یا اطلاع رسانی یا هر چیزی که اسمشه... به این کار نکرد چون اعتقاد داشت هر کسی خودش باید به این مرحله برسه...باید خودشو پیدا کنه...چون میدونست هر کسی با ید خودش به این درک برسه...
خب اگر هم نخواست و نشد /// یا خواست و نشد به هر دلیلی/// فقط دلیلش به خود اون رتباط داره..شایدم این کارو از قبل انجام داده و نخواسته کسی بدونه
اگرم انجام نداده نیاز به فکر کردن بیشتری در این مورد داره...شاید اون شخص جواب خودشو از اول شخصش که خدا ونده گرفته باشه...
میدونم تو نه کسی رو مجبور به انجام کاری کردی نه خواستی کسی رو دعوت کنی.. .ولی عزیزم تو مثل خواهر نداشته خودمی...مثل خواهرم میگم..نصیحت هم نیست..گفتگوی خواهرانست.اطلاع رسانی از طرف تو در این مورد جایز نیست.هزاره سوم از راه رسیده جمعیت دنیا از میلیاردها گذشته ،امواج ماهواره ها همه رو محصور خود کرده شهرها با رشد قارچ گونه دارن به هم متصل می شن ومردم هر روز از طریق وسایل ارتباطی جور و واجور از اونور دنیا باخبر میشن
.نمیخوام فتوا بدم اما
اینجور مراکز رو برای همین وقتا گذاشتن..که هر کسی تمایل داشت خودش به اونجا مراجعه کنه و نیازی به جستجو در این مورد نباشه..یا پیدا کردن اطلاعیه ای د ر همین مورد..یا وجود زیر مجموعه و انجمن... زیر مجموعه هست ولی زیر نظر همین مرکز..
بدون هر کسی که میخواسته این کارو انجام داده یا انجام میده..مثل فردی که انفاق میکنه و کسی بعد از این کارش و حتی قبل از اینکارش اونو نمیشناسه مگر جز معدود افرادی که خودشون در اون سازمان هستن...و این موارد کم نیستن
.چرا ما توی این قرار دو نفری که فقط من و خداییم ، پای سوم شخصی رو باز کنیم..چرا ارزش ها این همه زود رنگ می بازند
عاشق سر اپا نیازه... واله و شیداست حتی صدای یار اونو به وجد میاره ..باعث شگفتی و عروج اون می شه حالا در این معرکه پای سوم شخص رو به قرارمون باز کنیم چی میشه
همه اینا رو نوشتم که فقط همین جمله رو بگم
میدونم آگاهی لازمه...باید مردم فکرشون در این مورد روشن تر و بازتر بشه...اما نه به واسطه من ..تو..یا دیگری
خوت این جمله زیبا رو نوشتی:
دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین به خدا معشوقه من بالایی است
احساس میکنم در گفتگوی عاشقانه عاشق جواب رو وقتی از اول شخص( خدای مهربون) بگیره شیرین تره...لذت بخش تره... تا اینکه با حفظ متن به سراغ کاری بره که خالقش خواسته .
.یا از روی عرف کلماتی به کارببره مثل : این کارو کردم که زبونم لال اگه اتفاقی افتاد...یا چون دستور قرآنه و موازین دینی و اسلام.
خودت و خدا...واسطه نیازی نیست..
و این واسطه ها کار رو خراب می کنن..
مرکز اهدای عضو واسطه ای بین شخص دهنده و گیرنده هست.. برای مسلمان شدن انسانها هزاران دلیل هست و واسطه..
اما چه کسی میتونه برای عشق و محبت خدواند در قلبش به دنبال واسطه ای بگرده..
. ..شاید کسی قبلا با اول شخصش حرفاشو زده و جوابشو گرفته...چه کسی میدونه. .این همون دست یافتن به گوهر حیات حقیقی و آغاز حیات پیش ازمماته
یاد کلام زیبای دکتر شریعتی افتادم"
"حقیقت دینم شد و راه رفتنم.
خیر حیاتم شد و کار ماندنم.
زیبایی عشق ام شد و بهانه ی زیستنم