• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 3710)
چهارشنبه 30/9/1390 - 1:5 -0 تشکر 404448
از احمدمحمود چه میدانید؟

1-چهارم دیماه سال 1310، احمد محمود دریكی ازكوچه پس‌كوچه‌های شهراهوازدیده بر جهان فانی گشود. در هرگامی‌كه اورا به بلوغ می‌رساند، حادثه‌ای سرزمینش رامی‌لرزاند:جنگ‌جهانی دوم، اعتصابات كارگری،كودتا،اعدام وشكنجه وتبعید واینگونه بود كه نویسنده خودرا ملزم به نوشتن می‌كرد، وكلمه- كلمات، بی‌آنكه قرارشان براین باشد، مترادف با ثبت حوادث روزگارخویش بود.چه سربلندتر نویسندگان وهنرمندانی كه ردپای افتان وخیزان سرزمین‌شان راجان به كلمه داده‌اند.
گواین‌كه احمد محمود هرآنچه را كه درخطه‌اش- زادگاهش – این زمین سوخته می‌گذشت به درستی درآثارش نمی‌آوردواین مهم، نویسنده را به مثابه حذف‌كننده برخی ازحقایق می‌كرد و شاید این پاره‌ای ازاشكالات واقع‌نویسی احمد محمود در تاریخ‌نویسی زمین تفت‌زده آثارش بود. نیك می‌دانیم نویسنده در داستان چندان دربند تاریخ نیست، اما محمود با نگرش اجتماعی وعدالت‌خوا‌هانه خود حقیقتا به برخی از اتفاقات و خاصه مبارزات مردمی‌ توجه نشان داده است. نیك به همان اندازه در برابربرخی حوادث، زبان وآدمها توجه شایانی نمی‌كرد.واقع امااین است كه احمد محمود به‌رغم انتخاب گزینشی آدم‌ها، زبان، حوادث و...
آثارش درادبیات معاصر فارسی مترادف با حوادث تاریخی این زمین سوخته است: استعمارمردم- مردمی‌كه در نفت وبا نفت یكی شده‌اند و نصیب ازآن نبرده‌اند جزشكنجه وتبعید... نخل‌هایی كه بریده می‌شوند برای چاه‌های نفت، آوارگان جنگ‌زده‌ای كه خائن نامیده می‌شوند واین زهركلام تن وجان‌شان رامكدر می‌كرد. احمد محمود نویسنده‌ای بودكه این موضوعات و ثبت و تكه‌هایی ازتاریخ معاصر را به بازیهای كلامی ‌و پرداخت به موضوعات صرفاًُ روشنفكری نداد. درخلوت نشستن وقلم‌فرسایی عدالت‌جویانه‌اش رابه كافه و كافه‌نشینی نداد.
چنان كه درپاسخ به شبه‌نقد‌هایی كه معمولاً غرض‌ورزانه بوده‌اند، اذعان داشت آنها كه این همه حرف می‌زنند كی وقت می‌كنند داستان بنویسند؟ آیا بازهم نویسنده‌ای ازآوردگاه احمد محمود سربرون می‌آورد كه سا لها بعد آثارش گویای زمانه خود باشد؟ من بر این باورم كه پس ازنویسندگان دوره‌ای كه برای عدالت اجتماعی وتحقق آن قلم وقدم زده‌اند،كه صدالبته احمد محمود ازشاخص‌ترین آنهاست، خطه خوزستان نویسنده‌ای با این معیارنداشته است.آن چیزی كه امروزه درفیلمسازان خوزستان بروزپیداكرده است،درنویسندگان حال حاضراین ولایت نیست. باری، اكنون شش‌سال ازچهره درنقاب خاك كشیدن احمد محمود می‌گذرد-خاكی كه چه بسیارفرزندان خودرا درآغوش كشیده است.
2- ازدوسال پیش از مرگ احمد محمود تاكنون هرگاه سخنی از او به میان آمده باشد،چه دركتاب،چه درروزنامه‌ها ومجلات وفصلنامه‌های ادبی وسخن گفتن درجمع،درحد شناختم ازمحمود و جهان داستانی‌اش حضوریافته‌ام به اشكال گوناگون....این نیز بماند كتاب «احمد محمود» مجموعه گفتگوی نگارنده با اهالی سینما و ادبیات كه حالا درست یك سال است توسط انتشارات «قصیده» به وزارت ارشاد ارائه شده است.
همچنین فیلم مستند «قلمرنج» (درباره احمد محمود) كه پنج‌سال درگیرتولیدآن بوده‌ام و حالا دقیقا دوسال است كه درآرشیو مركز گسترش سینمایی مستند و تجربی خاك می‌خورد و تنها یك بارآن هم به اصرار خودم اكران خصوصی شدو باقی بقایتان.اگرچه عدم پخش فیلم مستند قلمرنج چیزی ازحسن اخلاق ومنش مدیریتی آن مركز كم نمی‌كند،اما واقعیت این است كه این فیلم درآن مركز خاك می‌خورد. با همه این كوشش‌هایی كه شدوگپ وگفت‌ها،هنوزهم كه نامی‌ازاحمد محمود بیاید باز هم می‌بینم برای سخن گفتن ازاحمد محمود ناگفته‌ها فراوانند.
شاید برای این باشد كه در برابر محمود به شدت سكوت شد.این سكوت تنها ازسوی دولت‌ها نبوده است،بل ازجانب دوستان وهم‌مسلك‌های اونیزبا توطئه سكوت مواجه شد.پرسش‌های متعددی درباب محمود و آثارش هست كه پاسخ داده نشده است، پرسش‌هایی مثلا درباره برداشت سینما ازآثارمحمود.برای نمونه برداشت مهرجویی از رمان همسایه‌ها كه درچندقدمی‌ساخت سریال جلوی آن گرفته شدوبعدهم فیلمنامه گم‌وگورشد و دیدیم كه پس ازچاپ گفت‌وگوی نگارنده با مهرجویی درروزنامه شرق، فیلمنامه پیدا شد.
حالاازاین پس مهرجویی با آنچه می‌كند بحث دیگری است.اما سوال این است:برداشت از آثارمحمود به این یك نمونه ختم می‌شود؟تا جایی كه حافظه‌ام یاری می‌دهد چندین وچند فیلم وسریال سراغ دارم كه غیرمستقیم ازآثارمحمودبرداشت كرده‌اند بی‌ذكر نام نویسنده واثر. متاسفانه دراین میان دوتن از شاخص‌ترین فیلمسا‌زان وطنی در دو فیلم شاخص خود ازآثار محمود بی‌تاثیر نبوده‌اند.حتی نام آثار محمود نیزمورد اقتباس واقع شد.كافی است مروری اجمالی داشته باشیم: سریال «مدارصفردرجه»، سریال «همسا‌یه‌ها»، سریال «داستان یك شهر» و...حتی نشا‌نه‌هایی ازآثارمحمود درفیلم‌های مستند نیزدیده می‌شودكه غالبا این آثار قبل ازانقلاب ساخته شده‌اند.همچنین یك فیلم سینمایی با نام «آب» قبل ازانقلاب به كارگردانی «حبیب كاوش» ساخته شده است كه احمد محمود ترجیح داد نامش از تیتراژ حذف شود.
شاید اگر در پروسه تاریخی‌ای كه محمود قلم می‌زد، مخالفت با اونبود،سینمای ایران بیشترمی‌توانست ازآثار اوبهره ببرد. آثارمحمودبا همه وفاداری‌اش به ادبیات،به شدت تصویری‌اند.اگرچه محمودنگارش دوفیلمنامه چاپ شده رادركارنامه خود دارد كه آثار شاخصی نیستند،اما درآثارداستانی‌اش دكوپاژ، میزانسن، بازیگری وحتی صدا شنیده ودیده می‌شود، همراه با شخصیت‌پردازی استا‌دانه. ازتاثیر آثارمحمود برسینمای ایران كه بگذریم،به همان اندازه می‌توان درباب جایگاه روشنفكری احمد محمودسخن گفت كه قطب روشنفكری را نویسندگان می‌دانست.فعل وانفعال اودر پروسه‌های متفاوت سیاسی/اجتما عی نیزمی‌شود مورد بررسی قرار گیرد چراكه محمود یك نویسنده است وآنچنان كه آثارش الهام یافته از جامعه اوست، نویسنده می‌تواند ما به ازای جامعه روشنفكری باشد.
اگرچه باید اذعان كنم محمود هیچگاه در جایگاه نظریه‌پردازسیاسی/اجتماعی به معنای رایج آن قرارنگرفت، اما آنچنان كه او اذعان داشت: «نویسنده قطب روشنفكری است.» دركتاب «دیداربا احمدمحمود»،گردآوری فرزندان اوبا انبوه نظریات و یادداشت‌های شخصی‌اش مواجه می‌شویم كه اعتنای نویسنده را به جریانات روز اجتماعی، سیاسی، ادبی، هنری و حتی سینمایی (نقدی برفیلم سینمایی به نمایش در نیامده خط‌قرمزمسعود كیمیایی) می‌بینیم.اما حقیقت این است كه محمود ترجیح می‌داد به جای نشرآن، آثار داستانی‌اش را منتشر كند و با عنوان نویسنده شناخته شود.البته او در انتشار آثارش نیزبا مشكل مواجه می‌شد چنان كه چند سال ممنوع‌القلم بود، و رمان«آدم زنده» را به نام نویسنده‌ای عرب چاپ كرد و نام خود را به عنوان مترجم آورد.
ارتباط تنگاتنگ آثار محمود با مخاطب و غالبا خواننده جوان ناشی ازچیست؟رمان «زمین سوخته» چه چیزی دارد كه در زمان انتشارش مخاطب سیل‌آسا به آن هجوم آورد؟ یا «داستان یك شهر» و«مدارصفردرجه» و «درخت انجیر معابد» چرا و چگونه با خواننده ارتباط برقرارمی‌كند؟ مسلم است كه محمود هیچگاه زبان و روایتش رابه سود خواننده تنزل نداد. چرا آثار محمود با همه وفاداری‌اش به اقلیم خاص ترجمه‌پذیر هستند؟ احتمالا تا حالا به ترجمه همسایه‌ها به زبان روسی كه درعرض دوهفته 200 هزارتا فروش رفت اشاره نشده است.
همچنین درمراسم ادبیات داستانی فارسی كه به اهتمام «مدیا كاشیگر» در فرانسه برگزار شد ومحمود به علت بیماری توسط پزشك ازسفر منع شد،بخشی از رمان همسا‌یه‌ها ترجمه وتوسط یك بازیگر تئاترخوانده شد.همین رمان به زبان كردی وزبان عربی ترجمه شده است. دیگرآثارش از جمله «دیدار» به زبان آلمانی و ارمنی ترجمه شده است.خب این همان چیزی است كه ادبیات معاصر فارسی به آن نیاز دارد: آثاری كه ترجمه‌پذیرند ودروطن نویسنده نیزبا اقبال روبروهستند.آیا واقعا رمان همسا‌یه‌ها دارای چه ویژ‌گی‌ای است كه در ارزیابی آثار داستانی معاصرفارسی درغرابت است با «بوف كور» وبعد «كلیدر» و «سووشون» و «شازده احتجاب»؟
اصولا دافعه وجاذبه رمان همسایه‌ها می‌تواند مورد كنكاش قرار بگیرد كه نگرفته است.این رمان كه سال1343 در اهواز شروع به نگارش شد و سال 1346 پایان یافت و ابتدا نام آن «عقده» بود و بعد‌ها تكه‌هایی ازآن درفصلنامه‌ها ومجلات گوناگون چاپ شد، تا اینكه به توصیه «دكترابراهیم یونسی» به انتشارات «امیركبیر» معرفی شد و وزارت فرهنگ و هنرچاپ و انتشار آن را مشروط به مقدمه‌ای كرد كه درحقیقت آن مقدمه با عنوان سخن ناشر آمد، اما سخن دستگاه امنیت بود و لب كلام آن این كه: «رمان همسایه‌ها در تایید پیشرفت مملكتی است!...» و...هنوزاین رمان ونویسنده آن می‌تواند موضوع گفت‌وگو باشد.باری، هنوز درباره محمود حرف هست كه گفته نشده است. مثل جایزه بیست داستان‌نویسی كه به نام محمود و پیش روی اوبرروی صحنه ماند؟
3- سال 1380 بود كه خانه مطبوعات خوزستان اقدام به برگزاری بزرگداشت احمد محمودكرد. قبل از برگزاری با دبیر بزرگداشت تماس گرفتم وگفتم اگر مایل باشیدمی‌توانم یك فیلم كوتاه درباره احمد محمود بسازم تا در مراسم پخش شود.طبیعی بود كه آنها از این پیشنهاد استقبال كنند. من با یك دوربین هندی‌كم معمولی در عرض 2روز یك فیلم 12 دقیقه‌ای را در رثای احمدمحمود ساختم كه درهمان مراسم پخش شدوجای مستندسازان مستقل وبه ویژه سازندگان فیلم كوتاه خالی كه در آن مراسم به یمن نام احمدمحمودچنان جمعیتی فیلم مرا به تماشا نشستند كه تاكنون به یاد ندارم حتی در جشنواره‌ها این همه تماشاگر به تماشای آثارم نشسته باشند.
