سلام.
با هم می بینیم و می خونیم که سعدی، تو سومین حکایتش چی رو می خواد بهمون بگه؟...
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی. باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد. پسر به فراست به جای آورد و گفت: ای پدر، کوتاه خردمند به که نادان بلند. نه هر چه به قامت مهمتر به قیمت بهتر. اشاة نظیفة و الفیل جیفیة.
اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت بار به ابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندید و برادران بجان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی
شاید که پلنگ خفته باشد
شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود. گفت:
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری
کان که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند
روز میدان وان که بگریزد به خون لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی مردان کاری بینداخت. چون پیش پدر آمد و زمین خدمت ببوسید و گفت:
ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنز نپنداری
اسب لاغر میان، به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری
آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت: ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید. سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و به یکبار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید، دریچه بر هم زد. پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت:
محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.
کس نیابد به زیر سابه بوم
ور همای از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی به جواب داد. پس هریکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه و نزاع برخاست که : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر