• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 19160)
جمعه 25/9/1390 - 18:44 -0 تشکر 402397
داستان های سرگرم کننده

به نام خدا
سلام به همه دوستان
توی این قسمت ما قصد داریم داستان های کوتاه و با مفهوم بذاریم که ممکنه خنده دار نباشه ولی سرگرم کننده و آموزنده هست. بعدش هم راجع به نکته های داستان ها بحث می کنیم. قول میدم که جالب باشه

جمعه 9/10/1390 - 0:31 - 0 تشکر 408678

سلام

خنده داره یا تأسف آور

چقدر خنـده داره که... یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره چقدر خنده داره که... صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون پول میریم خرید، مبلغ ناچیزیه... چقدر خنده داره که... یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یکساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره

چقدر خنده داره که...

وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم، چیزی یادمون نمی آد که بگیم ، اما وقتی می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم.

چقدر خنده داره که ...

خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه.

چقدر خنده داره که...

برای عبادت و کارهای مذهبی  وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم.

چقدر خنده داره که ...

شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم ، اما سخنان قرآن رو به سختی باور می کنیم.

چقدر خنده داره که...

همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند.

چقدر خنده داره .......  اینطور نیست ؟

دارید می خندید ؟    ..........  دارید فکر میکنید  ؟

این حرف ها رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشیم که او خدای دوست داشتنی است

آیا خنده دار نیست که وقتی می خوایم این حرف ها رو به بقیه بزنیم خیلی ها رو از لیست پاک می کنیم. چون مطمئنیم که به چیزی اعتقاد ندارند.

این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنیم اعتقاد دیگران از ما ضعیف تره

جمعه 9/10/1390 - 19:4 - 0 تشکر 409424

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت فریاد می زد، تو چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و گفت :
چند بار بگویم مشقهایت را تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت را میاری مدرسه. می خواهم در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چانه ی لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت:
خانم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
آنوقت می شه مامانم را بستری کنیم که دیگر مریض نباشد ... آنوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... آنوقت ... آنوقت قول دادن اگر پولی ماند برای من هم یک دفتر بخرن که من دفترهای داداشم را با پاک کن پاک نکنم و توش بنویسم ... آنوقت قول می دهم مشقهامو ...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.

کاش میشد اینقدر زود درباره دیگران قضاوت نمی کردیم
چون همیشه هم وقت برای جبران اشتباه باقی نمی مونه

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

يکشنبه 11/10/1390 - 1:39 - 0 تشکر 410405

سلام

امیدوارم خوشتون بیاد:

یه روز یه مسافر خسته با اسب و سگش از مسیر دشتی بدون آب و علف می‌گذشت. از آغاز سفر خیلی گذشته بود و مسافر و حیواناش بسیار گرسنه و تشنه بودند. در

چشم انداز دشت، یک باغ محصور و سرسبز که در آن نهر روان و درختای پرمیوه پیدا بود، به چشم می‌خورد. مسافر که به در باغ رسید، دید یه نگهبان بر سر در باغ

ایستاده و یه تابلو بالای در نصب شده و روی آن نوشته: “بهشت”
مسافر پرسید: اینجا کجاست و نگهبان پاسخ داد: اینجا بهشت است. مسافر از او خواست که برای نوشیدن آب و یک استراحت کوتاه او را راه بدهد. نگهبان گفت: برو داخل.
وقتی مسافر خواست با حیواناتش داخل شود نگهبان مانع شد و گفت ورود حیوانات به داخل بهشت ممنوع است. مسافر گفت: آنها تمام چیزای من هستند، تمام راه را با من بوده اند، آنها یک بخشی از زندگی من هستند. نگهبان مانع شد. مسافر همچنان خسته و تشنه به راهش ادامه داد.
فرسخی جلوتر مسافر با صحنه مشابه‌ ای مواجه شد. باغی و نگهبانی و تابلوی بالای دری که روش نوشته بود بهشت. از نگهبان خواست برای رفع عطش و خستگی با