بعداز ساخت این فیلم كوتاه به فكر افتادم چه خوب می‌شود اگراین فیلم را گسترده‌تركنم. مشكل اساسی اما قانع نشدن محمود بود كه اصلا و ابدا رخصت نمی‌داد كسی دربا‌ره‌اش فیلم بسازد. هرچند من برای ساخت همان فیلم 12 دقیقه‌ای ازاو رخصت طلبیدم و او هم برحسب اینكه فیلم بخشی ازبزرگداشت است، پذیرفت. مشكل بعدی سرمایه‌گذاری بود. متاسفانه فیلم‌های پرتره با عدم سرمایه‌گذاری روبروهستند.جالب این كه بعد‌ها برای ارایه شمایلی از شخصیت موردنظر در عرصه فیلم به آن فیلم‌ها مراجعه می‌شود به كرات. با چنین شرایطی تولید فیلم مستند احمدمحمود آن قدر طول كشید كه تكه‌هایی از راش ریختگی پیدا كرد و تصویربسیاری از هنرمندانی كه با آ نها گفت‌وگو كردم درتدوین نهایی مورداستفاده قرار نگرفت.
برای مثال «كیانوش عیاری»، «صفدرتقی‌زاده»، «احمدطالبی‌نژاد» و «زاون قوكاسیان» كه با آنها ویژگی سینمایی آثارمحمود رابه گپ وگفت نشستیم. آن قدرتولید مستقل فیلمی‌كه به آن معتقد باشی یقه‌ات رامی‌چسبد كه اصلا زمان ومكان را گم می‌كنی. آن قدر طول كشید كه ازپیشنهاد گفت‌وگو به مهرجویی تا تحقق آن، دوفیلم سینمایی ساخت و اكران كرد و در مقدمات ساخت فیلم سوم كه همین «سنتوری» بود گفت‌وگو كردیم.اما بعد بانوی غزل «سیمین بهبهانی» كه در مرز پیری و كسالت، مادرانه پذیرفت ما را به سخن گفتن در باب محمود.
«محمود دولت‌آبادی» نیز بی‌درنگ پذیرفت و تا پاسی از شب نه درباب محمود، كه درباب او هم فرصتی یافتیم مغتنم به گپ وگفت كردن. بعد «مسعودكیمیایی»، «محمدمحمدعلی»، «زنده‌یاد منوچهرآتشی»، «جواد طوسی»، «محمدایوبی»، «زنده یاداحمد آقایی»، «یوسف عزیزی بنی‌طرف»، «نجف دریابندری»، «ابراهیم یونسی»، «محمدعلی سجادی»، «مینوفرشچی»، «عدنان غریفی»، «بابك اعطا»، «محمدبهارلو» و «بهزاد فراهانی» كه خودگردآمدن آن عزیزان شرحی می‌طلبد فراخ.عده‌ای به سهولت بود وعده‌ای به دشواری.
چنان كه «بهرام بیضایی» درگیرنمایشنامه «هزارویكشب» بود. «بهمن فرمان‌آرا» هم و«منیرو روانی‌پور» و«لیلی گلستان» «ناصرتقوایی» همیشه عزیز كه درگیرساخت فیلم «چای تلخ» بود كه ناتمام رها شد.«سیمین دانشور» كه با بیماری تا به امروز دست و پنجه نرم می‌كند،نشد با او گفت‌وگو كنیم و تنها از پشت تلفن اظهار لطف و محبت كرد به محمود.چقدردوست می‌داشتم «سیدعطاا...مهاجرانی» و «حجت‌الاسلام زم»و «محسن مخملباف»باشند،كه مخملباف به مدیرروابط عمومی‌اش گفته بود:«همیشه دوست داشته‌ام درباره محمودحرف بزنم،امابشدت مشغول فیلمم هستم درهند.»باری.
مهاجرانی هم كه درغربت بسرمی‌برد.چنان كه از«كلمه»اش پیداست،ردای سیاست را ازتن به دوركرده است وخود را نزدیك و نزدیك‌تر كرده است به ساحت ادبیات...حالا كه نگاه می‌كنم به فیلم مستند «قلمرنج»صرف‌نظر از این كه در اجرا چگونه است و بماندخوب وبدش به كنار.می‌اندیشم به احمدمحمود كه با ادبیات رشته اتصال است میان انسان‌هایی كه هر روز از هم دور و دورتر می‌شوند.
4- اهواز-4/10/1380: امروزصبح درگیرمراسم بزرگداشت احمدمحمود بودم. فیلمی ‌را كه درباره اوساختم آماده پخش كردم.دستگاه پخش وسیستم صدا را تست كردم.عصر در سالن فردوسی مراسم آغازشد.«صفدرتقی‌زاده»بود، «احمدآقائی»، «یارعلی پورمقدم» كه پیام «محموددولت‌آبادی» را خواند.«خسروپی‌آفرین» نویسنده مجموعه داستان «آخرآسفالت»، «مصطفی مستور» بود و «سیدمحمود سجادی» و «هادی طحان» (براتعلی عكاس مدارصفردرجه) و «دكتر خسرونشان» مدیراداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامی ‌خوزستان، «استادمحموداعطاء» (برادراحمدمحمود) و خیل علاقمندان به احمدمحمود و ادبیات- كوچك وبزرگ و ازدحام چنان بودكه عده‌ای سرپا ایستاده بودند و اینگونه است كه می‌توان به محبوبیت نویسنده پی برد.اما در دقایق اولیه مراسم جای خالی كسی-نویسنده/وزیر بسیار خالی بود.
او خود گویا پیشنهاد داده بود كه در مراسم حضور پیدا كند. مراسم آغاز می‌شود با قرائت كلام‌الله مجید و وزیر نیامده است.می‌روم بیرون همراه دوستان برگزاركننده نگاه می‌كنم و می‌بینم«سیدعطاا...مهاجرانی» همراه عده‌ای درسالن انتظارایستاده است به انتظار و من معنی وارد سالن نشدنش را نمی‌دانم.بعد ورود اوهمانا و برخاستن و یك نفس تشویق كردن حضارهمانا، مهاجرانی می‌رود در ردیف اول كنار احمدمحمود می‌نشیند.علاقه‌مندان گاه به گاه می‌آیندكتاب به محمود می‌دهند امضاء كند یا با او عكس یادگاری بگیرند، یا گل به اوبدهند.یك بارمحمودگل هدیه شده را به مهاجرانی داد و دسته دیگرگل را بو می‌كشید، چنان كه حس می‌كردی شادمانه‌ترین لحظه حیات‌اش را بو می‌كشد.
بیرون ازسالن آمبولانس پارك كرده است تا اگر حال نویسنده‌مان نامساعد شد بتوان او را به موقع رساند به بیمارستان. می‌روم ردیف اول وآرام در گوش احمدمحمود می‌گویم: «حال‌تان خوب است؟ نیاز به اكسیژن ندارید؟» می‌گوید: «نه فعلاً خوبم.» بعد مهاجرانی می‌رود روی صحنه و در رثای محمود سخن می‌گوید به درستی درباب او و آثارش چنان منتقدی آگاه به زیبایی‌شناسی داستان وهستی شناختی نویسنده وتوجه محمود به رویدادهای معاصر را بررسی می‌كند.بعدنوبت می‌رسد به پخش فیلمم...صفدرتقی‌زاده می‌رود روی صحنه متن طولانی را درباره محمود و مدار صفردرجه‌اش واشاره هیات داوران جایزه بیست داستان‌نویسی به ویژگی آن رمان«...طنزپرخون و...»
