• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 3360)
شنبه 8/11/1390 - 18:35 -0 تشکر 422956
آقای خامنه ای! بگویید دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند

در یکی از روزهای سال 1362 ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.

 صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد ، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید ، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره . بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
 رییس جمهور گفت: « بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».
 لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان ، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش ، خیس اشک بود . هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور  دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :« سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: « شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل  تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
 آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:‌« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: « انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم» .آقای خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع)  13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سلم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم . هر چه التماسش می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید.  رییس جمهور دلش لرزید.  دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»
آقای خامنه ای خم شد ، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت : « ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد ، فرمانده سپاه اردبیل ، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت ، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد ، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی ، توانست تا خود اردبیل برود ، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت : «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت : «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند ، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت .
مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد ، در عملیات بدر ، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش ، مهدی باکری ، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.

پنج شنبه 20/11/1390 - 19:13 - 0 تشکر 429072

سلام jtayebeگرامی خوبید شما ....
ای خدا ....مثل اینکه برای ورود بنده دراین فضا سنسور گذاشته اند اگر بنده حرفی نمی زدم بعضی مسائل اشکالی نداشت

پنج شنبه 20/11/1390 - 22:23 - 0 تشکر 429161

سلام

خیلی قاطع و پیگیر بود تصمیمش را گرفته بود می‌گفت: “هر طور شده باید به جبهه بروم” مگردر نهج البلاغه نخوانده اید” جهاد یکی از درهای بهشت است”.

من باید به جبهه بروم این جمله را به کرات می‌گفت،بعدها روزی از او پرسیدم چگونه آمدی،گفت: “هر دفعه با ترفندی (البته هنوز آنزمان از امام خامنه ای که رییس جمهور وقت بود نامه اعزام به جبهه را نگرفته بود.) اما این بارخیلی مرا تحت فشار قرار دادند تا از رفتن به جبهه منصرف بکنند،نزد حاج آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) رفتم.

زمان ظهر بود و نهار نخورده بودم از گرسنگی داشتم میمردم دیدم ایشان دارند نهار می‌خورند ساکم را هم با خودم برده بودم”. ایشان گفتند: “که بفرما نهار بخور” گفتم:” نمی‌خورم!” حاج آقا گفتند:” چرا نمی‌خوری؟”


کاغذ و خودکار همراهم بود مقابل حاج آقا گذاشتم و گفتم:”حاج آقا دارم از گرسنگی میمیرم شما در این نامه بنویسید که آقای عوض محمدی مرا به جبهه بفرستد تا با اجازتان من هم نهار بخورم ” خلاصه بعد از کلی اصرار از طرف حاج آقا برای نهار و از طرف من برای نوشتن نامه حاج آقا مجبور شد نامه را بنویسد تا من ناهار بخورم”.


خاطرات شهید مرحمت بالازاده

 

 

يه سري به خدا بزنيم

خيلي زود

بي بهانه...

پنج شنبه 20/11/1390 - 23:14 - 0 تشکر 429204

با نام خدا و سلام
شهدا کاری حسینی کردند و ما باید کاری زینبی کنیم والا از یزیدیانیم

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

جمعه 21/11/1390 - 12:15 - 0 تشکر 429394

nasimesahri گفته است :
[quote=nasimesahri;331665;429072] سلام jtayebeگرامی خوبید شما ....
ای خدا ....مثل اینکه برای ورود بنده دراین فضا سنسور گذاشته اند اگر بنده حرفی نمی زدم بعضی مسائل اشکالی نداشت

سلام

مرسی...

ما خیلی منتظر شما بودیم

خوشحالیم

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
جمعه 21/11/1390 - 17:10 - 0 تشکر 429456

سلام

دست به خیر بود. وقتی که مسجد روستای خودشان را می‌ساختند در محل‌های سخنرانی و مخصوصاً در عاشورا و تاسوعای حسینی که مردم بیشتر در مساجد جمع می‌شدند و یا در تعزیه خوانی روز عاشورا،در این موارد خاص که مردم زیاد جمع می‌شدند قبض به دست می‌گرفت و پول جمع آوری می‌کرد من فکر می‌کنم یکی از افرادی که در ساخت آن مسجد مثمر ثمر بود همین شهید مرحمت بالازاده بود. تقریبا در آن روستا حالت ریش سفیدی پیدا کرده بود.


با رفتن به فرمانداری و گرفتن سیمان و آهن برای مسجد و حل یک سری از مشکلات روستایشان عصای دست مردم منطقه شده بود.انصافاً مسئولین شهر هم او را خوب تحویل می‌گرفتند. یک بار خودش نقل می‌کرد که ۲۰ یا ۳۰ کیسه آرد تهیه کرده که به یک عده از افراد بی بضاعت بدهد. بعدها گفت:” که از بخشداری برای ساخت مسجد سیمان گرفته ام.” عرض کردم تقریبا در روستای خودشان یک حالت ریش سفیدی پیدا کرده بود. مردم هم واقعاً به حرفهایش گوش می‌دادند و می‌دیدند که او با جثه ریز خود این جرات را دارد که برود و بعضی کارها را انجام بدهد.


می‌دیدی که برای فردی که مشکلی دارد استشهاد محلی درست می‌کرد و می‌برد به کمیته امداد می‌داد. و در معرفی کردن افراد بی بضاعت روستاها به کمیته امداد خیلی موثر بود.یکی از برادران من که در کمیته امداد است می‌گفت:” مرحمت بالازاده اسم دو نفر را آورده بود و می‌گفت که وضع مالی این‌ها خراب است، کمیته به آنها کمک بکند”. مرحمت در این زمینه‌ها در پشت جبهه فعالیت می‌کرد و زمانی هم که در جبهه بود شجاعت و لیاقت او را همه می‌دانستند. با هر کسی که در جبهه بوده و با هر گردانی که به عنوان خط شکن شرکت کرده است. شجاعت او را به عینه دیده‌اند و آمده‌اند نقل کرده‌اند


خاطرات شهید مرحمت بالازاده

 

 

يه سري به خدا بزنيم

خيلي زود

بي بهانه...

جمعه 21/11/1390 - 22:12 - 0 تشکر 429525

سلام
مطلب بسیار جالبیه
ممنون سها
آقای میلادی سلام ما رو هم برسونین در عوض منم سلام شما رو به شهید حسین علم الهدی می رسونم

پنج شنبه 12/11/1391 - 22:25 - 0 تشکر 586709

یا خیر الغافرین
سلام دوستان
ایشون رو نمی شناختم. الانم نمیشناسم.
ممنون از مطلب بسیار بسیار خوب تون.
چی بگه آدم از این همه بزرگی.
سیزده سال! بزرگی به عقل است نه به...

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

it is god who cures 

مدير انجمن بهداشت و سلامت

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.