به نام خدای مهربون
سلام. سلام به همه ی کتابخوانان
یه وقت فکر نکنین چون فاصله ی ثبت تاپیکهای سعدی کم و زیاد میشه ما منصرف شدیم، نه اصلا!! من همچنان مصرم و به قولی که دادم برا ثبت این تاپیک پایبند.
خب دیگه کافیه، بریم سراغ حکایت هفتم.
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده، گریه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص بود، چاره ندانستند.
حکیمی در آن کشتی بود. ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دریا انداختند؛ باری چند غوطه خورد، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشهای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: درین چه حکمت بود ؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست؛ همچنین؛ قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
اى سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق منست آنكه به نزدیك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس كه اعراف بهشت است
فرق است میان آنكه یارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در