• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 19013)
جمعه 25/9/1390 - 18:44 -0 تشکر 402397
داستان های سرگرم کننده

به نام خدا
سلام به همه دوستان
توی این قسمت ما قصد داریم داستان های کوتاه و با مفهوم بذاریم که ممکنه خنده دار نباشه ولی سرگرم کننده و آموزنده هست. بعدش هم راجع به نکته های داستان ها بحث می کنیم. قول میدم که جالب باشه

پنج شنبه 1/10/1390 - 21:2 - 0 تشکر 405214

سلام به همگی
باید بگم که جای زیاد دوری نرفتم ولی یکم سرم شلوغه برا همین نمیتونم بیام.
از همه ممنونم

جمعه 2/10/1390 - 11:25 - 0 تشکر 405401

ایرادی نداره دوست عزیز

جناب جاده چه تکیه متن های زیبایی مینویسین
ممنون

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

جمعه 2/10/1390 - 19:20 - 0 تشکر 405619

مسئولیت پذیری*

در یک جلسه ی فروش، مدیر فروش بابت میزان فروش بسیار کم کارمندان به آنان پرخاش کرد و گفت: تا دلتان بخواهد بازدهی کم داشتیم و عذر و بهانه فراوان اگه نمی توانید از پس کارتان بربیایید، گمان میکنم کسان دیگری باشند که منتظر فرصت هستند تا محصولات ارزشمندی را که شما افتخار ارائه شان را داشته اید بفروشند؛

پس رو به بازیکن حرفه ای فوتبال بازشسته ای که به تازگی استخدام شده بود کرد و گفت: اگر یک تیم فوتبال ببازند چه میشود؟ بازیکن ها را عوض میکنند، نه!

سنگینی سوال باعث چند ثانیه سکوت شد. سپس بازیکن سابق فوتبال گفت: راستش جناب، اگر کل تیم مشکل داشته باشند معمولا مربی جدید میگیریم!!!

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

جمعه 2/10/1390 - 19:21 - 0 تشکر 405620

استقلال احساسی و رفتاری*

شبی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد میشدیم، دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از صاحب دکه تشکر کرد ولی صاحب دکه هیچ پاسخی به تشکر او نداد!

همانطور که دور می شدیم من گفتم: چه مرد ترش رو و عبوسی

دوستم شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت: او هر شب همین طور است

پرسیدم: پس چرا همیشه به او احترام میگذاری و مودب هستی؟

دوستم گفت: چرا به او اجازه دهم برای رفتار من تصمیم بگیرد!!!؟؟؟

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

جمعه 2/10/1390 - 19:25 - 0 تشکر 405621

سلام خیلی عالی بود اقای جاده دوستی واقعان نباید اجازه بدیم دیگران برای رفتار ما تصمیم بگیرن

هر كس كه با زندگي ميسازد ميبازد. بازندگي نساز زندگي را بساز.
پنج شنبه 8/10/1390 - 13:0 - 0 تشکر 408314

سلام

امیدوارم حال همه خوب باشه و این که خوشتون بیاد :

   در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌ و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد. در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم ...

پنج شنبه 8/10/1390 - 13:10 - 0 تشکر 408324

سلام

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعا تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

پنج شنبه 8/10/1390 - 14:58 - 0 تشکر 408357

گردش فراموش ناشدنی ... !

یكی از دوستانم به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود.
شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد.
پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند.
او می خواست آرزو كند كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: ” ای كاش من هم یك همچین برادری بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید.”
پسر از پله ها بالا دوید.
چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.
او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی.”
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند!

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

پنج شنبه 8/10/1390 - 15:8 - 0 تشکر 408363

سلام
داستان فوق العاده ای بود.آدم رو از این رو به اون رو میکنه...
خدا قوت.دستتون درد نکنه.

پنج شنبه 8/10/1390 - 22:45 - 0 تشکر 408608

سلام
وای .. خیلی قشنگ بود جاده خان ...
فوق العاده بود ...
ممنون

 

غرق نعمتیم ؛ حالیمون نیست ...

الهی رضا برضائک!

 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.