• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 19145)
جمعه 25/9/1390 - 18:44 -0 تشکر 402397
داستان های سرگرم کننده

به نام خدا
سلام به همه دوستان
توی این قسمت ما قصد داریم داستان های کوتاه و با مفهوم بذاریم که ممکنه خنده دار نباشه ولی سرگرم کننده و آموزنده هست. بعدش هم راجع به نکته های داستان ها بحث می کنیم. قول میدم که جالب باشه

يکشنبه 12/3/1392 - 23:4 - 0 تشکر 608236

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى
، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید
که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌ پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم
و یک قاشق چایخورى ، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم
و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم : آهان! فهمیدم.
آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌ پزشک گفت : نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.
شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

يکشنبه 12/3/1392 - 23:7 - 0 تشکر 608238

در فلسفه اردیسم " حکیم ارد بزرگ "
جمله بسیار عبرت آموزی دارد
او می گوید :
( از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت . )
و در جای دیگر می گوید :
( آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )
شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است
شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود
دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .
آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده
وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است .
خویی که با سکته هایی روبرو بوده
اما پاک شدنی نیست .
شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد
برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم
چون شادی را در دوستی دیدیم
همانگونه که ارد بزرگ می گوید :
( شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند . )
عزت و احترام هم را حفظ می کنیم
و یکدیگر را دوست می داریم
و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم
اینست مرام ما ایرانیان ...

يکشنبه 12/3/1392 - 23:11 - 0 تشکر 608239

" شیرین " ملقب " ام رستم " دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی( 387 ق. ـ 366 ق. ) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید
او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود.
او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود :
باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت :
اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟
پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت :
که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید :
در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید
و کشور ما را نابود کند
ولی امروز ترسم فرو ریخته است
برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند
یک سلطانی باهوش و جوانمرد است
بر روی زنی شمشیر می کشد
به سرورتان بگویید
اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد
با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود
اگر محمود را شکست دهم
تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت
و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت
محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد
که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند .
به سخن دانای ایرانی حکیم ارد بزرگ :
" برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید . "
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود .

يکشنبه 12/3/1392 - 23:14 - 0 تشکر 608240

استادمون امروز در آخر کلاس
، برای جمع بندی حرفاش گفت :
به قول گالیله: بیچاره مردمی که نیاز به قهرمان دارند !

هدی که یکی از همکلاسی های باهوش کلاسمونه
هم تند و سریع گفت : بیچاره مردمی که قهرمان ندارند !

آقای دکتر ... با بی تفاوتی گفت :
خانم محبی ! این نظر شخصی شماست !!
و خواست از کلاس بره بیرون که هدی گفت :
این جمله من نیست ، این جمله حکیم ارد بزرگ در کتاب سرخ است

استادمون هم گفت : من نه نظریه قاره کهن حکیم و نه کهکشان اندیشه و نه حتی جملاتش را قبول ندارم ...
و هدی هم گفت : این نظر شخصی شماست !

استاد بد اخلاقمون آتیش گرفت :
وایساد و با صورت و گوش های سرخ
، نیم ساعت هر چی فحش و دری وری به دهنش می رسید به حکیم ارد بزرگ داد !

من هم که عاشق افکار ارد بزرگم داغون شدم
چند بار دستم رو بردم بالا که به استاد بگم بابا ول کنین
چرا بحث رو شخصی کردین !
چرا بجای استدلال نظری ، فحش میدین ؟!
اما آقای به اصطلاح دکتر بی ادب نزاشت حرفمو بزنم ...

وقتی که در کلاس رو محکم کوبید و رفت
همکلاسی ها دور صندلی هدی که اشک دور چشای قشنگش جمع شده بود
رو گرفتن و می گفتن انتقام ما رو از این مردک گرفتی !
دم حکیم گرم !!!
یکی از پسرای کلاس گفت :
ارزش قهرمان رو الان می فهمیم
دو ترمه این جناب استاد پدر هممون رو در آورده
اما امروز پدر خودش درآمد
چون ما قهرمانی مثل خانم محبی داشتیم .
هدی خندش گرفت
جالب بود
چشماش پر اشک اما لبهاش می خندید ...


آره به قول حکیم ارد بزرگ :
بیچاره مردمی که قهرمان ندارند .