تفاوت نویسندگان ایرانی بانویسندگان خارجی ویكی ازویژگی‌های برندگان نوبل،محبوبیت آن نویسندگان در وطن‌شان بوده است كه حالا نمونه عینی اش احمدمحمود است وسالن مملو از دوستداران او. یارعلی پورمقدم می‌رودروی صحنه وپیام دولت‌آبادی رامی‌خواند: «...دوست داشتم آنجا می‌بودم در آوردگاه تو میان مردمی‌كه جنگی جانكاه را تاب آورده‌اند...می‌دانی كه زمانه باگرفتاری‌های روزمره‌اش چه می‌كندبامن...»سیدمحمود سجادی وكاظم كریمیان ودكترعزت ا...قاسمی‌كه به روانشناسی درآثارمحمود پرداخت وشعری در رثای محمودخواند،هریك بالای صحنه رفته و در باب محمود و آثار او سخن گفتند.نوبت به محمود می‌رسد وحضار سرپا می‌ایستند و او را تشویق می‌كنند یك‌صدا. محمودپشت تریبون می‌رود و می‌گوید:«من سخنران خوبی نیستم اما امروز بارم سنگین شده است و ناچارم پاره‌ای ازاحساسات خودم را بیان كنم.من الان درشهری نفس می‌كشم كه یادگار دوران نوجوانی و جوانی من است وذهن من هر لحظه گوشه گوشه‌های این شهر را می‌گردد.»
محمود كه از بیماری تنفسی رنج می‌برد در ادامه می‌گوید: «من ازحضوردكترمهاجرانی تشكرمی‌كنم.من در وجود دكتر مهاجرانی شخصیتی را دیدم كه این شخصیت مراتبدیل به مریدخود كرد.» محمودكه توان ایستادن ندارد،پشت میز روی صحنه می‌نشیند و مجری از دكتر مهاجرانی ودكترنشان دعوت می‌كند تا بیایند روی صحنه و لوح تقدیر خانه مطبوعات استان را به محمودتقدیم كنند.من نیز به نیابت ازگروه فیلم‌سازان آزاد اهواز روی صحنه می‌روم و با احترام به دكتر مهاجرانی ودكترنشان، بی‌واسطه قابی كه طرحی است ازچهره محمود و چند نویسنده، شاعر و فیلمساز است رابه اوتقدیم می‌كنم.
پس از پایان مراسم، حضار دور محمود را می‌گیرند وعكس یادگاری و... دكترمهاجرانی هم میان حلقه‌ای قرار می‌گیرد با پرسش‌هایی در باب سیاست وآینده اصلاحات. عده‌ای جوان دور و بر محمود می‌نشینند درگوشه‌ای از محوطه بیرون سالن وبرای او داستان‌هایشان رامی‌خوانند.
 حبیب باوی ساجدكارگردان مستند قلمرنج؛ فیلمی‌درباره احمد محمود
شماره 66- سال سوم- 14 مهر 1387
شهروند امروز

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 2/10/1390 - 11:47 - 0 تشکر 405428

محمود دولت‌آبادی
در مراسم خاكسپاری احمد محمود

حرف خاصی ندارم؛ جز این‌كه در عمرم، هیچ انسان محتضری را ندیده بودم كه همچون احمد محمود با دلیری به سمت نیستن خود برود. چند روز پیش كه برای عیادتش به بیمارستان رفتم، او را در كمال قدرت، توانایی و پر از زندگی دیدم. با من صحبت كرد؛ البته زمان را اندازه نگرفتم؛ ولی بعد گفتند كه 40 دقیقه با من سخن گفته است. سخنان او در این 40 دقیقه، حتا در حد یك نكته كه از زبان یك بیمار برمی‌آید نبود. او تمام زندگی خودش را برای من گفت؛ تمام نقطه نظرهای خودش را در زمینه‌ی ادبیات بیان كرد؛ درباره‌ی این‌كه چرا و چگونه این نوع كار را شروع كرده و ادامه داد، درباره‌ی زندگی‌اش گفت؛ درباره‌ی فرزندانش گفت و درباره‌ی این‌كه وقتی او را به بیمارستان آورده‌اند، عصبانی شده است كه چرا یك لحظه ذهنش را از تعادل خارج دیده است. در تمام این مدت هم چشم‌های اومی‌درخشید. او درباره‌ی زبان فارسی گفت و درباره‌ی عجین بودن اجباری واژگان عربی در زبان فارسی؛ و گفت و گفت. من چهل دقیقه خمیده بودم روی چهره‌ی او و او همین طور می‌گفت. می‌دانستم كه این آخرین سخن‌های اوست. هم خرسند بودم كه محمود آخرین سخنانش را می‌گوید و هم اندوهگین بودم؛ از این‌ها مانده است، قدرت عجیب این انسان بود كه حتا مرا به شبهه واداشت و به او گفتم كه دفعه‌ی بعد، تو را در خانه ملاقات خواهم كرد. آن چشم‌ها روشن بود و آن زبان، بدون لكنت. درست مثل این‌كه پرونده را برای من باز می‌كند؛ برای كسی كه كاملا در جزئیات این پرونده است، انگار می‌خواست بگوید كه محمود! یادت نرود كه من، آدم درستی بودم؛ آدمی بودم كه خودم بودم؛ در همه‌ی شرایط، خودم بودم و هر كس به من مراجعه كرد كه چه كنم، گفتم برو بگرد تا خودت را پیدا كنی. محمود! من خودم بودم. او سپس درباره‌ی عبادت صحبت كرد؛ به او گفتم كه احمد! تو 50 سال است كه شبانه‌روز، عبادت می‌كنی. كار، بالاترین عبادت‌هاست. من مطمئنم او بدون كوچكترین وسوسه‌ای، بدون كم‌ترین تردیدی، با همان سلامت نفس، با همان شرف ذاتی یك انسان زحمتكش و با همان شخصیتی كه ما از او سراغ داشتیم، رفت رو در روی مرگ و اصلا نمی‌هراسید. برای اینكه در وجدان او هیچ لكه‌ی ناجوری وجود نداشت؛ هیچ لكی وجود نداشت. احمد محمود گفت: من خودم بودم و رسیدن به این خودم بودن، كار ساده‌ای نیست؛ بله، این امر، بسیار دشوار است و او توانست این دشواری را به انجام نیك برساند. باید بگویم كه بسیاری از جان‌های نجیب برخوردار از تاثیرات احمد محمود به زندگی و به كار ادامه خواهند داد.