حیواناتش وارد بهشت شوند و نگهبان اجازه داد.
بعد نیمروزی که مسافر برای ادامه راه از باغ خارج می شد، به نگهبان گفت: پایین تپه باغی هست که آنجا هم بهشت است، اگر آنجا بهشت جعلی است چرا جلوی آن را نمی‌گیرید؟

نگهبان پاسخ داد: اونجا جهنمه و اتفاقا کار ما روهم راحت می  کنه. هر کسی که حاضر باشه از چیزایی که دوست داره، از چیزایی که براش مهم اند و براش آرمان هستند، بگذرد  وارد آنجا می‌شوند و مشتریای ما کمتر می‌شوند.
اما اگرکسی حاضر نباشد از مهمترین چیزای زندگیش بگذرد، به اینجا می‌آید.

يکشنبه 11/10/1390 - 14:43 - 0 تشکر 410555

سلام
خیلی ممنون از مطلب عالیتون اقا پیمان این ها خنده نداره اینا گریه داره.....
اقای جاده دوستی شما كه اشكمونو در اوردین
ببین تو رو خدا كارادونا تو انجمن طنز

هر كس كه با زندگي ميسازد ميبازد. بازندگي نساز زندگي را بساز.
يکشنبه 11/10/1390 - 15:57 - 0 تشکر 410607

 دارم میمیرم ... !!

اومد پیشم .حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاء الله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه .
گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:

من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کس دیگه ایی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اون ها انگار موندنی اند.
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟



گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه، آدمها تا دم رفتن خوب شدنشون برای خدا عزیزه

آرام آرام آرام خداحافظی کرد .

داشت میرفت که گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!

با تعجب گفتم : پس چی؟

گفت: من فقط فهمیدم که مردنی ام، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم . گفتن: نه . گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! . خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز لبخندی زد و رفت و دل منو با خودش برد ...!

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

يکشنبه 11/10/1390 - 19:34 - 0 تشکر 410679

سلام اقای جاده داستانتون خیلی اموزنده بود كاش ما هم همین فكر رو میكردیم و از خودمون میپرسیدیم ایا واقعان دنیا ارزششو داره؟؟؟؟؟/

هر كس كه با زندگي ميسازد ميبازد. بازندگي نساز زندگي را بساز.
دوشنبه 12/10/1390 - 19:1 - 0 تشکر 411159

سلام
میگویند شتری خوابیده بود روباهی از آنجا می گذشت جلو آمد ودمش را با دم شتر گره زد.شتر بلند شد...
دم کوتاه این دو به هم گره خورده بود.روباه معلق مانده ودر هوا تاب می خورد.
گربه ای این صحنه را دید واز روباه پرسید که چه به سرت آمده ؟
روباه گفت؟هیچ...با بزرگان وصلت کرده ام!

سه شنبه 13/10/1390 - 18:13 - 0 تشکر 411820

سلام به همگی

مرد جوانی، از دانشكده فارغ التحصیل شد. ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود.

مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم.
سپس یك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود، یافت.
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت: با تمام مال و دارایی كه داری، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد.
خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند.
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.
اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است.
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی كه به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد.
اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت.
در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد.
در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت.
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینكه به آن صورتی كه انتظار داریم رخ نداده اند ... ؟؟؟
!

چهارشنبه 14/10/1390 - 21:2 - 0 تشکر 412277

سلام

چطورین یا نه!!!

گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت .
گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .
مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ...
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباس

چهارشنبه 14/10/1390 - 21:34 - 0 تشکر 412294

با نام خدا و سلام
داستانای جالبی هستن اینا
یه تاپیک هم تو انجمن تعلیم و تربیت هست با عنوان «حکایات و برداشتها» تعدادی از این مدل داستاها هست با برداشتهای مختلف خوانندگان اونا می تونید سر بزنید پشیمون نمی شید

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.