يکشنبه 12/3/1392 - 23:23 - 0 تشکر 608243

قرباغه ها در کنار گودال جمع شدند
و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است
به دو قورباغه دیگر گفتند :
که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند
و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.
اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند :
که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند
و خیلی زود خواهند مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.
سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.
هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند
که تلاش بیشتر فایده ای ندارد
او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد.
بقیه قورباغه ها از او پرسیدند :
مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست.
در واقع او در تمام مدت فکر می کرد
که دیگران او را تشویق می کنند.

يکشنبه 12/3/1392 - 23:26 - 0 تشکر 608244

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود
، نگاهش به مورچه ای افتاد
که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد .
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد
که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد
و دهانش را گشود
، مورچه به داخل دهان او وارد شد
، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت
و شگفت زده فکر می کرد
، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد
و دهانش را گشود
، آن مورچه از دهان او بیرون آمد
، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت :
" ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد
و کرمی در درون آن زندگی می کند .
خداوند آن را در آنجا آفرید
او نمی تواند از آنجا خارج شود
و من روزی او را حمل می کنم .
خداوند این قورباغه را مامور کرده
مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد
و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
من از دهان او بیرون آمده
و خود را به آن کرم می رسانم
و دانه گندم را نزد او می گذارم
و سپس باز می گردم
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است. وارد می شوم
او در میان آب شناوری کرده
مرا به بیرون آب دریا می آورد
و دهانش را باز می کند
و من از دهان او خارج میشوم . "
سلیمان به مورچه گفت :
(( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری
آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی
رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

يکشنبه 12/3/1392 - 23:29 - 0 تشکر 608245

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد
و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست
و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم
و آن را روی آتش می ریزم ...
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
و این آب فایده ای ندارد
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم
، اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که عشقت...........­.... در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !!!!

يکشنبه 12/3/1392 - 23:42 - 0 تشکر 608246

انگیزه

میلتون اریکسون مبتکر روش درمانی جدیدی است
که بر هزاران پزشک در ایالات متحده تاثیر گذاشته است.

وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد
ده سال بعد شنید که پزشکی به پدر و مادرش گفت :
" پسرتان شب را تا صبح دوام نمی اورد "

اریکسون صدای گریه ی مادرش را شنید
فکر کرد : که میداند شاید اگر شب تا صبح را دوام بیاورم
مادرم اینطور زجر نکشد

و تصمیم گرفت تا سپیده دم روز بعد نخوابد
وقتی خورشید بالا آمد
به طرف مادرش فریاد زد : " آهای من هنوز زنده ام!!!!!!!!! "

چنان شادی عظیمی در خانه در گرفت
که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند
که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بندازد

اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت
و از خود چندین کتاب مهم
در باره ظریفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش
به جای گذاشت.

يکشنبه 12/3/1392 - 23:44 - 0 تشکر 608247

وقت ملاقات

دختركى به میز كار پدرش نزدیك مى‌شود و كنار آن مى‌ایستد.

پدر كه به سختى گرم كار و زیر و رو كردن انبوهى كاغذ و نوشتن چیزهایى در تقویم خود بود ، اصلا متوجه حضور دخترش نمى‌شود

تا اینكه دخترك مى‌گوید : « پدر ، چه مى‌كنى؟ »

و پدر پاسخ مى‌دهد : « چیزى نیست عزیزم!
مشغول مرتب كردن برنامه‌هاى كاریم هستم.

اینها نام افراد مهمى هستند كه باید در طول هفته با آنها ملاقات داشته باشم. »

دخترك پس از كمى مكث و تأمل مى‌پرسد :
« پدر! آیا نام من هم در بین آنها هست؟ »

يکشنبه 12/3/1392 - 23:50 - 0 تشکر 608248


1000 سکه طلا


آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت .
نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...
چون به کوفه رسید
، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.
عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد.
از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید.
در گوشه مرغک مردارى افتاده بود
، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!

عبد الجبار با خود گفت :
بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد.
در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.

چون زن به خانه رسید
، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر!
براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !

مادر گفت : عزیزان من !
غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام
و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید ، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.

گفتند : سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى
، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .

او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد
که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .

بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد
و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...

هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند
، وى به پیشواز آنها رفت .
مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد
، خود را از شتر به زیر انداخت
گفت : اى جوانمرد!
از آن روزى که در سرزمین عرفات
، ده هزار دینار به من وام داده اى
، تو را مى جویم .
اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !

عبد الجبار ، دینارها را گرفت و حیران ماند
و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد
که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار!
هزار دینارت را ده هزار دادیم
و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد
و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم
، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ...

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.