رها
http://www.kabulpress.org/rahapen/RAHA_Opinion_mahmoud.htm

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 3/10/1390 - 17:8 - 0 تشکر 405982

ترس /از مجموعه زائر زیر باران اثراحمد محمود

صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید، دل خالد لرزید. یحیی زیر لب غرید و ناسزا گفت و پا را رو پدال گاز بیشتر فشرد. وانت پرکشید.
رگه‌های درشت باران ساحلی، آسمان را به زمین می‌دوخت. باران، وانت و اسفالت و کناره‌های جاده را که گل شده بود و انبوه نخل‌ها را که به فاصلة چند ذرع از جاده سر تو هم فرو برده بودند، سخت می‌کوبید.
پس از انفجار دومین گلوله، لب‌های خالد مرتعش شد:
- یحیی نگهدار...نمیشه فرار کرد.
- چین‌های پیشانی پهن یحیی تو هم رفت و ابروهاش بالا جست:
- تو احمقی.
- آخه...
- نمی‌دونی زندون یعنی چی؟
- از مردن که بهتره
- نیس.
خالد جا به جا شد و صداش رنگ تضرع گرفت:
- ماشین اونا دوجه.
- باشه.
- هش سیلندره.
- ساکت.
آب باران رو اسفالت راه افتاده بود. باد هو می‌کشید و آب را رو اسفالت می‌رقصاند. قطره‌های درشت باران، رو شیشة جلو وانت، لرزان به بالا کشیده می‌شد. یحیی رو فرمان قوز کرده بود و پدال گاز را تا تخته فشرده بود.
خالد کبریت کشید که سیگاری بگیراند. دستش می‌لرزید. کبریت خاموش شد. باز کبریت کشید. باد تو می‌زد، سرش را پایین گرفت. سیگار روشن شد.
دودش رابلعید و پر صدا بیرون داد. وانت تا بالای شیشة عقب، پر بود کاغذ سیگار، سیگار خارجی و جوهر. خالد رو تشک اتومبیل سرخورد و خودش را پایین کشید و چشم‌ها را رو هم گذاشت. صدای یکنواخت لاستیک‌ها تو گوشش بود.
از صدای سومین گلوله خالد پرید و خودش را بالا کشید. دوج هشت سیلندر تو آیینه پیدا بود. به نظر می‌رسید که سینه‌اش از زمین کنده شده است.
پوزة پهن دوج به پوزة کوسه‌ای می‌ماند که خشمگین به شکار حمله آورده باشد.
خالد به نیمرخ یحیی نگریست. چشمان یحیی ریز شده بود و لبانش به سنگینی سرب رو هم بود:
- یحیی...
- هوم.
- اگه لاستیک‌ها رو بزنن؟
- هر کیلومتر یه معلق.
- صد و چل معلق.
- با هم می‌میریم.
- ولی.
یحیی خونسرد و سنگین گفت:
- گفتم ساکت.
خالد زیر لب حرف زد. انگار با خودش بود. صداش لرزه داشت:
- تو زندون آدم میتونه امید...
یحیی پرخاش کرد:
- این امید به درد سگ می‌خوره.
همراه صدای چهارمین گلوله صدای خالد ترکید:
- نگهدار یحیی...اونا میتونن لاستیکا رو...
دندان‌های یحیی رو هم رفت و غرید:
- گفتم خفه شو.
- آخه چطور میتونیم...
- روز اول باید این حسابا رو می‌کردی.
- حالا دیر نشده.
- شده.
چند لحظه سکوت بود و صدای لاستیک‌ها و تصویر دوج که هر لحظه تو آیینه بزرگتر می‌شد.
یحیی گفت:
- یه سیگار آتیش کن بده به من.
یحیی سیگار را گذاشت گوشة لب. نگاه تیزش به اسفالت بود که زیر تنة وانت بلعیده می‌شد.
خالد بیقرار بود. باز به حرف آمد:
- دارن نزدیک میشن.
- اگه میتونسن شده بود...لاستیکارم زده بودن...اینا به ما رحم نمی‌کنن...فقط به حق کشف خودشون فکر می‌کنن...
خالد دست‌ها را تکان داد:
- نه یحیی...نه! اینطور نیس...
عرق از بن موی خالد جوشیدن آغاز کرد. دود سیگار را بلعید و سرفه‌اش گرفت. یحیی با گوشة چشم به خالد نگاه کرد و گفت:
- تو که اینقدر خوش باور نبودی.
صدای خالد رگدار شده بود:
- آخه اینام آدمن.
لحن یحیی به طنز گرایید:
- میدونم آدمن...منتها آدمایی که تا حالا خیلیا رو به گلوله بستن...آدمایی که...
گلولة پنجم که ترکید، خالد با سر انگشت عرق پیشانیش را گرفت و شیشة اتومبیل را پایین کشید.
- چرا شیشه رو پایین کشیدی؟
- صدای خالد که از حلقوم خشکش برمی‌خاست پست بود:
- گرمم شده.
یحیی با زهرخند گفت:
- بگو کلافه شدم...بگو...
- نه یحیی...کلافه نشدم...اشتباهه...باید نگه داری.
یحیی غرید:
- ساکت باشی بهتره.
خالد گفت:
- اشتباهه.
صداها اوج گرفت.
- گفتم ساکت باش.
- نگه‌دار یحیی.
یحیی فریاد کشید:
- خفه شو.
که دست خالد به سرعت به طرف «سویچ» رفت و همزمان با انفجار ششمین گلوله، از اتومبیل پرتش کرد بیرون.
اتومبیل پرپر کرد و خاموش شد.
- تف!
خالد آرام گفت:
- حالا مجبوری نگه داری.
رگه‌های خشم، صدای یحیی را لرزان کرد:
- مادر قحبه!...چرا این کارو کردی؟
- یحیی...
- ...هیچ میتونستم حساب کنم که یه آدم جعلنق مثه تو قاتل من باشه؟
- نه یحیی من قاتل تو نیستم.
که ناگهان پشت دست یحیی، محکم به پوزة خالد کوبیده شد. لب خالد شکافته شد و خون رو چانه‌اش شیار بست.
- جلو رو نیگا کن ننه سگ. چشم رو هم گذاشته بودی رسیده بودیم به شهر و از دستشون در رفته بودیم.
خالد با سر آستین خون را از رو چانه پاک کرد و گفت:
- ولی مهلت نمیدادن...مجبور که میشدن لاستیکا رو می‌زدن.
