سلام دوستان
در آینده ای نزدیک در این تاپیک به تحلیل و بررسی حکایت تعجب برانگیز پادشاه و کنیزک میپردازیم.
میخوام قبل از اینکه شروع کنیم هر کس مایله یه مطالعه در این باره داشته باشه .
یه خلاصه ی ساده ازش میگم تا بیشتر کنجکاو بشید که چه چیز باعث سراییدن همچین شعری توسط مولانا جلال الدین شده ؟
و آیا واقعا همچین اتفاقی ممکنه افتاده باشه ؟
روزی پادشاهی با خواص خود به شکار میره در راه کنیزکی زیبا روی میبینه و عاشقش میشه و اونو میخره و میبره خونه و ...
خیلی زود پادشاه میبینه کنیزک بیمار شد و تمام طبیبان رو جمع میکنه برای درمان و وقتی میبینه هیچکس درمانش نکرد پا برهنه به سمت مسجد میدوه
و با گریه های زیاد به خدا التماس میکنه که شفای معشوقش رو بده ... و در خواب پیری نورانی میبینه که بهش وعده میده فردا از طرف خدا کسی برای معالجه میاد .
و در آخر برای درمان کنیز اون پیر نورانی مردی رو که کنیز عاشقش بوده با زهر میکشه تا پادشاه به عشقش برسه ...
به نظر شما واقعا اون پیر نورانی به چه دلیل این کار رو کرده .. در صورتی که میگه این حکمت خدا بود ؟
اگه با دقت حکایت رو بخونید کاملا متوجه میشید :))