کوچه
خاک این کوچه خدایا واسه من چه آشناست
خونههاش،پنجرههاش،پیش چشام چه با صفاست
آسمونش مث دریاچهای آروم و قشنگ
برق یک گوی طلا روی تنش میزنه چنگ
اولش مهر و محبت، آخرش عشق و وفا
آدماش خاکی خاکی، با صفای با صفا
خونههاش پیر و قدیمی، پر یاد و پر حرف
پر عشق آدمایی که دلاشون مث برف
آره! این کوچه همون کوچهی رؤیای منه
دفتر خاطرههای خوش و زیبای منه
سادگیهای منه، دلشدگیهای منه
آرزوهای عزیز بچگیهای منه
...
اما شاید حالا این کوچه منو برده ز یاد
شیطنتهای منو، اون دیگه یادش نمییـاد
شاید اما غم شعر منو میشناسه هنوز
یادشه بختک غم بر دلم افتاده یه روز
روزی که بر در و دیوار تموم خونههاش
غربت آزین شد و همرنگ بلا شد همه جاش
دلخوشی رفت و فنا شد همهی هستـی من
کیمیا شد لحظـات خوش سرمستی من
من از این کوچه سفر کردم و بیچاره شدم
بار غم بستم و در شهر غم آواره شدم
بسته شد دفتر عشق من و، وا دفتر غم
رفتم از کوچه که این قصه به پایان ببرم