وانت سنگین شد. یحیی که بیهوده پدال گاز را می‌فشرد، پا را از رو گاز برداشت و گذاشت رو پدال ترمز و در وانت را باز کرد و فرمان را رها کرد و جست زد تو آبخیز کنار جاده. وانت داشت منحرف می‌شد. خالد به سرعت پشت فرمان نشست. خالد ترمز کرد. یحیی از تو آبخیز کنار جاده بیرون زد و دوید به طرف انبوه نخل‌ها. ناگاه صدای گلوله‌ای که تو هوا سوت کشید زیر کتف چپش را شکافت و همراه خون از سینه‌اش بیرون زد.
یحیی پای یکی از نخل‌ها به زانو نشست. به آرامی رو زمین غلتید و خون او با آب باران در هم شد.
خالد، وحشت زده خودش را به بالین یحیی رساند.
باران می‌بارید و می‌بارید. باد، مثل هزاران گرگ گرسنه زوزه می‌کشید. برگ‌های سر نیزه‌ای نخل‌ها تو هم فرورفته بودند. خش خش ناهنجارشان فضا را پر کرده بود.
خالد زانو زد و سر یحیی را به دامان گرفت. قطره‌ای اشک خالد با آب باران به هم آمیخت:
- یحیی...من تو رو کشتم...فکر می‌کردم که دارم به صلاح تو کار می‌کنم.
نگاه یحیی رنگ می‌باخت. لبانش لرزید اما چیزی نگفت.
- می‌فهمم یحیی...می‌فهمم اصلا به درد این کار نمی‌خورم...از زندون که اومدم بیرون، فکرش‌م نمی‌کنم. قسم می‌خورم یحیی...
لبان یحیی بی‌حرکت شد و نگاهش که رک زده بود به چهرة خالد سکته کرد.
دیباچه
http://dibache.com/text.asp?cat=3&id=1573

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 4/10/1390 - 15:33 - 0 تشکر 406271

هوا كه تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شكاف ابرها سرك كشید و تراكم ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یك رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره آسمان قیر اندود می‌شد و زمانی رنگ سربی می‌گرفت و حالا كه خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز كرده بود و برگ‌های زرد و خشك را رو زمین می‌كشید.
مراد، عرض خیابان را به زحمت گذشت و به دیوار گچ اندود تكیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها هم‌چون وزوز زنبورهایی كه زیر طاق پر بكشند به گوشش نشست.
جان از دست و پاش بریده بود. گرده‌اش رو دیوار سر خورد آرام رو زمین نشست و همه چیز مات و در هم برایش شكل گرفت…
… صبح كه با شكم تهی از قهوه خانه بیرون زده بود، شب قبل كه چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالی سر كشیده بود و زمانی اندك نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بند كشی‌های سیاه، درهای یك لنگه‌ای سفید، لوله لاستیكی كه دور بازویش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …
خورشید، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمین را تر كرد. غروب سر می‌رسید. هوا، سرد و موذی بود.
گونه‌های استخوانی مراد برجسته می‌نمود. دست‌های بی‌رمقش كنارش ول بود و لب‌های خشكش دانه‌های ریز باران را می‌مكید.
مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بی‌امید، از رو تخت قهوه‌خانه برخاست، پتوی سربازی را تا كرد و به انبار سپرد. حولة نخ‌نما و چرك مرده را دور گردن پیچاند و از قهوه‌خانه بیرون زد و… همین كه آفتاب تیغ كشید و لحظه‌ای زود گذر تابید، كنار دیوار كوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوی دیگران، رو پاشنه‌های كوره بسته پا چندك زد و هم‌دوش دیگران به انتظار نشست و به حرف‌ها گوش داد
- لامسب! گوش آدم به وز وز می‌فته
- خوب شیره جون آدمو می‌كشن... شوخی كه نیس... مثه اینه كه هر چی گرما تو تن آدم هس بیرون می‌زنه
- عوضش سور یكی دو روز روبه راه می‌شه. هفده تومن، پول كمی نیس! می‌شه باش چهل تا سنگك خرید. شكم یه هنگو سیر می‌كنه
و چانه‌های كشیده تكان می‌خورد و آرواره‌ها رو هم می‌گشت و حرف‌ها از میان لب‌ها بیرون می‌ریخت
- زنم پا به ماهه... دیشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هی بیخ گوشم نق زد كه برو... فردا برو... یه بار دیگه‌م بفروش. این یكی دو روزه امورمون بگذره، شاید سببی شد... خدا بزرگه... اما می‌دونی می‌ترسم قبول نكنن، آخه همین چن روز پیش یه بار دیگه‌م فروخته‌م...
- به كسی چه مربوطه؟ تو داری خون خودتو می‌فروشی...
و نگاه مراد، طاس‌هایی را می‌پایید كه كمی آن طرف‌تر، میان سه نفر روی زمین می‌غلتید
- شش و بش
- ولش! الان برات مك هفت میارم
- دو با چار
- بذ در كوزه!
و دست‌ها كه به ران‌ها می‌خورد و طاس‌ها كه رو زمین می‌گشت
- اكه لامسب... اینه بهش می‌گن بز... هیچوخ یه ریزه شانس نداشته‌م
- اگه داشتی كه اسمت شانس الله بود. ما می‌باس بریم سرمونو بذاریم و بمیریم
و مراد، از مشروب شب قبل، كوفته، كم‌حوصله و بی‌حال بود. خورشید خفه شد و ابرها ماسید و آسمان به تیرگی گرایید. مراد برخاست و گیوه‌ها را رو زمین كشید و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پیچید و اشك تو چشمانش حلقه بست
- بچه‌ها سر چی می‌زنین؟
- پول
- پول؟!
- آره دیگه پول... وختی اونجا باز شد حساب می‌كنیم...
و انگشت درازی به در بخش انتقال خون نشانه رفت
- ...نیم ساعت دیگه باز می‌شه... تو چند می‌فروشی؟
- هرچی بخوان
- از هفده تومن كه بیش‌تر نمی‌خرن... اگه بیش‌تر بكشن آدم ضعف می‌كنه
- خوبه... منم می‌زنم
و كنارشان نشست و طاس‌ها را تو دست سرما زده گرداند و به زمین ریخت و به ران خود كوفت (...اگه همه رو ببرم یه پول حسابی می‌شه... اول یه كت می‌خرم... امشب‌م یه شام شاهانه، یه پن سیر عرق و آخر شب‌م نشمه...) طاس‌ها رو زمین غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آی ببری طاس!) و دوباره طاس‌ها را از زمین برداشت.
- نوبت تو نیس.
- می‌دونم... ولی می‌خوام یه دور دیگه بریزم.
- سر دور بهت می‌رسه
- می‌خوام امتحانشون كنم
- اگه می‌خوای بازی كنی، بهت بگم كه جر زدن تو كار ما نیست. مارو كه می‌بینی، همه هم‌دیگه رو قبول داریم. بازی می‌كنیم، بعدم حساب می‌كنیم... اگه بخوای دبه در آری از حالا پاشو.
