قدرت فریاد
دل من غمزده بود و یه دونه یار می خواست
خسته از تلخی غربت یه خریدار می خواست
دلكم خونه ی خون آب و تنم خم شده بود
چشمای خسته ی من در پی یك گمشده بود
نه رفیقی نه ندیمی كه به او ناز كنم
نه كسی كه عقده هامو پیش او باز كنم
نه امیدی كه بشه به خاطرش داد كشید
نه صدایی كه تو غربت بشه فریاد كشید
توی این عالم وحشی كه دلم بود و دلم
برای من كه وجودم شده بود خونه ی غم
یه روزی تو اومدی قدرت فریاد شدی
همه ی دلخوشی یك دل ناشاد شدی
تو شدی بال و پرم تا كه پری باز كنم
تا به شوق تو به دنیای تو پرواز كنم
من كه هر روز دلم در غم دیروزم بود
بی كسی سلطه گر هر شب و هر روزم بود
با تو از بند تباهی و شب آزاد شدم
اولین بار پس از این همه غم شاد شدم
با تو از هیچ رسیدم به دیاری در اوج
با تو از قطره رسیدم به بلندای موج!
|