و مراد به آرامی طاس‌ها را رو زمین ول داد و حوله را دور گردن محكم كرد و نرمی ران خود را تو پنجه فشرد.
- پنج و دو.
- لاكردار طاس می‌كاره.
- شد سه تومن.
- بخون
- یه تومن.
و صدای مرد جوانی كه چین به پیشانیش نشسته بود و موی كهربایی رنگی داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان پیچید:
آخه اینم شد كار؟... آدم سر جونش قمار می‌كنه؟... خونشو می‌فروشه و رو پولش طاس می‌ریزه؟... آی كه چه بی‌خیالین!
و مراد می‌اندیشید (تا حالا كه پنج عقبم... اما اگه همه رو ببرم... آخ...) و سرما تو تنش دوید و سوز به گوش‌هایش تیغ كشید.
خورشید، دوباره بیرون زد و گرمای بی‌مصرف خود را رو شهر پاشید.

غروب سر می‌رسید. مراد، كنار دیوار گچ اندود، رو زمین غلتیده بود. گونه‌اش به سنگفرش پیاده رو چسبیده بود. پاها را تو شكم جمع كرده بود و ذهنش تلاش می‌كرد كه قضایا را به هم مربوط كند (سرنوشت؟... نه؟... تو پیشونی هر كس تقدیرش نوشته شده...هه!... تقدیر!... فقط دلش می‌خواس... دلش ... شاید از قیافه‌م خوشش نیومده بود. نامرد.... تو سینه‌ام ایستاد و صداشو كلفت كرد و گفت فضولی موقوف. این جا مثل سرباز خونه می‌مونه... باید كار كنی و به هیچ كاری كار نداشته باشی. تو باید سطل رنگو بشناسی و برس رو...) و اندیشه‌اش پر كشید و گذشته‌های دور را كه كمابیش در تاریكی زمان گم شده بود، كاوید. وقتی كه چشم باز كرد و خود را شناخت، فهمید كه بی‌كاره است، نه درسی، نه سوادی و نه حرفه‌ای (آخ! چه روزایی... بهار كه می‌شد با بچه‌ها می‌رفتم باغ. من همیشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان... كاهوپیچ... كلم...) كبودی تن پدرش و خرنش‌های جان خراشش كه از بیخ گلو بر می‌خاست و همراه خون لثه‌ها از دهان بیرون می‌زد، تكانش داد. پاها را بیشتر تو شكم جمع كرد و لحظه‌ای چشم‌ها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. یك شب كه وسط كرته هندوانه، تو آلاچیق خوابیده بود، عمرش به آخر رسید. نزدیكی‌های صبح، وقتی كه بر می‌خیزد به سراغ بیل می‌رود مار، پی‌پایش را نیش می‌زند و تا ورزاوی پیدا كنند و نمد به گرده‌اش اندازند و سوارش كنند و به شهر برسانند، زهر، كار خودش را می‌كند و ...
باد از تك و تا افتاده بود و قطره‌های باران، درشت‌تر شده بود. خیابان تهی بود. سگ نكرة پر پشم و گل آلودی از كنار مراد گذشت و چراغ پشت پنجره‌های روبه‌رو تك تك روشن شد و شیشه‌های كدر، هم‌چون چشم بیماران كم خون، زردی زد.
مراد، به سختی دست از لای ران‌ها بیرون آورد و حوله را كه دور گردن پیچانده بود، رو سر كشید. (وبا بود؟... طاعون؟... نه، تیفوس...)) و یك لحظه زودگذر، سنگینی تابوت مادر را رو دوش خود حس كرد. سر تراشیده مادر، چهره رنگ باخته، دماغ كشیده و دست‌های استخوانی و زردنبوی مادر براش شكل گرفت. سر خود را بیش‌تر تو حوله فرو برد (... آخ... این تیفوس لعنتی... بیش‌تر مردم شهرمونو كشت... عمو یوسف، عباس بنا... زری باقلا فروش، ننه رحیم، برادر بزرگ منصور كه می‌گفتن با یه مسلسل جلو یه هنگ هندی رو گرفته... زایر فلاح... قاطع پسرش...) باران لباسش را خیس كرد و آب، نم‌نم به تنش نشست. سرما رو گرده‌اش دوید و پهلویش تیر كشید (این قولنج لعنتی‌م از سرم دست بردار نیس... آخ، سربازای امریكایی آی بی انصاف‌ها...) و فكرش به آن‌وقت‌ها كشیده شد كه برای امریكایی‌ها كار می‌كرد. بیرون شهر خانه می‌ساختند، خانه‌های بزرگ، عین سربازخانه.
اول عمله بود، رنگ‌زن شد، یكی از امریكایی‌ها كه از زبر و زرنگی‌اش خوشش آمده بود، برده بودش كه اتاقش را جارو كند، براش قهوه بجوشاند و به دیگر كارهای دم دستش برسد (بد نبود... شیر قوطی می‌خوردم، آدامس، ولی گوشت گراز، نه!... آدمو بی‌غیرت می‌كنه... از عرق هم حروم‌تره...) كمرش به سختی تیر كشید و به شدت تكان خورد (لعنتی‌ها... سر یه بسته سیگار چه بلایی به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا می‌بردن شهر و می‌فروختن و جاش ودكا می‌خریدن و مثل خر می‌خوردن و مثل سگ هار می‌شدن... اما سر یه بسته سیگار فزرتی لختم كردن و انداختنم تو استخر. تا سرمو بیرون می‌آوردم با چوب می‌زدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل دیوونه‌ها می‌خندیدن. نیمه جون كه شدم، از حوض بیرونم كشیدن و... از آن روز... آخ... از آن روز پهلوم...) و دوباره پهلویش تیر كشید (اولادم با اولادشون خوب نمی‌شه...) استخر برایش جان گرفته بود (بهار بود. یه روز آفتابی خوب. از آن روزایی كه آدم دلش می‌خواد بره تو دشت و بیابون تو گل‌ها و سبزه‌ها قدم بزنه و آواز بخونه... اما من، تو استخر جون می‌كندم. هیچ آدم خداشناسی‌م نبود كه به دادم برسه... تف!...) و غروب آن روز از پیش امریكایی‌ها رفته بود و از روز بعد، به لهستانی‌ها كه تو سرباز خانه، پشت سیم‌های خاردار، تو اصطبل‌ها دسته جمعی زندگی می‌كردند، گردو فروخته بود و بعد با یكی از دخترهاشان، رو هم ریخته بود و گردوی مجانی بهش داده بود و گه‌گاه از دیدنش لذت برده بود و با ایما و اشاره با هم حرف زده بودند (چه چشای قشنگی داشت. سبز و پاك. موی زردش و سینه لرزونش و پوستش كه به رنگ خون و نمك مخلوط بود... چه روزگار خوشی!...) تنش به شدت لرزید. ابرها در كار زاییدن باران گرانباری بودند.
از جنوب توده سیاهی لجام گسیخته سر می‌رسید و لحظه به لحظه پهنه آسمان را می‌بلعید (و اون روز كه اون ماشین كمانكار، تو میدون مجسمه، جلو پل سفید كارون، پیرمرده رو زیر گرفت و زمین سرخ شد و ماشین در رفت... و اون دو امریكایی كه سر اون فاحشه به جون هم افتادن... حكایت چند ساله؟... هجده سال پیش؟... بیست سال؟... آخ... همون‌ روزا بود كه زدم بیرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خراب‌شده!... و اون نامرد! كه همین هفته پیش تو سینه‌ام وایستاد و صداشو كلفت كرد: (فضولی موقوف. اینجا مثل سرباز خونه باید از سركارگر اطاعت كنی... یادش رفته كه خودش آهن قراضه‌های امریكاییارو می‌دزدید... لاستیك ماشینارو می‌دزدید... حالا كارفرما شده... فضولی موقوف چشمت كور!... ظهر فقط یك ساعت استراحت. همین!... همه جا همین‌طوره. اگه كارگر خوبی بودی باز حرفی. هر جارو رنگ زدی همه‌ش موج و سایه داره خیال می‌كنی برا این‌كه منو می‌شناسی، باید همه چیز تو قبول داشته باشم؟... تو هیچ‌وقت كارت یه پارچه از آب در نیومده... به تو چه كه یه ساعت كمه... كارو ده ساعت... یازده ساعت... همینه كه هس... اینو كه نمی‌شه اسمش گذاشت تقدیر... با تی‌پا بیرونم كرد... دلش می‌خواس... دلش... نامرد!...) و صبح كه با شكم خالی از قهوه‌خانه بیرون زده بود و كامش كه از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگی ظهر و نیش سرنگ كه به رگش نشسته بود و طاس‌هایی كه رو زمین غلتید بود و هفده تومان كه از دستش رفته بود (بی‌انصاف، دو دفعه آبدزدك شیشه‌ای رو پر كرد... دو دفعه... گوشام به صدا افتاد... دو پنج... تف... و آن یارو، پشت سر هم، هفت، هفت... و من... یه دفعه‌م نیووردم... همه‌ش سه با یك، دو با چهار... بر این شانس لعنت...) آب باران از حوله نشت كرده بود و به گونه‌هاش نشسته بود. باد، ناگهانی و دیوانه‌وار وزیدن گرفت و باران پرتوانی زمین را زیر شلاق كوبید (بادم دل‌پیچه گرفته... دو... بایك... چهار... با دو...) شیشة پنجره‌های روبه‌رو می‌لرزید و جوی كنار خیابان، پرشتاب رو هم می‌لغزید. چراغ پشت پنجره‌ها خاموش شد و رنگ زردی كه كف خیابان افتاده بود برچیده شد و باد و تاریكی و تنهایی در رگ‌های شهر می‌دوید و قلب شهر سرسام گرفته به تندی می‌زد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به كندی می‌گرایید.
دیباچه
http://dibache.com/text.asp?cat=3&id=1190

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 6/10/1390 - 2:4 - 0 تشکر 406884

کتاب "حکایت حال "که مجموعه مصاحبه های لیلی گلستان با احمد محمود است. لیلی گلستان از احمد محمود راجع به همسایه ها می پرسد ، مدار صفر درجه و زمین سوخته،راجع به داستان نویسی ، و رویدادهای جاری و گذشته و کلی کلاس داستان نویسی است برای خودش این کتاب!این چند جمله از حرف های او است .
- نویسنده وقتی نمی نویسد نویسنده نیست.در لحظه خلق اثر نویسنده است.
- آنچه را که آدمی فکر کرده غالبا به تمامی به لفظ در نمی آید.
- نویسنده باید آدمهای داستانش را بشناسد، نه فقط آنچه را که انجام می دهند،نه فقط آنچه را که بالفعل است،بلکه آنچه را که در توانایی آنهاست هم باید بداند،حتی اگر در داستان از قوه به فعل در نیاید.
- از روزی که شروع کردم به نوشتن،حس تجربه کردن همیشه در من بوده است.
- در داستان دو مقطع مهم است،آغاز و پایان.پایان و تاثیر گذاری باید چنان باشد که خواننده وقتی کتاب را بست بتواند همچنان با داستان باشد و آنرا در ذهنش ادامه دهد.
- کتاب موفق وقتی بسته شد در ذهن خواننده ادامه پیدا می کند.
- گاهی البته گرفتار این مساله می شوم که آنچه را بخواهم در بیاورم در نمی آید و این طبیعت نوشتن است که در این صورت با کار درگیر می شوم،کلنجار می روم،یکی می زنم تو سر خودم و یکی هم تو سر داستان و آدمهای داستان! به هر حال نوشتن کار راحتی نیست...
- [در داستان] مقصود انتقال دقیق و مو به موی حرکات و گفتار آدمها به داستان نیست که نقض غرض است.بلکه منظور انتقال دقیق احساس و مفاهیم مورد نیاز است.
- زبان نوشتاری توانایی انتقال کامل مفاهیم ذهنی را ندارد.
- در مورد خلاقیت ادبی خیلی به الهام و کشف و شهود معتقد نیستم،بیشتر معتقد به تجربه هستم.(جنم مهم است)
- موقع نوشتن نه به خواننده فکر می کنم نه به منتقد،نه به هیچ کس.کل حواسم و کل فکرم به نوشتن است.این نه به آن معناست که برای هیچ کدام حرمت قائل نیستم.برای هر دو حرمت قائلم هم مردم هم منتقد.اما وقت نوشتن هیچیک از آنها اصلا در ذهنیتی که آن موقع نوشتن دارم حضور ندارند.من کار خودم را می کنم.
- هر دست به قلمی، در مملکت ما آثار هدایت را باید خوانده باشد.
- جنگ و صلح را سه چهار بار خوانده ام.
- حالا فکر می کنم دنیا همه اش نوعی شوخی است.زندگی هم شوخی است.
- داستان باید واقعیت داستانی داشته باشد
- [جوانهای نویسنده] اگر طاقت بیاورند خوب خواهند شد.
- داستان نویسی نوعی بیماری جوانی است.بیماری جوانانه!هر جوانی که با داستان نویسی آشنا می شود،دوست دارد خودش هم بنویسد.از هر هزار جوان که داستان نویسی را آغاز می کنند،شاید یک نفر بتواند بماند و ادامه دهد.بقیه در امور دیگر زندگی حل می شوند.
- فقط یک توصیه دارم.جوانها وقتشان را با محفل بازی تلف نکنند.بخوانند و بنویسند.کار بکنند.برای مطرح شدن وقت هست،عجله نکنند و باید از مطرح شدنهای مقطعی صرف نظر کنند.
انگشتان جوهری

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.